این کتاب سیوچهارمین کتاب از مجموعه بیستوهفتیهاست که به روایتهایی مستند از زندگی شهید آرمان علیوردی به قلم مجید محمدولی است که از سوی انتشارات ۲۷ بعثت چاپ و روانه بازار نشر شده است. آرمان همواره در خط مقدم جهاد فرهنگی و علمی بوده و خاطرات دوستان و خانواده نشان میدهد او برای اینکه به شهادت برسد تلاشی مخلصانه و مداوم داشته است.
آرمان از جمله جوانانی بود که در محیط مسجد و بسیج رشد پیدا کرد و خود در نوجوانی به یک جهادگر و مربی توانمند تبدیل شد. او از دانشگاه انصراف میدهد و راه خود را برای خودسازی و دیگرسازی در طلبگی مییابد. به همین خاطر وارد حوزه علمیه آیتالله مجتهدی در تهران میشود و خیلی زود در کنار تحصیل، فعالیتهای تبلیغی را آغاز میکند. در روزهایی که کشور به دست دشمنان داخلی و خارجی در آتش فتنه میسوخت آرمان وظیفه خود دانست که از مردم و بیتالمال در مقابل این آشوبطلبان محافظت کند و در این مسیر بسیار زود شربت شهادت را از دست اباعبداللهالحسین (ع) نوشید.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
چشممان به جاده و اطرافش بود که احساس کردیم به همان جایی رسیدهایم که صندل آرمان افتاده است، پیاده شدیم. با کمی جستو جو توانستیم صندل را پیدا کنیم. خواستیم به محل قرار با دوستان برگردیم که چشم آرمان به حمامی که آنجا ساخته بودند، افتاد. پیشنهاد داد یک حمام درست و حسابی برویم.
میگفت دیگر حمامی به این خوبی نصیبمان نمیشود. حمام خوب و تمیزی بود و دوشهای زیاد با تجهیزات کامل داشت. یک بسته شامل شامپو صابون و حوله هم به زائران میدادند.
رفتیم زیر دوش و حمام کردیم. آرمان زیر دوش مرتب داد میزد: «زوار محترم غسل زیارت حرم مطهر اباعبدالله فراموش نشه» به او گفتم: «بابا همه فهمیدن. چیه مرتب مثل پیام بازرگانی هی این جمله رو تکرار میکنی؟» گفت: «غسل زیارت ثواب داره و مستحبه اگه کسی یادش رفته باشه و با صدای من به یاد غسل بیفته، انجام بده من هم در ثوابش شریکم. این بده؟» از حمام خارج شدیم و پس از آن یک لیوان شربت آب لیموی تگری هم به ما دادند که خیلی چسبید. به سمت محل قرار با دو همسفرمان راه افتادیم، وقتی رسیدیم آنها از دیرکردن ما گله داشتند، ماجرا را برایشان تعریف کردیم.