جوان آنلاین: مجتبی اعتمادینیا در کانال تلگرامی خود روایتی از «تذکره الاولیاء» را به اشتراک گذاشت. در این بخش آمده است: از بایزید پرسیدند که پیر تو که بود؟ گفت: «پیرزنی. یک روز از غلبات وجد و توحید پرآمده بودم، چنان که مویی را گنج نبود. در صحرا میرفتم، بیخویشتن. پیرزنی را دیدم با انبانی آرد به من رسید. گفت: «این انبانک با من برگیر.» من چنان بودم که خود را بازنمیتوانستم آورد. شیر را اشارت کردم تا انبان بر پشت وی نهاد. پس پیرزن را گفتم: «اگر به شهری روی گویی که را دیدم؟» نخواستم که بداند که بایزیدم -گفت: «که را دیدم؟ ظالمی رعنایی را.» شیخ گفت: «هان چه میگویی؟» پیرزن گفت: «این شیر مکلف هست؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو آن را که خدای تعالی مکلف نگردانیده است- تکلیف کردی، نه ظالم باشی؟» گفتم: «بلی.» گفت: «با این همه میخواهی که اهل شهر ببینند که شیر تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنایی بود؟» گفتم: «بلی.» توبه کردم؛ و از اعلی به اسفل باز آمدم. آن سخن، پیر من آمد. (منبع: تذکره الاولیاء، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، ۶۶/۱۴).