غلامرضا مهرماه سال ۶۳ به خدمت سربازی رفت و از طریق لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) به پاوه کردستان اعزام شد. تکتیرانداز جبههها بعد از ۱۱ ماه خدمت، با ترکشی که به پهلویش اصابت کرد به شهادت رسید. کودکی او بدون پدر در کنار مادری مهربان و زحمتکش شکل گرفت که برای تربیت فرزندانش زحمات زیادی کشید. علیاکبر شکری برادرشهید با ما همکلام شد تا از روزهای زندگی تا شهادت برادرش برایمان روایت کند.
مادر زحمتکش و رزق حلال
غلامرضا ۹ فروردین ماه سال ۱۳۴۲ متولد شد. ما دو خواهر و چهار برادر بودیم. ایشان فرزند پنجم خانواده بود. در دوران طفولیت بود که پدرمان به رحمت خدا رفت. او با دسترنج مادر زحمتکش ایام کودکی را پشت سر گذاشت؛ مادری که در تلاش بود تا یادگاران همسرش با رزق حلال پرورش پیدا کنند. غلامرضا تا سال ششم ابتدایی در دهنمک گرمسار درس خواند. از آن پس برای ادامه تحصیل به تهران به منزل ما آمد.
پای برهنه و جوراب خیس شده
غلامرضا خیلی زود به صفوف معترضان به شاه پیوست. همسرم میگفت: یک روز همین که در حیاط را باز کردم. غلامرضا پرید وسط حیاط و در را بست. نفس نفس میزد و لپهایش گل انداخته بود. گفتم دوباره؟ آخر میگیرنت و اعدامت میکنند. نگاهم به پای برهنه و جوراب خیسشدهاش افتاد. قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت اگر کفشهایم را در نیاورده بودم، حتماً گیر میافتادم. گفتم خیلی خُب! برو خانه سرما نخوری. کاپشن هم که تنت نیست. کاپشنش را چند روز پیش موقع تظاهرات کنار خیابان پرت کرده بود، میگفت اینطوری توانستم از چنگ مأموری که دنبالم بود، فرار کنم. مگر به خرجش میرفت. میدانستم فردا دوباره همین آش است و همین کاسه! اصرارهای غلام به نماز اول وقت در مسجد باعث شد با تمام مشغلهها و بچههای قد و نیم قد و کارهایم هر طور شده به مسجد بروم.
یک ماشین خربزه!
غلامرضا تابستانها نزد مادر بازمیگشت و در روستای دهنمک به کار کشاورزی مشغول میشد تا کمکخرجی برای مادر باشد. دوستش محمدرضا تعریف میکرد که گاهی با هم سرکار میرفتیم. یک نفر از اهالی ده که او هم زمین کشاورزی داشت مرحوم شده بود. غلام گفت کاش میرفتیم زمین او را هم وجین میکردیم. من جوابی ندادم. دوباره گفت میآیی برویم؟ گفتم ببینم چی میشه؟ گفت اگر یک ماشین خربزه گیر زن و بچهاش بیاید غنیمت است. ثواب دارد. با اصرار او رفتیم و انجامش دادیم.
عکس امام
عاشق امام خمینی بود. موقع خواب عکس امام خمینی را میگذاشت بالای سرش. دلیلش را که میپرسیدیم، میگفت وقتی میخوابم از جیبم درمیآورم. شاید در خواب غلت بزنم، دوست ندارم به آقا بیاحترامی شود. خیلی امام را دوست داشت.
شهید مطهری
غلام ارادت زیادی به شهید مطهری داشت. بعد از شهادت استاد مطهری، دو ماه غصه خورد و حرف نزد. اوایل گریه میکرد. کمکم آرام شد و گوشهگیر. از شوخطبعی و بذلهگوییاش مدتها خبری نبود. غصهاش را میخوردم. آخر مثل بچههای خودم دوستش داشتم. شبی رفتم طبقه بالا توی اتاقش. داشت درس میخواند. نشستم و گفتم خدا رحمتش کند، ولی غلامجان! ما که او را ترور نکردیم. چرا با ما حرف نمیزنی؟ خودکاری را که بین انگشتانش بود، شروع کرد با سرعت حرکت دادن و گفت مطهری خیلی حیف بود خیلی!
اول محرم و خبر شهادت!
سرباز بود. کردستان خدمت میکرد. مرخصیاش تمام شده بود و داشت برمیگشت. موقع خداحافظی یکی از بچهها گفت عمو! دفعه دیگر که بیای برام دوچرخه میخری؟ غلامرضا بدون معطلی لبخندی زد و گفت وقتی شهید شدم دوچرخهام باشه مال تو. همه گفتیم خدا نکند! این چه حرفی که میزنی؟ پسرم دوباره گفت عمو! دفعه دیگر کی میآیی؟ غلام گفت انشاءالله اول محرم. درست میگفت. طبق وعدهاش اول محرم آمد، اما خبر شهادتش.
گلزار شهدای دهنمک
مهرماه سال ۶۳ خدمت سربازیاش آغاز شد. سرباز سپاه بود. از طریق لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) به پاوه کردستان اعزام شد. تکتیرانداز بود. او پس از ۱۱ ماه خدمت، با ترکشی به پهلویش اصابت کرد به شهادت رسید. بعد از تشییع پیکرش او را در گلزار شهدای دهنمک تدفین کردیم و زائرانش او را در گلزار شهدای دهنمک زیارت میکنند.