شعبان باقرقراء كه لهجه اراكياش سخنش را دلنشينتر ميكند اعتقاد دارد كه جوانهاي امروز به همراه دنياي اطرافشان عوض شدهاند. او ميگويد: انگار همه چيز عوض شده است. قديم اكثر آدمها به هم اعتماد داشتند آنها براي هم اهميت قائل بودند اما امروز ويروس بياعتمادي در جامعه شيوع پيدا كرده كه باعث شده نهتنها جوانان بلكه مسنترها هم تمايل به دوستي با كسي نداشته باشند.
از او ميپرسم وقتي جوان بوديد چه چيزهايي براي شما ارزش بود؟ پاسخ ميدهد: در سالهاي جواني من احترام به پدر و مادر از مهمترين مسائلي بود كه همه آن را رعايت ميكردند. جوانهاي ديروز هيچوقت جلوتر از پدر و مادرشان راه نميرفتند چه برسد به اينكه بخواهند صدايشان را بلند كنند يا نظرشان را به آنها تحميل كنند. زماني كه من جوان بودم همه همسن و سالهاي من به چيزي كه داشتند قانع بودند و به خيلي از آنها افتخار ميكردند. البته در دنياي امروز بعضي از جوانان هستند كه همين طور رفتار ميكنند اما رفتار خيلي از آنها هم چنگي به دل نميزند.
بعد از صحبتهاي پير مرد 75 ساله پيش خودم فكر ميكنم اين پيامد دنياي مدرن است كه اينقدر ما قدرنشناس شدهايم يا اينكه رسم روزگار چنين است و شايد هم دوره برخي چيزها تمام شدني است؟
باقرقراء در جملات بعدياش جواب من را ميدهد: اگر جوانهاي امروزي فراموش كردهاند كه چطور رفتار كنند علت اصلي آن پدر و مادرهايي هستند كه فراموش كردهاند به فرزندانشان زندگي كردن را بياموزند و جايگاه خودشان را با جايگاه بچههايشان عوض كردهاند يعني بچهها جاي پدر و مادرها تصميم ميگيرند و پدر و مادرها فقط مطيع آنها هستند. اين موضوع باعث ميشود كه بچههاي امروز وقتي به روزگار جواني ميرسند متوقع و ناسازگاز شوند و از تمام دنيا طلب داشته باشند.
حرفهاي اين پيرمرد خوش صحبت بسيار شيرين و دلنشين است اما سؤالهاي زيادي در ذهنم ايجاد ميكند. چرا ما جوانها به جاي اينكه كمي قلبمان را بزرگ كنيم تا راحت ببخشيم و قانعتر زندگي كنيم تمام تلاشمان را ميكنيم تا خانههايمان را بزرگتر و مجللتر كنيم كه نكند يك وقت از دختر و پسر همسايه كم بياوريم يا چرا به جاي اين همه چشم و همچشمي براي خريد جهيزيه و گرفتن عروسيهاي آنچناني كمي در راه تحصيل با ديگران رقابت نميكنيم؟ نميدانم روزگار اشتباهي پيش ميرود يا ما راه را از بيراه تشخيص نميدهيم.
برسد به دست همانهايي كه...
اين نامه برسد به دست همه كساني كه ميگويند براي ما سنگ تمام گذاشتند و خودشان هم ميدانند كه زياد ناتمام كار كردهاند. اين نامه برسد به دست آدمهايي كه ديواري كوتاهتر از ما پيدا نميكنند و تا اشتباهي از ما سر ميزند هزار و يك بد و بيراه به آدم نسبت ميدهند، انگار خودشان از اول همه چيز را ميدانستهاند. ولي ما نميدانيم اين آدمهاي با دبدبه و كبكبه چرا به جايي كه بايد، نرسيدهاند و از دنياي گل و بلبلي كه دائم تعريفش را ميكنند چيزي به ما نرسيده است.
ما كه خودمان نفهميديم چطور از نوجواني به جواني پرتاب شديم اما همين كه فهميديم زياد روي ما حساب ميكنند ما هم دست به كار شديم. اما بعضي جاها كه قدم گذاشتيم يا داشتيم با دم شير بازي ميكرديم يا پايمان را از گليممان بيشتر دراز كرده بوديم. جايي كه به نفعشان بود ما جوان بوديم و آيندهدار و بايد جاده را صاف ميكرديم تا بقيه بيايند و تختهگاز بروند و جايي كه همه چيز بايد از همان اول به نام برخيها ميخورد دهانمان بوي شير ميداد.
خستهتان نكنم برويم سر اصل مطلب. از 18 سالگي به بعد ما خيليها هوارهوار كردند كه دارند خيلي كارا براي ما ميكنند از مسئولان مربوطه گرفته تا پدر، مادر، روانشناسان و استادان دانشگاه اما خودمان نفهميديم واقعا كجاي قضيه قرار داشتيم.
پاي قدرنشناسيمان نگذاريد گرچه ميگذاريد ولي ما در بين سخنرانيها گم شدهايم. ما بين كارهاي انجام شده و انجام نشده دست و پا ميزنيم حتي خودمان تصويري متناقض از خودمان داريم و اين به خاطر همان انگي است كه به ما زدهاند. ننگ بيهويتي.
اما نه، ما بيهويت نيستيم، ما جواب سؤالهايمان را نگرفتهايم. ما بخشي از جوانان هستيم كه دلمان ميخواهد از انقلاب و بچههاي جنگ بيشتر بدانيم. ما قسمتي از جامعه هستيم كه خيليهايمان يا پدرمان براي انقلاب ناخنش كشيده شده يا برادرمان در جنگ چشمش را به روي دنيا بسته. اما خودمانيم با همه اين تفاسير نه زياد از حماسههاي انقلاب ميدانيم نه مطلبي در مورد واكاوي جنگ به پستمان خورده است و همه اينها دست به دست هم ميدهد كه ما سؤالهايمان را در خصوص جنگ و انقلاب پيشروي شما رديف كنيم كه گاهي جواب ميگيريم و گاهي هم به در بسته ميخوريم.
شمايي كه خيليهايتان بيرون گود هم نيستيد كمي انصاف بدهيد دنيا تكان خورده. گاهي اگر ما نبوديم سنگ روي سنگ بند نميشد، البته دستتان درد نكند از بچههاي قهرمان ربوكاپ المپياديها نفرات اول تقدير ميكنيد اما رقمي كه به حساب آنها واريز ميشود خيلي كمتر از قراردادهاي فوتباليستهاست. تازه با اين فرق كه المپياديها با غيرتتر از خيليها هستند و براي مايه گذاشتن براي اين مملكت همه چيز را با پول نميسنجند.
همه اين سردرگميهاي ما دست به دست هم ميدهد كه ما يك قدم پيش برويم سه قدم به عقب برگرديم. با اقدامات مثبت برخي مسئولان و خانوادهها روحيه به جامعه جوان تزريق ميشود و ما با اعتماد به نفسي كه پيدا ميكنيم به سمت هدفي كه داريم پيش ميرويم اما گاهي موانعي وجود دارد كه سبب ميشود در نيمه راه متوقف شويم و راه را از چاه تشخيص ندهيم و در اين ميان راهنمايي ميخواهيم كه بدون محكوم كردن راه درست را پيش پاي ما بگذارد. خلاصه مطلب اين نامه به دست هر كس ميرسد به ما ميگويد وقتي ما دلمان ميخواهد سنگي را از پيش پاي خودمان برداريم چه بايد بكنيم؟ سؤال بپرسيم يا نپرسيم؟ انتقاد كنيم يا نكنيم؟ بگوييم اشتباه ميكنيد يا نگوييم؟