سرویس سبک زندگی جوان آنلاین:
- چرا رها نمیشوم؟
- برای این که میخواهی از طریق فکر رها شوی، در حالی که فکر خود عامل اسارت توست. این همه تشویشها، اضطرابها و حتی احساسهای ناگواری که در بدن تجربه میکنیم از چه جنسی هستند؟ از جنس فکر! آن وقت حتی زمانی که میخواهی از این فکرها و حسها رها شوی باز دست به دامان همان فکری میشوی که عامل اسارت توست، کار تو شبیه کار کسی است که دزد اموالش را مسئول یافتن اموالش کرده است. آیا امیدی هست که چنین فردی به اموالش برسد یا نه همین کار باعث میشود اموال بیشتری را از دست بدهد؟
ما اگر رها نمیشویم به خاطر این است که پذیرش در ما وجود ندارد. عامل رهایی، پذیرش است، اما فکر نمیتواند چنین چیزی را بپذیرد بنابراین تسلیم نمیشود. شما اگر دقت کنید وقتی کلمه پذیرش و تسلیم که خمیرمایه ایمان و مسلمانی است از طریق فکر تفسیر میشود چه معنایی مییاید؟ فکر درباره تسلیم چه حسی دارد؟ فکر، تصویری منفی و تاریک از پذیرش و تسلیم میآفریند و اصرار دارد که تسلیم و پذیرش نوعی شکست، ضعف، زبونی و وادادگی است. چرا؟ به خاطر این که فکر نمیتواند درونمایه پذیرش و تسلیم را دریابد، چون فکر مدام در حال برچسب خوب و بد زدن به وقایع زندگی است. فکر به طور مداوم در حال قضاوت و داوری است بنابراین ما در برابر زندگی دست به مقاومت میزنیم و درد و رنج به وجود میآید. اما اگر به قول مولانا بر تیر شاه بوسه بزنیم یعنی آن چیزهایی که به ما اصابت میکند- وقایعی که ما در متن آنها قرار میگیریم- به جای آن که با قضاوت ذهن و برچسب خوب و بد زدن به آنها گره بر ابرو بزنیم تسلیم و پذیرنده این تیرها باشیم در آن صورت این پذیرش، رضایت و برچسب نزدن بر وقایع میتواند ما را به رهایی برساند.
تیر را مشکن که این تیر شهی است
مولانا میگوید: «تیر را مشکن که این تیر شهی است/ تیر پرتابی ز. شصت آگهی است/ ما رمیت إذ رمیت گفت: حق/ کار حق بر کارها دارد سبق / خشم خود بشکن تو مشکن تیر را/ چشم خشمت خون شمارد شیر را/ بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر/ تیر خونآلود از خون تو تر/ آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون/ و آن چه ناپیدا چنان تند و حرون/ ما شکاریم این چنین دامی کراست/ گوی چوگانیم چوگانی کجاست»
مولانا میگوید تو میخواهی رها شوی؟ راهش این است که به جای این که با وقایع- تیری که سمت تو میآید- دربیفتی یعنی همان تیری که خداوند به سمت ما پرتاب میکند، تو به جای این که این تیر یا همان واقعیت را بشکنی، عکسالعمل خودت نسبت به واقعیت را بشکن، یا این طور بگوییم به جای این که کاسه کوزهها را بر سر واقعیت بشکنی کاسه کوزهها را بر سر تفسیر و به دنبال آن عکسالعملی که در برابر واقعیت داری بشکن. البته حتی اگر انسان بخواهد واقعیت را بشکند این کار شدنی نخواهد بود و تمام رنج ما به خاطر این است که میخواهیم با توسل به حیله، نقشه و خیال واقعیت را بشکنیم، یعنی در برابر آنچه که روی میدهد مقاومت ذهنی میکنیم و نمیخواهیم قبول کنیم و سودای شکست تیر شاه را داریم در صورتی که تیر شاه شکستنی نیست.
واقعیت ما را رنج نمیدهد، تفسیر واقعیت است که رنجآور است
مولانا در این عبارت بسیار زیبا میگوید هر واقعهای که در زندگی روی میدهد به مثابه تیری است که از جانب یک تیرانداز آگاه به سمت ما آمده است. این تیر پرتاب شده از یک شصت آگاه است، از همین روست که پیامبر (ص) میفرماید «الخیر فی ما وقع» بنابراین وقتی این تیر بر تو و زندگی تو مینشیند به جای این که سعی کنی تیر را بشکنی تلاش کن که عکسالعمل خودت را بشکنی، یعنی خود را بشکنی، آن انانیت و تفرعن درون را بشکنی و فروتنانه به این درک عمیق برسی که آنچه باید بشکند نه تیر شاه که خشم توست. در حقیقت این واقعیت یا همان تیر پرتاب شده نیست که ما را رنج میدهد بلکه تفسیری که بر آن واقعیت میبندیم ما را عذاب میدهد. یک ماشین مدل بالا کنار ماشین من میایستد. اگر این واقعیت یعنی حضور یک ماشین میلیاردی در کنار ماشین من در ترافیک فینفسه و ذاتاً عذابآور بود آن وقت بچه کوچک من که هنوز ذهنش درگیر بیماریهای ذهنی رایج و از جمله «مقایسه» نشده است، باید به محض این که آن ماشین کنار ما میایستاد عذاب میکشید، اما او سرخوشانه به آن ماشین نگاه میکند و دچار خفت و خواری یا احساسات منفی و حسرت و... نمیشود، پس معلوم میشود واقعیت، عذابآور نیست بلکه تفسیر ذهنی آن است که واقعیت را به امری دردآور تبدیل میکند. یک کودک دو ساله که سرطان دارد نمیگوید خدایا چرا من؟ او زمین و زمان را گاز نمیگیرد، اما ما وقتی دچار یک سرماخوردگی میشویم سریع میگوییم چرا من؟ در حقیقت آن برداشت ذهنی که به واسطه تسلیم نشدن به واقعیت و مقاومت در برابر آن اتفاق میافتد ما را رنج میدهد و به عبارت صریحتر این خشم درونی من است که مرا رنج میدهد نه واقعیت. آن خشم درونی در من قبل از ظاهر شدن آن ماشین یا آن بیماری بوده است، فقط آن ماشین یا آن بیماری آن خشم را بیرون کشیده است. آن حقارت و خودکمبینی و وادادگی در درون من وجود داشته و به واسطه آن واقعیت یا همان تیر پرتابی بیرون کشیده شده است، بنابراین مولانا میگوید آن تیر را نشکن بلکه آن را ببوس و از خودت بپرس آخر چرا من به خاطر یک آهنپاره (خودرو میلیاردی) گیرم زیباتر و گرانتر، خودم را تا این حد تحت فشار قرار میدهم؟ آخر اگر من واقعاً استعداد رسیدن به این ماشین را دارم چرا نمیروم سمت برخورداری و اگر آن استعداد یا شم یا رانت را ندارم یا نمیگذارند باز چرا باید خودم را درگیر این همه رنج کنم؟ بوسیدن تیر شاه یعنی من به این رخداد به عنوان یک وسیله برای آگاه شدن و بیرون آمدن از توهم نگاه کنم و آگاه باشم که من هویت خود را از یک آهن پاره میگیرم. وقتی مثلاً من منصب خود را از دست میدهم و دچار رنج میشوم میتوانم به این تیر پادشاه به مثابه راه برونرفت از وهم و ورود به سرزمین آگاهی نگاه کنم و فیالمثل از خود بپرسم چرا من به خاطر یک منصب و مقام تا این حد درگیر رنج شدهام؟ چرا هویت و بودن خود را تا این حد به یک منصب گره زدهام؟ و این سؤال البته از جایگاه عمیقتری برمیخیزد و لحن آن سرزنشگرایانه نیست، بلکه موشکافانه و آگاهانه است تا من جایگاه و موقعیت درست خود در زندگی را پیدا کنم.
حقیقت آن است که هر کدام از ما هر زمان در موقعیتی گیر میافتد که میخواهد عصبانی و خشمگین شود یعنی در برابر واقعیت مقاومت کند میتواند یک بار و چند بار امتحان کند که وقتی در آن موقعیت آگاهانه به جای خشم گرفتن واقعیت را میپذیرد چه اتفاقی میافتد. پذیرش واقعیت یا بوسیدن تیر شاه به معنای انفعال و وادادگی نیست بلکه پذیرش آگاهانه آنچه روی داده و آن گاه دست زدن به عکسالعملی متناسب با آن فضای آگاهی است، در صورتی که ما در عصبانیت فقط ژست تغییر واقعیت را میگیریم و عموماً خشم نه تنها مسئله ما را تغییر نمیدهد بلکه چه بسا آن را تشدید میکند.