به گزارش جوان آنلاین، صفحه اینستاگرام «سیره علما» در مطلبی در خصوص فرزندار شدن علینقی (پدر حاج آقا قرائتی) و به حوزه رفتن حاج آقا قرائتی نوشت:
مرحوم علینقی (پدر حاج آقا قرائتی)، کاسب مؤمن و خیری بود. نخ ابریشم و قالی میفروخت. یک عمر جلسات مذهبی در خانهها و تکیهها به راه انداخته و کلی مسجد مخروبه را آباد کرده بود، ولی از نعمت فرزند محروم بود. آنهایی که حسودی شان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمکی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضیها عقده پدر علینقی را هم به دل داشتند.
حاج آقا قرائتی در کنار مرحوم علینقی قرائتی(پدر بزرگوارشان)
(پدر بزرگ حاج آقا قرائتی) پیرمردی که رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل کند. علینقی هم در اوج لجاجت و مبارزه رضاخانی با مظاهر دینی، استاد جلسات قرائت قرآن بود و مردم به قرائتی میشناختندش؛ همان لقبی که با صدور شناسنامه به عنوان فامیل برایش ثبت شد.
علینقی راه پدر را ادامه داده بود، اما الان پسری نداشت که او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه کینه توز بهانه خوبی پیدا کرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد. برای مثال روزی فردی در زد. علینقی آمد دم در. مردک به او یک گونی داد و گفت: «حالا که تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به کارت بیاید.» علینقی در گونی را باز کرد. ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردک و صدای گریه علینقی قاتی شد.
چیزى که ذهن و فکر او را مشغول میکرد، این بود که تا حدود سن چهل سالگى صاحب فرزندى نشده بود. تا این که با همه مشکلات موجود در آن زمان، موفق به زیارت خانه خدا و اعمال حج گردید. نکته جالب و قابل توجه دیگر اینکه؛ آن دلسوخته و عاشق، در همان سفر در کنار خانه خدا چنین مناجات و دعا میکند: «ای خدایی که فرمودهای «ادعونی استجب لکم» (بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را!) ای خالق یکتا! فرزندی به من عطا فرما که مبلّغ قرآن و دین تو باشد.»
ماجرای حوزه رفتن حاج آقا قرائتی
خدایی که دعای زکریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت کرده بود، ۱۱فرزند به علینقی داد. پدر که نذر کرده بود پسرش طلبه شود، هر چقدر اصرار میکرد به بن بست میخورد. محسن پایش را کرده بود توی یک کفش که من حوزه برو نیستم؛ میخواهم بروم دبیرستان و رفت.
تصویری از حضور حاج آقا قرائتی در کنار مزار مرحوم علینقی قرائتی
یک روز چند تا از همکلاسی هایش را دید که در راه مدرسه، مزاحم مردم میشدند. او هم آنتن بازی اش گل کرد و راپرت آنها را به مدیر داد. مدیر هم یک حال حسابی به آنها داد. آنها هم برای آنکه با محسن بی حساب شوند، چنان کتک مفصلی به محسن زدند که با تن له و لورده و سر و صورت زخمی به زور خودش را به خانه رساند. پدر در گفت: «چی شده؟» محسن گفت: «هیچی، فقط میخواهم بروم حوزه علمیه و طلبه بشوم».