کد خبر: 840110
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۱:۰۰
بعد از تعطيلي مدرسه در حال قدم زدن در كوچه بودم. دست‌هايم را باز كردم و نفس عميقي كشيدم تا از هواي اسفند لذت ببرم كه...
زهرا شكوهي طرقي
بعد از تعطيلي مدرسه در حال قدم زدن در كوچه بودم. دست‌هايم را باز كردم و نفس عميقي كشيدم تا از هواي اسفند لذت ببرم كه يكدفعه بوي غليظ شوينده‌ها حالم را خراب كرد. روزهاي نزديك سال نو حتي اگر كسي ميل به خانه‌تكاني هم نداشته باشد، ديدن همسايه‌هايي كه از پنجره‌ها و ديوار‌هاي خانه‌شان آويزان‌اند هر خانم خانه‌‌داري را وسوسه مي‌كند كه دست به كار خانه‌تكاني بزند. خانه ما هم از اين امر مستثني نبود.


هر سال خانه‌تكاني كه به مرحله اتو كردن رو‌ميزي‌ها مي‌رسيد نويد تمام شدن كار‌ها و نزديك شدن به ايام خريد عيد را مي‌داد. آن روز وقتي من و سارا، مادر را در حال اتو كردن روميزي‌ها ديديم حسابي خوشحال شديم. لبخندي به‌هم زديم كه يعني «خدا رو شكر كه تمام شد.» مادر كه خنده شيطنت‌آميز ما را ديد گفت:«چيه شيطون‌بلا‌ها به چي مي‌خنديد؟» سارا با يك سيني چاي آمد كنار مادر نشست و شروع كرد كمر و شانه مادر را مشت و مال دادن: «مامان خسته نباشي، خونه شد مثل دسته گل.» مادر دستي به دست‌هاي سارا كشيد و گفت:«آخيش، خير ببيني مادر، دستت درد نكنه» و به من اشاره كرد كه روميزي‌ها را سرجايشان پهن كنم. از جايم بلند شدم و آنها را از دست مادر گرفتم. مادر خوب مي‌دانست ما منتظر شنيدن چه چيزي هستيم. همين طور كه قند را از قندان بر مي‌داشت، گفت: «اگه موافقيد عصر يه سري بريم بيرون، ببينيم چه خبره؟ شايد تونستيم مقداري خريد كنيم». من و سارا هر دو استقبال كرديم. بعد از خوردن چاي آماده شديم و به راه افتاديم. مگر مي‌شد اين همه جنب و جوش مردم را ديد و حال خوبي نداشت؟ حال و هواي استقبال از سال جديد، حس و حال هر انساني را خوش مي‌كرد. مغازه لباس فروشي سر خيابان هميشه لباس‌هاي قشنگي داشت. من و سارا با عجله خودمان را به آن رسانديم و با ذوق و شوق فراوان لباس‌ها را تماشا مي‌كرديم.


يكدفعه چشمم به لباس زيباي وسط ويترين مغازه افتاد، آن لباس دقيقاً اندازه من بود. با دست به آن اشاره كردم و گفتم:«سارا اونو ببين چقدر قشنگه، به نظرت به من مياد؟» سارا نگاهي كرد و گفت:«واي خيلي قشنگه، ولي حتماً گرونه، معلومه گل ويترينشه.» بي‌اعتنا به حرف سارا با عجله خودم را به مادر رساندم و گفتم: «مامان بيا اين لباسو ببين چقدر خوشگله، برام مي‌خريش؟» مادر لبخندي زد و گفت: «بذار ببينم چنده؟» مادر بعد از اينكه از مغازه بيرون آمد، گفت: «دخترم اين لباس خيلي گرونه، من با اين پول مي‌تونم خيلي چيزهاي ديگه براي شما بخرم.» با شنيدن اين حرف مادر، حالم حسابي گرفته شد، چشمم حسابي آن لباس را گرفته بود.


سارا كه اخم من را ديد، گفت: «چيه حالا چرا اخم مي‌كني؟ مامان راست ميگه ديگه» و هر سه به راه افتاديم. چند قدم پايين‌تر مغازه ميوه‌فروشي حسابي شلوغ بود. مادر از من و سارا خواست كنار مغازه منتظر بمانيم و خودش هم براي خريد ميوه به مغازه رفت. سارا هم مشغول تماشاي ماهي قرمزهاي درون تشت شد، من هم با چهره اخمو به ديوار تكيه دادم. همين طور كه اطرافم را نگاه مي‌كردم چشمم به پيرزني افتاد كه آرام آرام وارد مغازه ميوه فروشي شد. پيرزن گشتي داخل مغازه زد و قيمت‌ها را نگاه كرد و از مغازه بيرون آمد. كيسه‌اي را بر داشت و سرش را داخل جعبه‌هاي بيرون مغازه كرد. معمولاً داخل اين جعبه‌ها ميوه‌هاي خراب و ريز و لك دار  را مي‌ريختند. چند پرتقال جدا كرد. يكدفعه شاگرد مغازه بالاي سرش ظاهر شد و گفت: «خانم اينها مجاني نيستند و...». پيرزن كه نااميد شده بود كيسه ميوه را به داخل جعبه خالي كرد، بلند شد ايستاد و چادرش را جمع و جور كرد و آرام‌آرام به راه افتاد.


مادر را ديدم كه دوان دوان با نايلون‌هاي پر از ميوه خودش را به پيرزن رساند. من و سارا هم كه عجله مادر را ديديم به سمت او رفتيم. مادر دستي به شانه پيرزن زد و گفت: «اينا براي شماست.» پيرزن خودش را جمع و جور كرد و گفت:«نه من به اينا نيازي ندارم.» مادر اين‌بار لبخندي زد و گفت:«شما به اينا نياز نداري اما من به دعاي خير شما نياز دارم.» و دوباره كيسه‌هاي ميوه را به سمت پيرزن گرفت، او اندكي تعلل كرد و بعد كه اصرار مادر را ديد پذيرفت و شروع كرد به دعا كردن.


آن شب ما بدون اينكه خريدي كرده باشيم به خانه برگشتيم. موقع خواب ياد دعاهاي پيرزن با آن صداي لرزانش افتادم «خير ببيني مادر، پيرشي جوون، دخترات عاقبت بخير شن...». با حسي شيرين چشم‌هايم را بستم...

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر