جوان آنلاین: كانال تلگرامي «آب و آتش» بخشي از جلد نخست مجموعه كتابهاي «اينك شوكران» را كه به زندگي شهيد جانباز منوچهر مدق به روايت خانم فرشته ملكي، همسر شهيد ميپردازد، به اشتراك گذاشت. در اين بخش از كتاب ميخوانيم:
پدر هميشه هواي ما را داشت. لب تر ميكرديم، همه چيز آماده بود. ما چهار تا خواهريم و دو تا برادر؛ فريبا كه سال بعد از من با جمشيد - برادر منوچهر- ازدواج كرد، فرانك، فهيمه و من، محسن و فريبرز. توي خانه ما براي همه آزادي به يك اندازه بود. پدرم ميگفت: «هر كار ميخواهيد بكنيد، بكنيد. فقط سالم زندگي كنيد.» ۱۴، ۱۵ سالم بود كه شروع كردم به كتاب خواندن؛ همان سالهاي ۵۶، ۵۷. هزار و يك فرقه باب بود و ميخواستم بدانم اين چيزها كه ميشنوم و ميبينم يعني چه. از كتابهاي تودهايها خوشم نيامد. من با همه وجود، خدا را حس ميكردم و دوستش داشتم. نميتوانستم باور كنم نيست. نميتوانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان كنار. ديگر كتابهایشان را نخواندم. كتابهاي منافقين، از شكنجههايي كه ميشدند مينوشتند. از اين كارشان بدم ميآمد. با خودم قرار گذاشتم اول «اسلام» را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقهها. به هواي درس خواندن با دوستان مينشستيم كتابهاي دكتر شريعتي را ميخوانديم. كمكم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از حجاب خوشش نميآمد. گفته بودم براي وقتي كه با دوستانم ميروم زيارت، چادر بدوزد. هر روز چادرم را تا ميكردم ميگذاشتم ته كيفم، كتابهايم را ميچيدم روش. از خانه كه ميآمدم بيرون، سرم ميكردم تا وقتي برميگشتم. آن سالها، چادر يك موضع سياسي بود. خانوادهام از سياسي شدن خوششان نميآمد. پدر ميگفت: «من ته ماجرا را ميبينم، شما شر و شورش را.» اما من انقلابي شده بودم.