جوان آنلاین: مرور خاطرات روزهاي پرالتهاب انقلاب هم براي كساني كه آن روزها را درك كردهاند شيرين است و هم براي كساني كه بعد از پيروزي انقلاب به دنيا آمدهاند شنيدنيتر است. مخصوصاً اگر خاطرات از زبان كسي باشد كه خود در فراز و نشيب و جزء به جزء زواياي انقلاب حضور داشته است. ايشان مبارز انقلابي و يار ديروز امام(ره) و سكاندار امروز همان انقلاب است. در ادامه چند خاطره از رهبر معظم انقلاب را ميخوانيد.
روزنامه منتشر ميكرديم
«من در مدرسه رفاه بودم كه مركز عملياتِ مربوط به استقبال از امام بود - همين دبستان دخترانه رفاه كه در خيابان ايران است كه شايد شما آشنا باشيد و بدانيد- آنجا در يك قسمت، كارهايى را كه من عهدهدار بودم، انجام ميگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما يك روزنامه روزانه منتشر ميكرديم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر كرديم. عدهاى آنجا بوديم كه كارهاى مربوط به خودمان را انجام ميداديم.»
من چاي ميدهم
«ما عضو شوراي انقلاب بوديم و بعضي هم درآن وقت، اين موضوع را نميدانستندوحتي بعضي ازرفقا-مثل مرحوم ربانيشيرازييا مرحوم رباني املشي- نميدانستندكه ما چند نفر، عضو شوراي انقلاب هم هستيم. ما با هم كار ميكرديم و صحبتِ دولت هم در ميان نبود؛ صحبت همان بيت امام بود كه وقتي ايشان وارد ميشوند، مسئوليتهايي پيش خواهد آمد. گفتيم بنشينيم براي اين موضوع، يك سازماندهي بكنيم. ساعتي را در عصر يك روز معين كرديم و رفتيم در اتاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليتها شد و در آنجا گفتم كه مسئوليت من اين باشد كه چاي بدهم! همه تعجب كردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا كرد. ميشود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما ميخواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم؛ هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كار آنجا را انجام بدهيم، خوب است.
اين، روحيه من بوده است. البته، آن حرفي كه در آنجا زدم، ميدانستم كه كسي من را براي چاي ريختن معين نخواهد كرد و نميگذارند كه من در آنجا بنشينم و چاي بريزم؛ اما واقعاً اگر كار به اينجا ميرسيد كه بگويند درست كردن چاي به عهده شماست، ميرفتم عبايم را كنار ميگذاشتم و آستينهايم را بالا ميزدم و چاي درست ميكردم. اين پيشنهاد، نه تنها براي اين بود كه چيزي گفته باشم؛ واقعاً براي اين كار آماده بودم. من با اين روحيه وارد شدم... گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممكن است حمل بر چيزهاي ديگر شود؛ اما واقعاً اعتقادم اين است كه براي انقلاب بايد اينطوري باشيم.»
(سخنراني در نهاد رياست جمهوري، 18 مرداد 1368)
ورود امام من اشك ميريختم!
«روز ورود امام البته آن روزِ ورود ايشان كه ما از دانشگاه، كه متحصن بوديم در دانشگاه ديگر، ميرفتيم خدمت امام، توي ماشين من يك وقتي خدمت خود امام هم گفتم همين را. همه خوشحال بودند، ميخنديدند، بنده از نگراني بر آنچه كه براي امام ممكن است پيش بيايد بياختيار اشك ميريختم و نميدانستم كه براي امام چي ممكن است پيش بيايد. چون يك تهديدهايي هم وجود داشت.»
دلم میخواست طرف امام بروم
توي فرودگاه همه ميرفتند طرف امام. من هم خيلي دلم ميخواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضي ديگر هم مانع ميشدم كه بروند طرف امام كه ايشان را خسته نكنند.
آخر شب - حدود ساعت 5/9 يا 10 بود- همه خسته و كوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى كه كار ميكردم، نشسته بودم و مشغول كارى بودم؛ ناگهان ديدم مثل اينكه صدايى از داخل حياط ميآيد. صداى گفتوگويى ميآيد؛ مثل اينكه كسى آمد، كسى رفت. پا شدم ببينم چه خبر است. يك وقت ديدم امام از كوچه، تك و تنها به طرف ساختمان ميآيند! براى من خيلى جالب و هيجانانگيز بود كه بعد از سالها ايشان را ميبينم. 15 سال بود، از وقتى كه ايشان را تبعيد كرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم. براى ايشان در طبقه بالا اتاقى معين شده بود به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديك پاگرد پله كه رسيدند، برگشتند طرف ما كه پاى پلهها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه ميكرديم. روى پلهها نشستند؛ معلوم شد كه خود ايشان هم دلشان نميآيد كه اين 20، 30 نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند! روى پلهها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. به هرحال، «خسته نباشيد» گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند.»(منبع: دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله العظمي خامنهاي)
سجده كردم
«... ناگهان راديو گفت: اينجا صداي انقلاب اسلامي ايران است و من از ماشين پايين آمدم، روي خيابان افتادم و سجده كردم.»
(مصاحبه با خبرنگار صدا و سيما پيرامون خاطرات انقلاب، 11 بهمن 1363)