سرویس تاریخ جوان آنلاین: گفتوشنودی که پیش رو دارید تعامل دیرین دو تن از پیشگامان مبارزات اسلامی معاصر یعنی شهید سیدمجتبی نواب صفوی و آیتالله سیدمحمود طالقانی را مورد بازکاوی قرار داده است. بیشک ارتباط صمیمانه میان آن دو بزرگوار، رقمزننده بخشی از مهمترین وقایع تاریخ فعالیتهای جریان مذهبی است که بدون خوانش آن، پژوهش دراینباره ناتمام خواهد بود. با سپاس از جناب محمدمهدی عبدخدایی که فرصتی موسع را به انجام این مصاحبه اختصاص دادند.
چگونه با آیتالله طالقانی آشنا شدید و در برهه آشنایی، شخصیت ایشان را چگونه یافتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. من در اواخر ۱۳۲۹ از مشهد به تهران آمدم. در آن روزها تنها گروهی را که در تهران میشناختم، فدائیان اسلام بود، زیرا بعد از زدن هژیر و فراری شدن شهید نواب صفوی، او یک بار در مشهد به منزل پدرم مرحوم آیتالله آشیخ غلامحسین تبریزی که از علمای مبارز و تبعیدی بود، آمد و پدرم به یکی از مریدانش در اطراف مشهد دستور داد که او را پنهان کند. روی این سابقه ذهنی، در تهران، همزمان با شاگردی در مغازه مرحوم حاجکاظم باقرزاده خرسندی که میخ فروشی داشت و خواهرزاده مرحوم ستارخان بود، در جلسات فدائیان اسلام هم شرکت میکردم.
فدائیان اسلام در آن مقطع از طرف مرحوم نواب صفوی مأمور شده بودند که شبهای شنبه بهطور دستهجمعی در خیابان اسلامبول تهران اذان بگویند. علت انتخاب این محل هم این بود که در آن خیابان چندین کافه و کاباره و سینما وجود داشت و شبهای شنبه افرادی که اهل رفتن به این اماکن بودند، در آنجا جمع میشدند. این کار در آن محدوده، به نوعی تبلیغ شعائر اسلامی بود. مرحوم نواب به ما توصیه کرده بود که بعد از انجام این مأموریت، همگی به مسجد هدایت برویم و در نماز جماعت مرحوم آیتالله طالقانی شرکت کنیم.
ایشان همواره از حضور ما استقبال میکردند. شاید یکی از دلایل آن این بود که شبهای شنبه کسبه خیابان اسلامبول تعطیل بودند و دانشجویان هم که برای درس تفسیر ایشان میآمدند، طبیعتاً روزهای پنجشنبه و جمعه به منازل خود میرفتند و قاعدتاً باید مسجد خلوت میشد، اما حضور فدائیان اسلام، نه تنها مانع خلوت شدن مسجد در آن شبها بود، بلکه آنها شبهای شنبه با اجتماع و صلواتهای پرشور خودشان به این مسجد رونق بیشتری میدادند. البته در بعضی از موارد، ما فرصت نداشتیم که بنشینیم و در درس تفسیر ایشان هم شرکت کنیم، چون همان شب جلسه هفتگی فدائیان اسلام تشکیل میشد و ما باید خودمان را به آن جلسه میرساندیم. خاطرم هست در همان مقطع چند هفتهای پشت سر هم رفتیم تا در نماز جماعت آیتالله طالقانی شرکت کنیم، اما ایشان تشریف نیاوردند! وقتی علت را سؤال کردیم که ایشان کجا رفتهاند، مشخص شد به چالوس رفته و کاندیدای دوره هفدهم مجلس شدهاند. بعدها مشخص شد که به دلیل اعمال نفوذی که در انتخابات آن منطقه صورت گرفته بود و همچنین فئودالیسمی که بر آن منطقه حاکم بود، مانع انتخاب ایشان شدند، چون انتخاب شدن ایشان از چالوس امر محتملی بود و در آن منطقه دوستان و مرتبطین زیادی داشتند.
چه چیز موجب جذابیت شخصیت آیتالله طالقانی برای شما و دیگر اعضای جمعیت فدائیان اسلام شده بود؟
من صرفاً دیدگاه خودم را عرض میکنم. شخصیت آقای طالقانی در آن دوران برای من از دو جنبه جذابیت داشت؛ یکی از جنبه فکری و نظری و دیگری از جنبه عملی و اجتماعی. از جنبه فکری ایشان از جمله شخصیتهایی است که بعد از شهریور ۲۰ علم آشنایی نسل جوان حیرتزده و سرگشته را با اسلام و بهطور مشخص با معارف قرآن بلند کرد. میدانید که بعد از شهریور ۲۰ بسیاری از گروهها و نحلههای فکری به شکلی قارچگونه سر برآوردند. اندیشه چپ هم به شکل عجیبی جولان میداد. قطعاً بیشترین تلاش آقای طالقانی معطوف به آشنا کردن جوانان با اسلام، منتها با استفاده از سرچشمه اصلی آن، یعنی معارف قرآنی و ابطال فرضیاتی بود که چپها در صدد القای آن به جوانها بودند.
خاطرم هست در آن مقطع که حوزههای علمیه ما هنوز به فکر تبیین اقتصاد اسلامی و پاسخگویی به ادعاهای مکتب چپ و نقد این مکتب نیفتاده بودند، ایشان در سال ۱۳۳۰ و ۱۳۳۱ کتاب «اسلام و مالکیت» را منتشر کرد. من مدعی نیستم که ایشان در آن کتاب کاملاً جواب «کاپیتال» مارکس را داده است، اما مرور این کتاب نشان میدهد که این روحانی زمانآگاه، دقیقاً سعی کرده است به کنه این مکتب پی ببرد و در عین حال در مقام طرد و تخطئه سخنان این مکتب، آن را تحریف نکند. خاطرم هست در همان زمان، نشریه «نبرد ملت» که تریبون فدائیان اسلام محسوب میشد، این کتاب را به شکل سلسله مقالاتی چاپ میکرد که نشاندهنده نزدیکی فکری فدائیان اسلام به مرحوم طالقانی بود.
جذبه دوم ایشان از جنبه عملی بود. مرحوم طالقانی بعدها برای خود من نقل کرد که من در اوج مقطع دینستیزی رضاخان علیه او سخنرانی میکردم و یک شب مرا بازداشت کردند و به زندان قصر بردند، اما فردا صبح در اثر فعالیتهایی که انجام شد، آزاد کردند. به یاد داشته باشید که در زمان رضاخان، زندان قصر را پزشک احمدیها اداره میکرد. در دوران ملیشدن نفت هم ایشان نقش اجتماعی و سیاسی جامع و جالبی را ایفا میکرد. وی حامی نهضت ملی بود و سعی میکرد بین جریانات دخیل در این نهضت نوعی اعتدال را به وجود بیاورد و آنها را به هم نزدیک کند و همه نیروهای موجود را به سمت مبارزه با استعمار سوق دهد.
برخی جریانات اصرار دارند که از مرحوم طالقانی چهرهای «مصدقی» به مفهوم مؤید و مدافع کلیت رفتارها و عملکردهای جبهه ملی و دکتر مصدق ترسیم کنند. البته در نفی این انگاره مدارک مکتوب و شفاهیای وجود دارد، اما در این مقام هم مایلیم خاطرات شما را در این مورد بشنویم.
آنچه من شاهد بودم این بود که ایشان با همه اضلاع نهضت ملی در ارتباط بود و روابط خوبی داشت. با دکتر مصدق رابطه داشت و به او علاقهمند هم بود، اما این علاقهمندی به هیچ وجه به مرز شخصیتزدگی و دفاع بیچون و چرا و مطلق از وی نرسید. مخصوصاً از آن نوع که در رفتار برخی از مصدقیها مشاهده میشد. نمونه بارز آن اعتراض و نارضایتی شدید ایشان از دستگیری و ضرب و شتم نواب صفوی و فدائیان اسلام در زندان قصر در زمان حکومت دکتر مصدق بود. میدانید بعد از اینکه دکتر مصدق نخستوزیر شد، تاب انتقادات و هشدارهای نواب صفوی را نیاورد و به بهانهای واهی، او را ۲۰ ماه زندانی کرد. بهانه او هم جالب توجه بود! او گفته بود که نواب صفوی چند سال پیش در ساری علیه مشروبفروشی و مشروبخواری سخنرانی کرده و مردم پس از سخنرانی او تحریک شده و به یکی از مشروبفروشیهای شهر حمله کردهاند و مشروبفروشی شکایت کرده و نواب باید به زندان برود! به این بهانه نواب صفوی را دستگیر کردند.
ما به همراه سایر دوستان فدائیان اسلام در آن روزها بسیار در جنب و جوش و تکاپو بودیم و به هرجا که میتوانستیم میرفتیم، بلکه بتوانیم اقدامی کنیم و مرحوم نواب از زندان آزاد شود. خاطرم هست خدمت مرحوم آیتالله طالقانی هم رفتیم. ایشان ضمن ابراز تأسف از گرفتاری این سید، قول دادند که در این باره تلاش و مساعدت خواهند کرد. ما میدانستیم که ایشان در بعضی از جلسات با جبهه ملی یا اعضای کابینه این مسئله را مطرح میکردند، اما در آن روزگار از ایشان چیزی نشنیدیم تا اینکه چند سال پیش آقای عزتالله سحابی آن جریان را برای من نقل کرد و من این مطلب را در اینجا از قول ایشان بیان میکنم. ظاهراً ایشان این مطلب را در خاطرات خود هم آورده است. ایشان نقل میکرد که روزهای جمعه صبح، بعضی از رجال سیاسی کشور، اعم از اعضای دولت یا اعضای جبهه ملی به منزل ما میآمدند. در یکی از این جمعهها، در خلال جلسه، مرحوم طالقانی به مهندس حسیبی اعتراض کرد که چرا در زندان با فدائیان اسلام اینطور رفتار میشود؟ بعد از این اعتراض، بحث بالا گرفت و حتی کار به داد و بیداد رسید. در این هنگام مهندس بازرگان واسطه شد و به مهندس حسیبی گفت: «دکتر فاطمی کار درستی نمیکند. چرا دستور میدهد در زندان آنها را اذیت کنند؟» ظاهراً این خبر به آنها رسیده بود که ضرب و شتم فدائیان اسلام در زندان به دستور دکتر فاطمی بوده است. بعدها سرهنگ نظری، رئیس وقت زندان قصر به ما گفت: «دکتر فاطمی به من دستور داد نواب صفوی و یارانش و کسانی را که به حمایت آنها در زندان متحصن شدهاند، همه را بزنیم!» من به او گفتم: «نواب در میان اینها هست و افراد علاقهمند به او هم کم نیستند. در ضرب و شتم به این شکل که شما میگویید ممکن است او کشته شود.» دکتر فاطمی جواب داد: «حتی اگر کشته هم بشود، اشکال ندارد!» برخی از کتکخوردهها و مورد ضرب و شتم قرار گرفتههای آن شب هنوز هستند و میتوانند ماوقع را شرح بدهند. غرضم این بود که علاقه به دکتر مصدق، هیچ وقت مرحوم طالقانی را به تأیید تمام رفتارهایی که از سوی دولت او مشاهده میشد، نکشاند. ایشان با آیتالله کاشانی هم رابطه خوبی داشت. حتی من خبر دارم بعد از جریان ۲۸ مرداد که تقریباً ملیون با آقای کاشانی قهر بودند، ایشان همچنان به منزل و دیدن آقای کاشانی میرفت. شاید اطرافیان مرحوم کاشانی بتوانند در این مورد خاطرات خوبی را برای شما نقل کنند.
داستان صمیمیت و ارتباط مرحوم طالقانی با نواب صفوی و فدائیان اسلام هم که کاملاً مشخص است. اتفاقاً در همان سالها، مرحوم طالقانی به دلیل همین چند وجهی و چند بُعدی بودن رفتار سیاسی خود، از سوی عناصر مختلف مورد سؤال قرار میگرفت. در این مورد خاطره جالبی از زبان شهید سید عبدالحسین واحدی دارم که در ادامه برای شما نقل خواهم کرد.
از چه مقطعی ارتباط شما با مرحوم آیتالله طالقانی نزدیکتر و صمیمانهتر شد و از این دوره چه خاطراتی دارید؟
من در پایان سال ۱۳۳۱ بعد از تحمل کردن ۲۰ ماه زندان به خاطر تیراندازی به دکتر فاطمی از زندان آزاد شدم. در آن زمان مرحوم طالقانی به احترام مرحوم نواب صفوی به دیدن من آمد و من برای اولین بار و از نزدیک با ایشان همصحبت شدم و آشنایی صمیمی و نزدیکی پیدا کردیم. وقتی رویداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد، فدائیان اسلام ۱۰ شب محرم را در مسجد شاه سابق اعلام عزاداری کردند و برخلاف تصور غلط یا سخن دروغی که عدهای بیان میکنند، این عزاداری و روضه برای اعلام مخالفت با حکومت زاهدی و دربار بود. میدانید که سه روز بعد از جریان ۲۸ مرداد، مرحوم نواب اطلاعیهای داد و گفت: «شاه و دولت تا زمانی که در برابر احکام اسلام سر فرود نیاورند، رسمیت ندارند.» در آن روضهای که برگزار شد، از جمله کسانی که برای سخنرانی دعوت شدند، مرحوم طالقانی بود. در آن روزها ما با شور و هیجان زیادی این مجلس را اداره میکردیم و شعار میدادیم. خاطرم هست که مرحوم طالقانی دو شب در این مجلس سخنرانی کردند. در شب سوم سخنران کس دیگری بود. در کنار در ورودی مجلس، علاوه بر شهید نواب صفوی و شهید سیدعبدالحسین واحدی، مرحوم آیتالله طالقانی هم نشسته بودند. من و شهید خلیل طهماسبی هم بودیم. آقای طالقانی در پایان آن شب به ما گفت: «این مجلس شما بوی خون میدهد! مثل اینکه از این مجلس شما قیام و حرکتی برخواهد خاست. تصمیم دارید چه کنید؟» شبهای بعد مرحوم طالقانی بیمار شدند و نتوانستند در مجلس حاضر شوند. شهید سیدعبدالحسین واحدی منبر رفت و در همان منابر کنسرسیوم و قرارداد امینی را مطرح و بهشدت به آن حمله کرد.
خاطره دیگری که از آن دوران به یادم هست، این است که چند ماه بعد شهید نواب صفوی برای شرکت در مؤتمر اسلامی به مصر رفت. این همان سفری بود که صدای آن در تمام جهان عرب پیچید و منشأ تحولات در فکر عدهای شد که بعدها جزو مبارزین شاخص در آمدند، از جمله یاسر عرفات که تا آخر عمرش این را نقل میکرد که اولین کسی که محرک من برای مبارزه بود، نواب صفوی بود. آشنایی آنها هم داستان جالبی دارد و در جای خود نقل کردنی است.
یکی از فرازهای نمادین همکاری و صمیمیت میان شهید نواب صفوی با آیتالله طالقانی، استقبال آیتالله از رهبر فدائیان اسلام در فرودگاه مهرآباد، پس از بازگشت او از مؤتمر اسلامی است. شنیدن خاطره آن روز از جنابعالی در این بخش از گفت: وگو، برای ما مغتنم است.
در اوایل سال ۳۳ مطلع شدیم که مرحوم نواب صفوی از مصر برمیگردد. ما به فرودگاه رفتیم تا از او استقبال کنیم. دولت وقت به ما اجازه نداد که از مردم دعوت عام کنیم. اعضای جمعیت فدائیان از نواب استقبال کردند. وقتی به فرودگاه رفتم، مرحوم طالقانی را هم دیدم که برای استقبال آمده بود. ایشان برای نواب صفوی دسته گلی خریده بود که در عکسی که از آن استقبال به جا مانده، آن دسته گل در دست من هست. آن استقبال هم به شکل خیلی جالبی برگزار شد. برای اولین بار جمعیتی که با ۳۰ ماشین به فرودگاه آمده بودند، از کسی که به مصر رفته و در دانشگاه قاهره علیه امپریالیسم انگلستان صحبت کرده و شعار ملیشدن کانال سوئز را داده بود، با شعار اللهاکبر استقبال کردند. بعد از استقبال با مرحوم طالقانی به خیابان آصف و به منزلی که برادران ما برای نواب صفوی به ماهی ۲۰۰ تومان کرایه کرده بودند، آمدیم. آقای طالقانی مرتباً اخبار مربوط به دنیای عرب را از رسانهها و از جمله رادیوها پیگیری میکرد و مکاتبات و ارتباطاتی هم با بعضی از نخبگان عرب داشت. از سخنرانیهای پرشور مرحوم نواب در مؤتمر اسلامی و در دانشگاه قاهره مطلع بود و جلوی جمع به مرحوم نواب گفت: «سید! تو کاری کردی که همه دنیا را متوجه اسلام و حرکت اسلامی کردی و در دنیای عرب تأثیر گذاشتی.» ایشان با شور و ابتهاج عجیبی از کاری که مرحوم نواب صفوی کرده بود، تجلیل میکرد.
آیا قبل از اختفای آخر در منزل مرحوم آیتالله طالقانی، به اتفاق فدائیان اسلام به منزل ایشان رفته بودید یا نه؟
بله، در همان سال ۳۳ روزی را به خاطر میآورم که یک روز صبح، برای صرف صبحانه به اتفاق شهیدان نواب صفوی، سیدعبدالحسین واحدی، سیدمحمد واحدی و خلیل طهماسبی به منزل ایشان رفتیم. شب قبل شام نخورده بودیم. یعنی چیزی نداشتیم بخوریم و بهشدت گرسنه بودیم. منزل آقای طالقانی در خیابان قلعه وزیر دو طبقه بود. طبقه بالا دفتر و کتابخانه و محل مطالعه آقای طالقانی بود. وقتی وارد منزل میشدید، دست راست پلههایی بود که به طبقه دوم میرفت. برایم جالب بود که ایشان از روحانیون مدرن تهران بود و در آن شرایط که آقایان علما معمولاً روی زمین مینشستند، در کتابخانه ایشان میز و صندلی بود و مراجعین روی صندلی مینشستند. ایشان در آن ایام داشت کتاب «تنبیهالامه و تنزیهالمله» مرحوم نائینی را ترجمه میکرد و مقدمهای هم بر این کتاب نوشته بود، از نظر عادت خیلی هم دوست داشت چیزی را که مینویسد، قبل از چاپ برای مخاطبین خود بخواند. مقداری از آن مقدمه را برای ما خواند. این کتابی است که بعدها بهکرّات به نام و به اقدام ایشان منتشر شد و مورد استقبال علاقهمندان قرار گرفت.
در آن ملاقات از مرحوم سیدعبدالحسین واحدی پرسیدم: «رابطه شما و آقای طالقانی از کجا شروع شد؟» واحدی جواب داد: «رابطه ما با آسیدمحمود طالقانی از سال ۱۳۲۷ شروع شد و در سالهای ۲۸ و ۲۹ که ما از دست حکومت فراری بودیم، با لطف و دلالت مرحوم طالقانی به طالقان رفتیم و با ایشان هفتهها در طالقان بودیم، مردم آنجا از ما پذیرایی خوبی کردند و تقریباً پس از مدتی که آنجا بودیم، بومی شدیم. البته آقای طالقانی برای حفظ ظاهر، در ده خودشان، گلیرد ساکن بودند و ما در دهی به نام ورکش بودیم، اما بین ما رفت و آمد بود.» بعدها خودم شاهد بودم که افرادی از طالقان، برای مرحوم نواب صفوی سوغاتی میآوردند. الان هم اگر شما به طالقان بروید، پیرمردهای آنجا به نواب صفوی خیلی علاقه دارند، چون در دورانی که نواب در ورکش سکونت داشت، علاوه بر تبلیغات دینی، در زمینه ایجاد رفاه و ارائه خدمات عمومی هم تلاشهایی کرده و برای عمران و آبادی آن ده زحمات زیادی کشیده بود.
هیچ گاه از رهبران فدائیان اسلام درباره نحوه آغاز ارتباط و پیوند آنها با آیتالله طالقانی سؤالی نپرسیدید؟ آنها در اینباره چه میگفتند؟
چرا. اتفاقاً در همان روزها، من از مرحوم واحدی سؤال دیگری را هم پرسیدم و آن این بود که: «آقای طالقانی مصدقی است و نزدیک به جبهه ملی. چطور شماها با هم جوش خوردید؟» واحدی با لبخندی جواب داد: «اتفاقاً من هم دلم برای آسید محمود میسوزد. هر وقت پیش ما میآید، ما میگوییم مصدقی است و هر وقت پیش مصدقیها میرود، میگویند او طرفدار فدائیان اسلام است!» بعد توضیح داد: «ایشان هر وقت پیش ما میآید، برای اینکه بتواند میانه ما را اصلاح کند، طوری صحبت میکند که گویی دارد از مصدق حمایت میکند و هر وقت پیش آنها میرود، از ما حمایت میکند. ایشان به وجود هر دوی ما در جریان نهضت ملی اعتقاد داشت و بعد از ۲۸ مرداد هم معتقد است که ما باید دوباره آن ائتلاف را احیا کنیم». اتفاقاً مرحوم طالقانی در این زمینه هم تلاشهایی کرد. بعد از ۲۸ مرداد، جمعی از وفاداران به نهضت ملی، برای حفظ دستاوردهای نهضت، گروهی را تشکیل دادند که بعدها از آن به نهضت مقاومت ملی تعبیر شد. البته من در آن دوران این اسم را نشنیده بودم و بعدها خودشان چنین ادعایی کردند. آقای طالقانی در آن مقطع جلسهای بین مرحوم نواب صفوی و این هیئت برگزار کرد و هدفش هم این بود که این دو جریان مجدداً با هم متحد شوند و به ادامه مبارزه کمک بشود، ولی به نتیجهای نرسید. وقتی بعد از آن جلسه از نواب صفوی پرسیدم که چرا بین شما و این جماعت توافقی حاصل نشد، ایشان گفت: «این عده خیال کردهاند من همان نواب صفوی سال ۱۳۲۸ هستم که سختترین بخش کارهای مبارزاتی را انجام بدهم و موانع را برطرف کنم و با تمام تلاش، آقایان را بر مسند قدرت بنشانم و وقتی آنها خودشان را حاکم دیدند، تمام وعدههای قبلی را فراموش کنند. هدف ما برقراری حکومت اسلامی است و این آقایان متوجه نمیشوند که این عنوان یعنی چه؟ و بار قبل هم که با ما جلسه گذاشتند و قول دادند، متوجه این مسئله نبودند و فقط میخواستند رزمآرا را از سر راه بردارند.»
البته طبعاً مرحوم طالقانی در زمره این افراد محسوب نمیشود. من به جرئت میتوانم بگویم که هیچ اختلاف اصولی میان طالقانی و نواب صفوی وجود نداشت و هر دوی آنها معتقد به لزوم ایجاد حکومت اسلامی و اجرای احکام اسلام بودند. آثار مرحوم طالقانی نشاندهنده این مسئله هست و همچنین این موضوع از خلال گفتوگوهای این دو هم قابل استنباط بود. تنها تفاوتی که فکر میکنم میان اینها وجود داشت این بود که مرحوم طالقانی در آن مقطع برقراری حکومت اسلامی با تمام لوازم آن را فاقد بستر مساعد میدید که این یک مسئله فرعی است و اختلاف اصولی نیست. در ادامه آن گفتوگو از نواب پرسیدم: «چرا شما با حزب توده ائتلاف نمیکنید؟» ایشان گفت: «مگر من دلم میخواهد به نام خلق محاکمه و کشته شوم؟ من دوست دارم اگر قرار است کشته شوم، به خاطر اعلای کلمه خدا باشد. این تودهایها اگر مسلط شوند، سیل خون راه میاندازند و ما را به نام ضد خلق، محاکمه و تیرباران میکنند و من دوست دارم اگر قرار است به شهادت برسم، در راه آرمان اسلامی خودم باشد، نه به خاطر زدوبند با این جماعت!» به هرحال بهرغم تلاشهای مرحوم طالقانی، این توافق حاصل نشد.
آیا در سالهای پس از ۲۸ مرداد، شما و اعضای فدائیان اسلام، درجلسات سخنرانی ایشان شرکت میکردید؟ این سخنرانیها چه مضامینی داشتند؟
بله، در بعضی از این جلسات شرکت داشتم. خاطرم هست در سال ۱۳۳۳، وقتی مرحوم نواب صفوی از مؤتمر اسلامی برگشت، من مدتی به زادگاه خودم، مشهد برگشتم. در همان روزها مرحوم طالقانی هم به مشهد آمدند و قرار شد در «کانون نشر حقایق اسلامی» که بانی آن مرحوم محمدتقی شریعتی بود، سخنرانی کنند. آن شب به آن جلسه رفتم و اتفاقاً جلوی تریبون هم نشستم. ایشان در آن سخنرانی بحثی را مطرح کرد که هنوز بعد از سالها، محتوای آن و حتی آهنگ کلام ایشان در گوشم هست. در طول تاریخ، سقراط هم به این مقوله پرداخته بود. موضوع این بود که حکومت باید صفت کدام حیوان را داشته باشد. مرحوم طالقانی در بسط این مفهوم، بعد از اشاره به برخی از حیوانات و صفات آنها گفتند: «حکومت باید مثل سگ باشد که با خوبان، ملایم و نرم و با بدان تند و سخت باشد.» ایشان در آن سخنرانی، خیلی جالب این تئوری سقراط را بسط دادند.
طبیعتاً در این بخش از گفتوگو، شنیدن خاطرات شما از آخرین اختفای شهید نواب صفوی و اعضای فدائیان اسلام در منزل آیتالله طالقانی بهنگام است...
بله، در آذر ۱۳۳۴ سید مصطفی کاشانی، پسر مرحوم آیتالله کاشانی که نماینده تالش در مجلس وقت بود، فوت کرد. در مورد چند و، چون این فوت هم حرفهای زیادی زده شده که به بحث ما مربوط نیست. مجلس ختم او در مسجد شاه برگزار شد. حسین علاء که برای امضای پیمان نظامی بغداد عازم سفر بود، در این مجلس شرکت کرد. مظفر ذوالقدر به طرف او تیراندازی کرد. تیر در اسلحه گیر کرد و او مجبور شد با قنداقه تفنگ ضرباتی به سر علاء بزند که او مجروح و از مجلس بیرون برده شد. مظفر ذوالقدر هم در همان لحظه دستگیر شد. دستگاه مدتها به دنبال بهانه بود که با فدائیان اسلام تسویه حساب و خودش را از دست آنها راحت کند. طبیعتاً بعد از این اتفاق بهانه کافی به دست حکومت افتاد و در سراسر کشور به دنبال فدائیان اسلام و بهخصوص شهید نواب صفوی میگشتند. علاء در روز چهارشنبه زده شد و ما یعنی شهید نواب صفوی، شهید سید محمد واحدی، شهید خلیل طهماسبی و من، شب را در منزل سیدغلامحسین شیرازی سپری کردیم. فردای آن روز به منزل حاج قاسم معمار رفتیم. روز جمعه شهید نواب صفوی مشغول فکر کردن به این نکته بود که برای پیدا کردن جای امنتری باید به کجا برویم و در خانه چه کسی مخفی شویم؟ ناگهان به من گفت: «بلند شو و برو به منزل آسید محمود طالقانی و به ایشان بگو که ما امشب به منزلشان خواهیم آمد و میخواهیم در منزل ایشان مخفی شویم!»
خانه حاج قاسم معمار در خیابان خورشید قدیم بود و منزل آقای طالقانی در قلعه وزیر. من هنگام ظهر سوار تاکسی شدم و به منزل آقای طالقانی رفتم. در زدم، خود ایشان با لباس منزل، در را باز کرد. تا من را دید، پرسید: «چه کردید؟ چه شد؟ چرا این آدم از بین نرفت؟ چه خوب میشد که علاء میمرد و این پیمان ننگین منعقد نمیشد. حالا آقا کجاست؟» ایشان به تقلید از فدائیان اسلام، به مرحوم نواب صفوی آقا میگفت. گفتم: «قرار است امشب به منزل شما بیایند و من آمدهام که این خبر را به شما بدهم.» مرحوم طالقانی گفت: «خانه من الان در مظان است. دستگاه میداند که من با شما رابطه دارم و این اطلاع قطعاً موجب میشود که به خانه من زودتر از جاهای دیگر مشکوک شوند و شما را دستگیر کنند.» من در جواب گفتم: «نواب گفته آسید محمود، سید مردی است و این مسائل برایش اهمیت ندارد.» وقتی این را گفتم، آقای طالقانی گفت: «مانعی ندارد. خانه، خانه خودتان است و مهمان هم قدمش روی چشم.» آن شب با مرحوم نواب صفوی، سیدمحمد واحدی و خلیل طهماسبی سوار تاکسی شدیم و به طرف منزل مرحوم طالقانی در قلعه وزیر رفتیم. خاطرم است آن شب مرحوم نواب عبایش را روی دوشش انداخته بود و حتی آن را روی سرش هم نکشید، درحالی که چهره شناختهشدهای بود. سید محمد واحدی هم مسلح همراه شهید نواب حرکت میکرد. من و طهماسبی هم با پنج متر فاصله پشت سر آنها در حرکت بودیم.
لحظه استقبال آیتالله طالقانی از شهید نواب وسایر همراهان، چگونه اتفاق افتاد؟ برخورد ایشان چگونه بود؟
وقتی به منزل آقای طالقانی نزدیک شدیم، دیدیم ایشان با آن شرایط خطیر، بزرگوارانه جلوی در منزل آمده و آماده است که از ما استقبال کند. به داخل منزل و اتاق بیرونی ایشان رفتیم. هوا کمی سرد بود و ایشان هنوز در اتاقشان بخاری نگذاشته بودند. خاطرم است که ایشان در آن لحظه منقل پر از آتشی که زبانههای آبی آن هنوز جلوی چشمم هست، به اتاق آورد که گرم شویم. مرحوم نواب صفوی با دیدن آتش گفت: «این آتش دنیاست که ما هیچ کدام تحمل آن را نداریم، پس باید از آتش دوزخ بترسیم.» نشستیم و گپ و گفت: ما در حضور آقای طالقانی شروع شد. من در همان لحظات از مرحوم نواب صفوی پرسیدم: «آقا! اگر ما را بگیرند، چه بگوییم و چه کنیم؟» شهید نواب صفوی جواب داد: «هرچه را که وظیفهتان هست بگویید و هر کاری را که درست تشخیص دادید، همان را عمل کنید.» بعد پرسیدم: «آقا! اگر شما را بگیرند، چه میکنید؟» خاطرم است که آقای طالقانی نشسته بود و با دقت به چهره نواب صفوی نگاه میکرد که او به این سؤال چطور جواب میدهد. نواب گفت: «مرا میگیرند، میمیرم، اما مرگ من اسطوره آمنّا برب الغلام را زنده خواهد کرد؛ و بعد شروع کرد به تعریف داستان قرآنی آمنّا برب الغلام.»
به هرحال آن شب گذشت و هنگام اذان صبح، مرحوم نواب صفوی از خواب بلند شد و به پشت بام منزل رفت و شروع کرد به اذان گفتن. آقای طالقانی سریع مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «آقا مهدی! بلند شو.» بیدار شدم و پرسیدم: «چه شده؟» آقای طالقانی گفت: «این سید دارد چهکار میکند؟ مگر نمیداند که در همه جای مملکت دربه در به دنبال او هستند؟ این رفیق شما اگر میخواهد خودش را به کشتن بدهد، چرا در خانه من این کار را میکند؟ برو بگو من راضی نیستم که اذان بگویی!» البته من احساس کردم آقای طالقانی برای حفظ جان مرحوم نواب این حرف را زد، چون شخصاً آدم شجاعی بود. من بالای پشت بام رفتم و به مرحوم نواب گفتم: «آقای طالقانی چنین پیغامی داد.» خاطرم است که ایشان در فراز «اشهد ان محمد رسولالله» اذان بود که آن را قطع کرد و پائین آمد و گفت: «ما باید به آنچه شرع گفته، متشرع باشیم. اگر صاحب خانه راضی نیست، اذان گفتن من وجه شرعی ندارد.»
ظاهراً در همان روزها، مرحوم طالقانی درپی یافتن مکانی برای اختفای شما بودند. ماجرا از چه قرار بود؟
بله، ما چهار شب منزل آقای طالقانی ماندیم. ایشان در یکی دو روز آخر تلاش میکرد که با گفتوگو با بعضی از اعضای مذهبی جبهه ملی، آنها را متقاعد کند که یا ما در منزل آنها مخفی شویم یا برای ما مخفیگاهی پیدا کنند. به همین جهت دنبال آقای عزتالله سحابی فرستاد و ایشان را خواست. ما در یکی از اتاقهای منزل آقای طالقانی نشسته بودیم و مشغول خواندن زیارت عاشورا بودیم که دیدم آقای سحابی آمد و در یکی از اتاقها با مرحوم آقای طالقانی صحبت کردند. چند سال قبل در نشریه «هاجر» مصاحبهای از آقای سحابی منتشر شده و در پیام آنجا گفته بود من به زیارت عاشورایی که آنها داشتند با آن شور و حال و سوز و گداز میخواندند، غبطه خوردم! به هرحال آقای سحابی به آقای طالقانی گفته بود شرایط بسیار خطیر و وضعیت اختناقآمیزی است، بنابراین امکان پیدا کردن جا خیلی کم است!
شما چه زمانی تصمیم گرفتید از خانه مرحوم طالقانی خارج شوید؟
شب چهارشنبه بود که مرحوم نواب تصمیم گرفت منزل آقای طالقانی را ترک کند. آن شب موجودی جیب نواب صفوی ۱۰ تومان بود. آقای طالقانی حدود ۵۰ تومان داشت و پولش را با نواب صفوی نصف کرد و نصف آن را برای مخارج منزل خودش نگه داشت. آقای طالقانی شال سفیدی داشت که آن را دور کمرش میبست. آن شب این شال را از کمرش باز کرد و به مرحوم نواب تکلیف کرد که به جای عمامه سیاه، شال سفید به سر ببندد. یک عینک پنسی مورب هم داشت و در آن زمانها آن را به چشمش میزد. در عکسهایی که از آن دوران باقی مانده، این عینک معلوم است. آن عینک را هم به نواب صفوی داد تا به چشمش بزند و بتواند تغییر قیافه بدهد. مرحوم نواب و سیدمحمد واحدی، آقای طالقانی را به گرمی بوسیدند و از منزل بیرون رفتند. من و شهید خلیل طهماسبی آن شب را منزل آقای طالقانی ماندیم و قرار شد فردا پیکی بیاید و خبر بدهد و ما هم پیش نواب صفوی برویم. تا فردای آن شب خبری از نواب نیامد و ما هم در منزل آقای طالقانی بودیم. ایشان با ما صحبت و بحث میکرد و در این صحبتها مسائل سیاسی و اجتماعی تحلیل میشد. ایشان غروب شب پنجشنبه وقتی داشت برای نماز به مسجد هدایت میرفت، به ما گفت: «تا وقتی از نماز نیامدهام، از خانه بیرون نروید»، اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که بعد از رفتن ایشان، دلشوره گرفتیم، چون نسبت به سرنوشت نواب صفوی نگران شده بودیم، لذا قبل از برگشتن آقای طالقانی از مسجد، از منزل ایشان بیرون آمدیم. به دلیل تاریکی هوا و فاصلهای که با خلیل طهماسبی در تردد در کوچهها پیدا کردیم، یکدیگر را گم کردیم. آن شب طهماسبی به منزل همشیرهاش رفت و به فاصله کوتاهی دستگیر شد. من به منزل یکی از خویشاوندانم رفتم. چند روزی در آنجا بودم که یک شب دیدم دو باره جا ندارم و ساعت ۱۱ شب به منزل آقای طالقانی رفتم و میخواستم به ایشان بگویم که در شمیران برای من جایی تهیه کنند تا مخفی شوم. آقای طالقانی تا مرا دید، گفت: «وضع من خیلی خراب است. آن شبی که شما از اینجا رفتید، به منزل ما ریختند و یک شب به خاطر شما مرا گرفتند و بردند و نگه داشتند.» ایشان نقل میکرد که ابتدا از پشت بام به داخل منزل ما چراغ انداختند و بعد به داخل یورش آوردند و همه جای منزل را گشتند و حتی در منزل را هم شکستند! الان هم ممکن است منزل تحت نظر باشد، بنابراین اینجا ماندن تو به مصلحت نیست.
پس از دستگیری و شهادت مرحوم نواب، برای اولین بار آیتالله طالقانی را در کجا دیدید؟ چه گفت: وگوهایی میان شما رد و بدل شد؟
بعد از این جریان، من به تبریز رفتم و هشت ماه در آنجا مخفی شدم. در این فاصله محاکمه و شهادت مرحوم نواب صفوی، سیدمحمد واحدی، خلیل طهماسبی و مظفر ذوالقدر اتفاق افتاد. بعد از هشت ماه که به تهران آمدم، یک روز عصر به منزل آقای طالقانی رفتم. ایشان خودش در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی. کجا بودی؟» گفتم: «تبریز». گفت: «بیا تو» و به کتابخانهاش رفتیم. ایشان به یاد مرحوم نواب صفوی، مدتی گریه کرد و گفت: «خوشا به حالشان. آنها شهید شدند و ما هم نتوانستیم برای آنها کاری کنیم» و بعد شرحی از شهادت مرحوم نواب و اقداماتی که در طول مدت محاکمه برای رهایی او انجام شده بود، بیان کرد. آن روز خاطرم است که ایشان داشتند کتاب «امام علی» عبدالفتاح عبدالمقصود را ترجمه میکردند و به شیوه مألوفشان دو سه صفحه از آن را برای من خواندند. ایشان در توصیف این کتاب میگفتند: «کتاب خوبی نوشته و توانسته است در باره رفتار اجتماعی و سیاسی امیرالمؤمنین (ع) نتیجهگیریهای جالبی کند.»
بعد از ساعتی از خانه آقای طالقانی بیرون آمدم و چند روز بعد دستگیر شدم و دیگر ایشان را ندیدم. البته ایشان گاهی پیکی را به زندان برای من میفرستادند، تا زمانی که به زندان برازجان منتقل شدم. در سال ۴۰ که دکتر امینی روی کار آمد و با آقای طالقانی روابط خوبی داشت. ایشان برای من پیغام فرستادند که ممکن است شما را از زندان برازجان برگردانند. شاید هم سفارش مرا کرده بودند. سال ۴۰ یا ۴۱ بود که مرا به زندان قصر آوردند. مدتی بعد سران نهضت آزادی از جمله مرحوم طالقانی، مرحوم بازرگان، آقای دکتر شیبانی و عدهای دیگر را در آستانه رفراندوم بهمن ۴۱ دستگیر کردند. اینها در زندان شماره چهار ساکن شدند و من در زندان شماره سه بودم. زندان شماره سه معمولاً مربوط به چپیها بود و مرحوم طالقانی متوجه شده بودند که من در میان این افراد، تک افتادهام و تنها زندانی مذهبی که در میان زندانیان بند سه نماز میخواند و روزه میگیرد، من هستم، لذا با پیغامهایی که میدادند، مایه دلگرمی من میشدند.
همانطور که اشاره کردید، دیدار بعدی شما با آیتالله طالقانی، درهمین زندان اتفاق افتاد. دستگیری ایشان وحضورشان در زندان، تا چه حد بر فضای فرهنگی حاکم برزندان تأثیر داشت؟
تا آن سال بهطور کلی فضای زندانها دست چپیها بود. در تمام زندانهای سیاسی ایران از نماز و روزه خبری نبود. در زندانها تعلیمات مارکسیستی داده میشد و اگر یک مذهبی به خاطر مسائل سیاسی و اجتماعی وارد حزب توده شده بود، وقتی به زندان میافتاد، بیدین از زندان بیرون میآمد. برای اولین بار بعد از سال ۴۱، به وسیله مرحوم طالقانی و اطرافیان او، فضای مذهبی در زندان قصر، مجدداً احیا شد. البته این اتفاق به مدت کوتاهی و در طول دو ماهی که در سال ۱۳۳۴ مرحوم نواب در زندان بود، افتاده بود، اما این مدت کوتاه بود و تأثیر قابل توجهی نداشت. با ورود آقای طالقانی برای اولین بار در زندانهای سیاسی، نماز جماعت اقامه و درس تفسیر برگزار شد و مسائل مذهبی علناً و آشکارا تبیین و تبلیغ میشد. این برای من واقعاً یک نوع احساس پیروزی و غرور ایجاد میکرد. احساس میکردم فضای بیرون از زندان عوض شده، چون ورودیها به زندان، نمایندگانی از فضای بیرون از زندان هستند. خاطرم است از برخی از اتاقهای زندان شماره سه به اتاقهای زندان شماره چهار، پنجرههایی باز میشد. یکی دو بار از طریق همین پنجرهها، مرحوم آقای طالقانی پیغام داده بود که بگویید عبدخدایی بیاید و من خدمتشان میرفتم. گاهی هم در فواصلی که برای هواخوری به حیاط زندان میرفتیم، خدمت ایشان میرفتم و سلام و علیک میکردیم. چون چشمهای من در زندان بیمار شده بود، مرتباً در باره چشمهای من سؤال میکردند و سعی داشتند از طریق رفقای پزشکی که داشتند، در زندان به من کمک کنند. چندی بعد دادگاه این آقایان برگزار شد و آقای طالقانی و مهندس بازرگان به ۱۰ سال زندان محکوم شدند و دوستانشان هم به زندانهایی از این کمتر.
برحسب آنچه از شما نقل شده، مرحوم طالقانی قبل از آزادی شما از زندان، با شما گفتوگویی داشتند و توصیههایی کرده بودند. ماجرا از چه قرار بود؟
در سال ۱۳۴۳ بعد از هشت سال باید از زندان آزاد میشدم. ظاهراً جلوتر از آزاد شدن من، آقای طالقانی را برای کاری به مرکز ساواک برده بودند و بدون اینکه متوجه شوند که ایشان دارند به حرفهای آنها گوش میدهند، در مورد آزادی من و لزوم گرفتن تعهد از من صحبت کرده بودند.
یک روز در آستانه آزادی، آقای طالقانی از پشت یکی از همین پنجرهها مرا صدا کردند و من پیش ایشان رفتم. آقای طالقانی گفت: «اینها دیروز مرا به سازمان امنیت بردند و من شنیدم که چند تن از مقامات سازمان با هم صحبت میکردند و میگفتند که عبد خدایی به زودی آزاد میشود. هنگام آزادی از او التزام بگیرید که دیگر در کارهای سیاسی دخالت نکند. آنها نمیدانستند من تو را میشناسم. به هرحال حواست جمع باشد که هرگز التزام ندهی. هشت سال زندان نکشیدی که آخر تو را اینطور تحقیر کنند.» من گفتم: «بالاخره یک کاری میکنم» و از ایشان تشکر کردم.
اتفاقاً چند روز بعد یک افسر ساواک مرا احضار کرد و گفت که مدت محکومیت تو رو به اتمام است، ولی باید التزام بدهی که دیگر در هیچ یک از فعالیتهای سیاسی شرکت نخواهی کرد! در آن لحظه، حرف آقای طالقانی مثل زنگ در گوشم صدا کرد و جوابی به آنها دادم که از التزام گرفتن منصرف شدند. من به آنها گفتم: «من به خاطر آرمانهایم، هشت سال عمرم را در زندانهای شما سپری کردهام. جوانی و بهترین روزهای عمرم به خاطر این آرمانها در زندان سپری شده است. چه التزام بدهم یا ندهم، اگر از نظر شما کاری کنم که خلاف است، مجدداً دستگیر خواهم شد و اگر انجام ندهم، آزاد خواهم بود، پس التزام دادن و ندادن من تفاوتی ندارد. شما فقط با این کار، شخصیت مرا میشکنید. چرا میخواهید آدمی را که با این سختی دوران طولانی زندان تهران و برازجان را سپری کرده، از درون بشکنید؟» سرهنگ سرش را پایین انداخت و فکری کرد و گفت: «نمیخواهد التزام بدهید. بفرمایید بروید!»
من هیچ وقت خاطره آن روزی را که با یک خداحافظی احساسی در زندان از آقای طالقانی جدا شدم، فراموش نخواهم کرد. به هرحال وقتی از زندان بیرون آمدم، منزل ایشان از خیابان امیریه، ایستگاه قلعه وزیر به پیچ شمیران منتقل شده بود. ایشان در سال ۱۳۴۶ به اتفاق مهندس بازرگان به مناسبت جشن تاجگذاری از زندان آزاد شدند. در طول این مدت تا پیروزی انقلاب اسلامی، هر وقت که ایشان از زندان آزاد میشدند، من خدمتشان میرفتم. در مسجد هدایت هم خدمت ایشان میرسیدم. ایشان شبهای شنبه صحبت میکردند و برخلاف مهندس بازرگان که بعد از آزادی در سال ۱۳۴۶ مبارزه به سبک آقای طالقانی را ترک گفت و صرفاً کار فرهنگی میکرد، مرحوم آقای طالقانی همچنان به مبارزه ادامه میدادند.
بعد از آزادی آیتالله از زندان، اولین بار کی با ایشان دیدار کردید و چه مطالبی مطرح شد؟
وقتی ایشان در آبان ۱۳۵۷ از زندان آزاد شدند، به اتفاق آقای آسید محمد خامنهای، اخوی مقام معظم رهبری، به دیدن ایشان رفتم. پسر من مجید در باره شهدای ۱۷ شهریور شعری گفته بود که در آن جلسه ایستاد و برای آقای طالقانی خواند. خصوصیت آقای طالقانی این بود که به بچهها و جوانها خیلی توجه و آنها را تشویق میکرد. وقتی شعرخوانی پسر من تمام شد، ایشان پرسیدند: «شعر را ضبط کردهاید؟ خیلی شعر خوبی خواند. تازه فهمیدم که من مسلمان نیستم. اگر مسلمانی این است که ما داریم، پس سربازان صدر اسلام چه بودند؟ هفت شهر عشق را عطار گشت/ ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.»
از دیدگاه شما بارزترین ویژگی شخصیت سیاسی مرحوم طالقانی چه بود و بروز آن در تاریخ قبل و پس از پیروزی انقلاب، چه تأثیری بر تحولات سیاسی و فرهنگی کشور داشته است؟
آقای طالقانی فضایل زیادی داشت. در طول این ۳۰ سال پس از رحلت ایشان هم در مورد این مسئله از سوی افراد مختلف به تفصیل صحبت شده است، اما من برترین ویژگی طالقانی را صداقتش میدانم. طالقانی هم با خودش صداقت داشت، هم با دیگران. منظورم از صداقت با خود این است که گاهی اوقات افراد، خودشان خود را فریب میدهند، بدیهای خود را خوبی تلقی میکنند، حاضر نیستند به نقاط ضعف رفتار خود توجه کنند، ولی آقای طالقانی اینجور نبود و از خودانتقادی هیچ واهمهای نداشت. در فضای خواب و خیال هم سیر نمیکرد و با واقعیتهای موجود سر و کار داشت. یکی از مصادیق صداقت او، صداقت در نقل وقایع تاریخ بود. هیچ وقت واقعیت و حقیقتی را که شاهدش بود یا تشخیص میداد، قلب نکرد و حاضر نبود به خاطر خوشایند این و آن، واقعیتها را کتمان کند. به یک واقعه بزرگ اشاره میکنم. پس از پیروزی انقلاب، با توجه به فضایی که با انتخاب مهندس بازرگان به عنوان نخستوزیر ایجاد شده بود، ملیگراها سعی کردند دکتر مصدق را به عنوان سمبل و نماد نهضت، مجدداً احیا کنند و اگر زورشان میرسید، قطعاً او را در مقابل اسطوره امام هم قرار میدادند که البته نتوانستند. طبعاً در این میان تلاش بر این بود که نام و مبارزات و ایثارهای شهید نواب صفوی و یارانش هم به فراموشی سپرده شده و نادیده گرفته شود. در ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ برای دکتر مصدق مراسمی را برگزار کردند و از آقای طالقانی هم خواستند که یکی از سخنرانان آن مراسم باشد. ایشان بعدها گفته بود و من این را از منابع موثق شنیدم که من زودتر از همه به آنجا رفتم و آنقدر صحبت را طولانی کردم که تریبون به هیچ یک از افراد دیگر نرسید و نگذاشتم که گروهها و افراد از آن مراسم سوءاستفاده کنند. اگر شما به عکسها یا فیلمی که از آن سخنرانی باقی است نگاه کنید، کسانی که در کنار ایشان ایستاده یا نشستهاند، افرادی هستند مثل آقای علی شایگان، دکتر صدیقی، دکتر آذر، مهندس بازرگان، مسعود رجوی، موسی خیابانی، طاهر احمدزاده و دیگران. اینها هیچ علاقهای به فدائیان اسلام و تجدیدنام و خاطره آنها نداشتند، اما طالقانی در آنجا مردانه و به صراحت اذعان کرد که فدائیان اسلام ضربه اول را زدند و نمایندگان مردم را به مجلس فرستادند؛ سپس ضربه دیگری زدند و نفت ملی شد! شما حسابش را بکنید که این حرف حداقل برای بخشی از آن حضار چقدر گران تمام شد. یکی از انگیزههای من و دوستانم برای تجدید سازمان فدائیان اسلام در سال ۵۸، همین تجلیلی بود که آقای طالقانی از آنها، آن هم سر قبر مصدق کرد. من این را نماد آزادگی طالقانی میدانم. برخی تصور میکنند که پس از انقلاب، تجدید یاد و نام نواب صفوی توسط مذهبیون و نیروهای حزباللهی صورت گرفت، اما واقعیت این است که این اتفاق با سخن طالقانی بر سر قبر مصدق افتاد. این شهادت صادقانه از خدمات او به تاریخ معاصر است.
به نظر شما مرحوم طالقانی تا چه حد توانسته است بر سیر مبارزات اسلامی ایران و جهان اسلام، در سالهای پس از وفات خود تأثیر بگذارد؟
مایلم در پاسخ به جنابعالی و در پایان سخن، به این نکته اذعان کنم که طالقانی و نواب صفوی از بانیان بیداری اسلامی در عصر حاضر هستند. این جنبشهای آزادیخواهانهای که امروزه در مصر و تونس و سایر کشورهای اسلامی روی دادهاند و در حال پیشرفت هستند، مرهون پایمردی این بزرگان هستند. من این روزها از دوستانی شنیدهام که برخی از مطبوعات و رسانههای مصر از نواب به عنوان یکی از پایهگذاران مبارزات اسلامی و همپیمانان قدیمی اخوانالمسلمین یاد میکنند. مرحوم طالقانی هم در سفر به مصر و پس از آن عنایت زیادی به مبارزات ضد استعماری داشتند که در حافظه تاریخی مبارزان مصری موجود است. این از افتخارات ماست که بانیان بیداری اسلامی و در رأس آنان امام راحل از این سرزمین برخاستند.