در شمارههاي پيش با گروه دستمال سرخها به فرماندهي شهيد اصغر وصالي به كردستان سال 58 رفتيم. در يكي از مأموريتها اين گروه مأمور اسكورت ستونهاي تانك به بانه ميشوند اما در گردنه خان به كمين سنگين ضدانقلاب برميخورند.
چون از سه طرف به ستون شليك ميشد، ما هم به سه گروه تقسيم شده بوديم و هر گروه با تشكيل تيمهايي با يك محور درگير شد. در همين اثنا شهيد چمران سوار بر هليكوپتري كه به نظرم خلبانش شهيد شيرودي بود از راه رسيد. با اصغر وصالي مشغول صحبت شد و كمي بعد اصغر، من و جهانگير را صدا زد و گفت بايد به ارتفاعات روبهرويي هليبرد شويم. سه نفري به سرعت به طرف هليكوپتر رفتيم و يادم است شيرودي از من پرسيد تا حالا سوار بالگرد شدهايم يا نه. آن لحظه متوجه منظورش نشدم. پاسخ مثبت دادم و هليكوپتر اوج گرفت. از آن بالا خوب ميشد مختصات منطقه درگيري و قد و قوارههاي ستون و موقعيت ضدانقلاب را ديد. در سياحت همين صحنه بودم كه هليكوپتر در فاصله چند متري يك قله ايستاد و خلبان خواست كه پايين بپريم. تازه آنجا بود كه متوجه منظور شهيد شيرودي از سؤالش شدم چراكه بايد از آن فاصله چند متري روي سطحي سنگلاخي و ناهمواره ميپريديم. چون به طرفمان تيراندازي ميشد مجال درنگ نبود و خودمان را پايين انداختيم. به سرعت پخش شديم و هر كدام از ما سه نفر در يك جناح موضع گرفتيم. تبادل آتش به قدري سريع و سنگين بود كه مرتب موضع عوض ميكرديم و جابهجا ميشديم. در آن حال و هوا بالاي سرم صداي وزوز زنبور ميشنيدم و از اينكه در چنين موقعيت سختي اين حشرات رهايم نميكنند، كلافه شده بودم. هر كدام از ما چند خشاب اضافه به همراه خودمان داشتيم. ما ميزديم و دشمن ميزد. سرم آن قدر گرم كار شده بود كه يكهو ديدم جهانگير كنارم آمده و لبخند زنان ميگويد: چي شده باز مگسي شدي؟
منظورش اين بود كه چرا كلافه شدهام و ناگفته نماند كه بچهها مرا «عبدالله مگسي» صدا ميكردند. موضوع زنبورها را گفتم. با خنده گفت: مرد حسابي اينها كه زنبور نيستند، گلولههاي دشمن از روي سرت عبور ميكنند. خوب كه دقت كردم متوجه شدم حرفش درست است. گلولهها صفيركشان به فاصله نزديكي از روي سرم عبور ميكردند و حتي بخشي از موهايم از داغي آنها سوخته و بويش درآمده بود. با اشاره جهانگير متوجه گروهي از ضدانقلاب شدم كه از شيار كوه به طرف ما ميآمدند. موضعم را تغيير دادم تا به نزديكترين حد به گروه مهاجم برسم و سپس بيمحابا به طرفشان شليك كردم. كمي بعد از آنها اثري باقي نمانده بود. حالا يا فرار كرده بودند يا اينكه كشته شده و به پايين افتاده بودند. به هرحال دقايقي بعد آرامش خاصي منطقه را فراگرفت. دور و بر غروب بود كه به خودم آمدم و ديدم نه نماز خواندهام و از صبح لب به آب و غذا زدهايم. به كنار تخته سنگي رفتم و نمازم را خواندم. بعد به جايي كه جهانگير موضع گرفته بود رفتم. خبري از او نبود. اين طرف و آن طرف رفتم. انگار آب شده و رفته بود توي زمين، هرچه صدايش كردم باز هم جواب نداد. در آن لحظه نميدانستم كه ديگر هرگز اثري از جهانگير نخواهيم يافت.