جوان آنلاین: مهدی مقدم نوشت: هشت، ۹ تا از بچههای ریز و درشت را ردیف میکردند و توی آن شلوغی ۱۴ خرداد، راه میافتادند جماران. مامان و خالههایم با اتوبوسی که خانمهای محله هم در آن بودند، ما را برای کشف ابعاد زندگی امام، دنبال خودشان میبردند. خیلی سنم بود، ۱۰، ۱۲ سال. دخترخالهها همهمینطور. یکی، دو سال بالا و پایین. از اتوبوس که پیاده میشدیم تا به خانه آجری کوچکی که رهبر یک کشور در آن زندگی کرده برسیم به هِن و هِن میافتادیم.
خدایی خوب حوصلهای داشتند که ما غرغروها را همراه خودشان راه میانداختند. وسط آن کوچه پسکوچههای پر شیب، یکی دستشوییش میگرفت، یکی تشنه میشد. یکی کج میرفت، آن یکی را از پشت یقه باید میگرفتند و راستش میکردند.
به خانه امام که میرسیدیم، اما همه ساکت میشدیم و چهار چشمی حیاط را نگاه میکردیم. شلوغ بود و هر گوشهاش یکی ایستاده و چند نفر بازدیدکننده دورهاش کرده بودند. کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانههای خانمها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی با یک میز کوچک که جلویش گذاشته بود هر کس نوبتش میشد، هر چه میخواست میگفت و او با قلم و دوات روی برگه آچهار با حاشیههای زیبا مینوشت. من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یا اباالفضل» را گفتم. مرد به قد و قوارهام نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای ایییییچِ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت.
یک سکویی پُل مانند کنار حیاط بود که آخرش به یک در میرسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجره سرتاسری اتاقها و داخل را نگاه کردم. یک ملحفه سفید که جلوی پشتیها روی زمین برای نشستن کشیده بودند.
حتی از خانه کلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم سادهتر بود. پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچه توی بغل جا آمده بود: «مامان! مطمئنی امام اینجا زندگی میکرده؟» مامان بچه و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو میبینی؟ تازه امام از همین جا میرفته توی حسینیه و سخنرانی میکرده.»
تعجب جای شیطنتها و غر زدنهای قبلمان را گرفته بود. از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که نمیدانستیم قرار است به چه برسیم؟ صف که راه افتاد و جلوتر رفت، وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم مثل بادبزن به اطراف میچرخید. بچههای دیگر هم فقط راه میآمدند و از نق زدنهای قبل هیچ خبری نبود. روبهروی اتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود.
یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اتاق را نشان میداد: «امام روزهای آخر عمرشون توی این اتاق بستری بودن. ایشون گفتند اگه امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.»
نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده بودم، برایم جالب و جذاب بود. آنقدر که تا چند سال بعد هم ۱۴ خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا میآمدم تا حس خوب آن محل را دوباره بچشم. نماز ظهر را در حسینیه امام میخواندیم و آن قدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچه سفید رویش بالا میگرفتیم تا صدایمان کنند و برویم.
حالا که اینها را نوشتم، فکر میکنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورب را ببینم. باید به بچههایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبریشان نشان دهم. شاید دوباره با مامان و بچهها مسافر جماران شوم.