پشت ديوار مخروبه امن بود، اما تا كي ميتوانست همان جا انتظار بكشد. طرف آنقدر ماهر بود كه وقتي گوشه آستينش از سنگر بيرون زد، با يك گلوله سوراخش كرد. «يحتمل از اون تكتيراندازهاي ماهره؟» اين حرف را ماجد زد كه چند متر آن طرفتر دراز كشيده و در پناه برآمدگي روي زمين پنهان شده بود. عامر رو به او كرد و گفت: «آهاي ماجد! تأمين بده تا خودم رو به اون خاكريز برسونم.» ماجد پوزخندي زد و گفت: «نه عامر جان! تو تأمين بده تا من خودم رو به خاكريز برسونم.»
خاكريز 10 متر بيشتر با آنها فاصله نداشت، اما تكتيرانداز ايراني آنقدر ماهر بود كه محال به نظر ميرسيد ماجد و عامر بتوانند به چند مترياش برسند. عامر از حرف ماجد عصباني شد و داد زد: «مرد حسابي مثلاً ما تكاور گارديم. اگه نتونيم از دست يه ايراني خودمون رو خلاص كنيم همون بهتر كه بميريم. بعدشم من مافوق توأم. اگه برگرديم ميدم پدرت رو درآرن. بجنب گروهبان. شليك كن!»
ماجد حرفي نزد. همانطور طاق باز خوابيده و مثل يك جنازه به آسمان خيره شده بود. عامر هيكل درشتش را تكان داد و سعي كرد به سمت چپش برگردد. حالا رو به ديوار بود و يك قدم به عقب برداشت. اسلحه را به حالت آماده شليك درآورد، طوري كه نوك لولهاش مماس با ديوار قرار گرفت و تنها بايد كمي بيشتر به چپ متمايل ميشد تا بتواند تكتيرانداز را ببيند. اما همين كه از پناه ديوار خارج شد، صداي گلولهاي در گوشش پيچيد و دست چپش داغ شد. اسلحه را رها كرد و بدون اينكه شليكي كند، دوباره به ديوار تكيه داد و اين بار روي زمين نشست. ماجد هيجانزده گفت: چي شد عامر چرا نزديش؟
عامر نگاهي به شانه چپش انداخت. گلوله تكتيرانداز درست به زير استخوان ترقوهاش خورده بود. وحشتزده گفت: «ماجد من تير خوردم. كمكم كن.» از ماجد صدايي نيامد. عامر سريع يونيفرمش را درآورد و سعي كرد با سرنيزه قسمتي از زيرپيراهني سفيدش را پاره كند. ماجد گفت: «ميخواي زخمش رو ببندي؟» عامر بيتوجه تكهاي از زيرپيراهني را با فشار به لوله اسحلهاش داخل كرد. طوري كه مابقياش مثل يك پرچم كوچك خارج بود. بعد اسلحه را از پناه ديوار خارج كرد و با تمام وجود داد زد: الدخيل خميني... الدخيل خميني...
كسي ديگر هم داد زد: «الدخيل خميني...» ماجد بود كه كه در همان حالت خوابيده اين جمله را تكرار كرد و سپس رو به عامر گفت: «آفرين سروان! تسليم بشيم بهتره تا اينكه اين يارو سوراخ سوراخمون كنه!»
صداي رزمنده ايراني چند متر آن طرفتر شنيده شد كه ميگفت: «تعال يالا... تعال...»
هر دو در حالي كه اسلحهها را بالاي سرشان گرفته بودند از مخفيگاهشان خارج شدند. با اشاره تكتيرانداز آنها را روي زمين انداختند و با گذاشتن كف دستها روي سرشان، جلوتر آمدند. حالا ديگر تكتيرانداز كاملاً از سنگرش خارج شده بود. با ديدن صورتش، عامر نگاهي به ماجد انداخت و آرام گفت: «اين پسر بچه به زور 15 سالش بشه.»
ماجد در حالي كه جلوتر ميرفت پاسخ داد: عزرائيل سن و سال نميشناسه... الدخيل خميني...