به گزارش جوان آنلاین به نقل از جهان، سردار رشید اسلام و جانباز دفاع مقدس که هم اکنون به عنوان جانشین معاونت هماهنگ کننده سپاه مشغول به خدمت است، حاج علی فضلی در گفتگو با برنامه حضور به بیان خاطراتی پرداخته است که بخش هایی از آن را در ادامه خواهید خواند:
هر جا احساس غرور کردیم پس گردنی خوردیم
کسی که از مسیر خارج شود، خدا پس گردن او میزند. ما این را اینطور لمس میکردیم که اگر در یک عملیات پیروزمندانه احساس غرور، نه اینکه مغرور شویم، چون امام همیشه ما را نهی میکرد و میفرمود مراقب باشید مغرور نشوید؛ اگر ادای تکلیف کنید، شکست و پیروزی از آن خداست. اما در جایی که ناخواسته غره میشدیم، خودمان میفهمیدیم که در عملیات بعدی پس گردنی میخوریم و پیروزیهامان تبدیل شکست میشود؛ علیرغم همه اخلاصی که بچهها داشتند.
نحوه اطلاع از رحلت حضرت امام
سوم خرداد سال ۶۸ قرار شد با یک گروهی از برادران به لبنان برویم. تعدادی از فرماندهان از جمله برادر رشید، برادر باقری، شهید کاظمی، برادرمان سردار اسدی، مرحوم آقای عسگری که آنجا فرمانده سپاه بود، برادرمان آقای قالیباف و تعدادی دیگر بودیم که قرار شد برای کمک به گروههای جهادی به لبنان برویم. چون بین حرکت امل و حزبالله یک اختلاف جدی پیش آمده بود و در جنوب لبنان با هم درگیر شده بودند. آن موقع امام بیمار بودند.
صبح سوم خرداد و پیش از عزیمت، ما در استادیوم شهید شیرودی جمع شدیم و مرحوم حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی، سخنران اجتماع بزرگ رزمندگان بودند؛ فرمودند حال امام خیلی خوب است و الحمدلله بهبودی دارد حاصل میشود و ما هم با طیب خاطر و آرامش، عازم مأموریت شدیم و با پروازی که باید مقداری مهمات میبرد، عازم سوریه شدیم و به لبنان رفتیم.
هیئتی که رفتیم سردار غلامپور رئیس هیئت ما و سردار رشید رئیس کل هیئت بود که دو قسمت شدند؛ یک گروه به سوی فلسطینیها و یک گروه به سوی لبنانیها رفتند و ما جزو گروهی بودیم که با عزیزان لبنانی باید صحبت میکردیم و برنامهریزی اینطوری بود که باید از حرکت امل شروع میکردیم. وقتی به سوریه و دمشق رسیدیم، اولین جلسه را با آقای نبیه بری که رئیس مجلس بودند، گذاشته شد.
خداوند به ذهن برادر رشید آورد که هنرمندانه در خلال مذاکره به آقای نبیه بری فرمودند که ما فردا صبحانه میخواهیم به منزل مادر شما بیاییم. ایشان استقبال کرد. تدارک دیدند و صبح فردا هر دو گروه به منزل مادر آقای نبیه بری رفتیم. آقا رشید فرمودند که شما دو گروه جهادی شیعی، با هم درگیر شدید و قریب به ۵۰۰ کشته و زخمی از طرفین گرفته شده. به جای اینکه با دشمن اسرائیلی درگیر شوید، با هم درگیر شدید؛ این چه معنی دارد؟ این کجا با فرامین امام تطبیق دارد؟
این صحبتهای سردار رشید، یک آبی روی آتش شد و اصلاً موضوع درگیری خاتمه پیدا کرد و دیگری تیری به طرف هم شلیک نکردند. آنها با هم عهد اخوت بستند که هنوز هم پابرجاست و بر همین اساس با هم در جنگ ۳۳ روزه و جنگ ۱۱ روزه و دیگر مبارزات حضور دارند.
کار ما تمام شد و مشغول سرکشی برای تعاملات و هماهنگیها بودیم که به ۱۳ خرداد رسیدیم. آن موقع در جنوب لبنان بودیم و در این چند روز هم ارتباطمان با ایران قطع بود و رسانه و اخبار را نمیتوانستیم به راحتی دریافت کنیم. نبطیه، صور، صیدا را پشت سر گذاشتیم و داشتیم به طرف بیروت برمیگشتیم که ایست و بازرسیهای سوری که در لبنان بودند شروع کردند از ما سؤال کردن که از امام چه خبر؟
ما متحیر شدیم؛ ما خبری که داشتیم امام رو به بهبودی بودند؛ همه بغضآلود به هم نگاه میکردیم. هر ایست و بازرسی که عبور کردیم، دیدیم همین سؤال را میپرسند که دیگر شک کردیم. حاج رضا عسگری که انشاءالله زنده باشد و به دامن اسلام بازگردد، رادیو مونت کارلو را گرفت که هر ساعت، یک ربع اخبار فارسی داشت.
در آن خبر مطلع شدیم که مردم در مساجد جمع شدهاند و دارند برای شفای امام دعا میکنند. ساعت حدود ۱۰ شب بود. هر لحظه داشت به اضطراب ما افزوده میشد که نکند برای امام اتفاقی افتاده باشد. به بیروت رسیدیم و در سفارت، حوالی ساعت ۱۲ شب، دنبال رصد اخبار ایران و امام بودیم که خبر رسید که به بعلبک بروید.
پیش خودمان میگفتیم خدایا ممکن است یک وقتی ما باشیم و امام نباشند؟!
دوباره سوار ماشین شدیم و به مقر حزبالله در بعلبک که سپاه هم آنجا یک مقر دارد، رفتیم. آنجا همچنان مضطرب بودیم و با بغض به هم نگاه میکردیم و نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم. شاید ساعت ۲ یا ۳ شب بود که پیغام رسید بیایید دمشق و ما راهی شدیم و حوالی اذان صبح به مقر سپاه در دمشق رسیدیم. لحظه به لحظه دارد دغدغه ما افزایش پیدا میکند. خدایا ممکن است یک وقتی ما باشیم و امام نباشند؟!
در دمشق نماز را خواندیم درحالیکه خواب به چشمان کسی نمیآمد. ۷ صبح موفق شدیم رادیوی ایران را بگیریم و تا رادیو را گرفتیم قرآن پخش شد که دیگر آنجا شد ماتمسرا. لحظاتی بعد خبر رحلت امام پخش شد. غوغایی شد؛ توی سرمان میزدیم و گریه و زاری میکردیم و یکدیگر را دلداری میدادیم. گفتیم بهترین کار این است که به حرم بی بی حضرت زینب (س) برویم و پناهنده بی بی شویم تا شاید آرامشی حاصل شود.
وقتی وارد حرم شدیم، حرم خلوت بود. ما هر یک به ضریح چسبیده بودیم و مناجات میکردیم که دیدیم کم کم افرادی دارند وارد میشوند. ظاهراً خبر داشت میپیچید؛ یک لحظه دیدیم که حرم مملو از جمعیت شده و همه دارند توی سر خودشان میزنند و گریه و زاری میکنند.
مانده بودیم که اینجا دمشق است یا تهران!
ساعت ۹ صبح گفتند که باید به سفارت برویم چون مراسم ختم برای حضرت امام تدارک دیده شده و سفرای کشورهای مختلف و مردم شریف سوریه حضور دارند. ما از زینبیه به سمت سفارتمان در دمشق در حرکت بودیم که در مسیر صحنههایی دیدیم که عجیب بود. مانده بودیم که اینجا دمشق است یا تهران!
چراغ همه ماشینها روشن بود و شیشه ماشینها پایین و صدای تلاوت قرآن به گوش میرسید. عربها یک رسمی دارند که وقتی عزیزی از دست میدهند، بر بام خانههایشان پرچم مشکی نصب میکنند. دیدیم خیلی از خانهها پرچم مشکی زدهاند و صدای قرآن از خانهها دارد پخش میشود.
وقتی خبر رهبری آیتالله خامنهای را شنیدیم آرامش یافتیم
تنها پروازی که آن روز به سمت ایران میآمد، ساعت ۸ شب بود. گذرنامهها و ویزاهای ما هنوز آماده نبود و چون باید با همین پرواز برمیگشتیم باید برادران سوری هماهنگیهایی انجام میدادند. ۸ شب در فرودگاه دمشق برادرها گفتند که جانشین حضرت امام تعیین شد و حضرت آیتالله امام خامنهای، این امام جوان را مجلس خبرگان رهبری، به عنوان جایگزین امام (ره) برگزیدهاند. همه آن غم و اندوه یک طرف و آرامشی که از این لحظه به بعد بر ما حاکم شد، طرف دیگر بود. گفتیم خداوندا پس ما صاحب داریم و معلوم شد جانشین امام چه کسی هستند.
تحرکات منافقین در کرمانشاه همزمان با رحلت امام
به ایران که رسیدیم چون گذرنامهها آماده نبود، قرار شد که از گیت سپاه عبور داده شویم. در پاویون، یکی از برادران پاسدار گفت که برادر محسن تماس گرفته و گفته که در کرمانشاه منافقین قصد حمله دارند؛ به کرمانشاه بروید. برادرها شک کردند؛ من برای اطمینان از دفتر فرماندهی کل سپاه کسب اطلاع کردم و بعد از بررسی مطمئن شدیم که خبر درست است و باید به کرمانشاه برویم.
بنده به همراه شهید کاظمی، آقای قالیباف، آقای اسدی به کرمانشاه رفتیم. لشکر سیدالشهدا (ع) باید از جنوب به غرب میرفت که قبل از ورود من مرحوم سردار پروین، تیپ اول را حرکت داده بود و وقتی من رسیدم، بقیه لشکر وارد شدند. ساعت ۶ صبح هم در مقر برادر محسن که خودش را به کرمانشاه رسانده بود، ملاقات کردیم که خیلی خوشحال شد و بعد از ابلاغ مأموریت ما در مناطق تقسیم شدیم.
بعد که نیروها را در حد خط خودمان که از سومار تا قصرشیرین و نفتشهر بود، مستقر کردیم، از برادر محسن اجازه گرفتیم که برای تشییع پیکر امام و وداع با امام چند ساعتی در مصلا حضور پیدا کردیم و دوباره به خط برگشتیم.
خاطره برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در تهران
اجلاس سران کشورهای اسلامی بزرگترین اجلاس در تاریخ انقلاب است که سال ۷۶ برگزار شد. قریب به ۶ هزار نفر مهمان خارجی داشتیم و از ۵۵ کشور اسلامی، سران، پادشاهان، نخستوزیران و ولیعهدها و وزاری خارجه با هیئتهای بلندپایه در کشور حضور پیدا کردند. ما مسئولیت تأمین امنیت اجلاس را بر عهده داشتیم.
درآن شرایط که همه آمدهاند عاشقانه از این اجلاس حمایت کنند با اینکه دشمنیها آن موقع خیلی زیاد بود ولی حتی یک تیر شلیک نشد. عزیزانمان در نیروی انتظامی میگفتند که در چند روز اجلاس حتی یک سرقت هم در تهران ثبت نشده است. به یک عزیزی گفتم میدانید چرا؟ گفتم برای اینکه بیش از ۱۵ هزار نیروی اطلاعاتی و ۳۰ هزار چشم تیزبین داشتند رصد میکردند.
ما اخباری داشتیم که در زمان برگزاری این اجلاس در کشورهای دیگر، لشکرهای زرهی را میآورند و تا شعاعی را پوشش میدهند. ولی ما میخواستیم امنیت نامحسوس داشته باشیم. ما برای تأمین امنیت، ۱۰۰ هزار نیرو داشتیم که فقط ۶۳ هزار نفر آن نیروی بسیجی بودند که داوطلبانه آمده بودند و حتی به آنها گفته بودیم که نمیتوانیم نان و آب شما را تأمین کنیم. تعدادی هم نیروهای پاسدار و سربازان ما بودند.
آن روز مردم شریف تهران، نهایت همکاری برای برقراری بزرگترین همایش و اجلاس سران در تاریخ ایران را به کار بردند. برخی از دوستان به ما گلایه میکردند که پس شما چرا نیستید؟ میگفتیم هستیم. میگفتند پس چرا دیده نمیشوید؟ میگفتیم ما برای خودمان استراتژی داریم و تدبیر، حضور با اقتدار در کف میدان و تا شعاع طولانی است که رصد شده است. ما باید مأموریتمان را نامحسوس انجام دهیم.
مخالفت شهید سلیمانی از شهید زنده خطاب کردن او
من سالهای ۹۷ تا ۹۹ در دانشگاه افسری امام حسین (ع) توفیق خدمت پیدا کردم و به عزیزان جوان تازه وارد به سپاه، هم ارادت داشتم و هم علاقه و با همه وجود سعی میکردم به اینها خدمت کنم. در اردیبهشت ۹۸ از برادر شهیدم حاج قاسم برای صحبت با دانشجوها و کادر دانشگاه دعوت کردیم و ایشان هم لبیک گفتند.
ما داشتیم آماده میشدیم برای مراسم میثاق پاسداری که همه ساله در محضر مقام معظم رهبری، فرمانده معظم کل قوا امام خامنهای عزیز اجرا میشود. آن سال در محتوای پیشبینی شده قرار بود تمثال تعدادی از شهدا و همچنین شهید حاج قاسم، به عنوان شهدای زنده نمایش داده شود. شهید عماد مغنیه، شهید حججی و شهید همدانی و از جمله شهید حاج قاسم را به عنوان شهید زنده در نظر داشتیم.
من به دوستانم گفتم اگر ایشان متوجه این کار شود، حتماً مخالفت میکند. برادرهای عزیز و سردار اباذری اصرار کردند که اجازه دهید ایشان این بخشی که آماده شده است را ببینند. تا چشم ایشان به تمثال خودشان افتاد پای من را فشار داد و گفت حاج علی مدیونی تا من زنده هستم این را اجرا کنید.
گفتم آقا این بچهها عاشقانه شما را دوست میدارند و زحمت کشیدهاند و من هم میدانستم شما مخالفت میکنید و به آنها گفته بودم ولی اگر اجازه دهید... گفت مدیونید تا زنده هستم این را پخش کنید. من رفتم پشت تریبون و خوش آمد عرض کردم و از ایشان دعوت کردم برای سخنرانی. ایشان روی آن نگاه کریمانهشان عبارتهایی به کار بردند که من در شأن آن نیستم ولی امیدوارم که دعای خیر حاج قاسم سلیمانی شامل حال ما هم بشود.