کد خبر: 808821
تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۸:۴۰
«رئيس‌‌علي دلواري درآیينه يادها و يادمان‌ها» در گفت‌و‌شنود با حبيب احمدزاده
حبيب احمدزاده نويسنده نام‌آشناي معاصر، نسب به دلوار مي‌برد و ...
علی احمدی‌فراهانی

حبيب احمدزاده نويسنده نامآشناي معاصر، نسب به دلوار ميبرد و همين براي تحقيق او درباره قيام تنگستان و شخصيت رئيسعلي دلواري، انگيزهساز بوده است. همين موجب شد كه در سالروز شهادت رئيسعلي، ساعتي با او به گفت و گو بنشينيم و از دانستههايش بهره برگيريم.

  

نام رئيسعلي دلواري براي شما تداعيكننده چه چيزهايي است؟

ما اصالتاً اهل دلوار بوشهر هستيم و اجداد ما از زماني كه آن روستا در 200 يا 300 سال پيش شكل گرفت، در آنجا بودند. بعضيها هم به آنجا ميگويند: دلباز! پدربزرگ و پدرم در جنگ جهاني دوم به آبادان مهاجرت كردند، ولي خودم تا قبل از جنگ ايران و عراق هيچوقت دلوار را نديده بودم، هر چند هميشه يكجور حس نوستالژي به آنجا داشتم و دلم ميخواست بروم و ببينم. عمهام در بوشهر و اقوام ما در دلوار بودند و پدربزرگم همراه با مرحوم عمويم، عمو ابراهيم هر سال از آبادان به بوشهر سفر ميكردند. هميشه خيلي دلم ميخواست بدانم دلوار چه جور جايي است. پدربزرگم، بابا يوسف ميگفت در ركاب رئيسعلي جنگيده است. اوايل نميفهميدم قضيه از چه قرار است تا وقتي سريال دليران تنگستان از تلويزيون پخش شد و پدربزرگم شروع به تعريف كردن جزئيات آن واقعه كرد. ما آن روزها در سال 1354 تلويزيون نداشتيم و براي تماشاي اين سريال، به خانه عمويم ميرفتيم.

از روايت پدربزرگ ميگفتيد.

بله، ميگفت: در ركاب رئيسعلي جنگيدهام! شاهبيت حرفهايش هم اين بود كه: «يك جا بوديم و ميخواستم از دور با تير بزنم!» پدربزرگ چشمهاي سبز قشنگ و به نسبت مردم بوشهر، پوست سفيدتري داشت و در دوران جواني براي خودش كلي محبوبيت داشت. پدربزرگ ما مال و اموال زيادي نداشت، اما پدر مادربزرگم پولدار بود و خودشان ميگفتند خان بودهاند. راست و دروغش پاي خودشان! پدربزرگ كه به خواستگاري مادربزرگ ميرود، پدر مادربزرگ ميگويد: تو آه در بساط نداري، چطور جرئت كردي بيايي خواستگاري دختر من؟ پدربزرگ قهر ميكند و به كويت ميرود. بيبي يا همان مادربزرگ يك قطعه زمين بزرگ داشت. ميدهد آنجا را گندم بكارند و درو كنند. بعد به پدربزرگم خبر ميدهد تو بيا و پول اين محصول را بگير و ببر به پدرم بده و بگو: در اين زمين كار كردهام و اين هم پول دسترنج خودم است! خلاصه به اين شكل با هم ازدواج ميكنند. پدرم هميشه سر به سر پدربزرگم ميگذاشت و ميگفت: همه بوشهريها ميگويند: در ركاب رئيسعلي جنگيدهام! بيچاره رئيسعلي اگر اينقدر نيرو داشت، پس چرا شكست خورد؟

رابطه شما با پدربزرگهايتان چطور بود؟

پدر پدرم در طبقه بالاي خانه عمويم زندگي ميكرد. خيلي با هم صميمي و رفيق بوديم و هميشه ميرفتم و به او سر ميزدم. پدربزرگ مادريام نجار بود و او را خيلي دوست داشتم. پدربزرگ پدريام كارگر بازنشسته شركت نفت بود و هميشه از يك تفنگ فيليپ كه در كوههاي دلوار دفن شده بود، حرف ميزد. هميشه ميگفت: هر وقت به بوشهر رفتيم آن را از كوه در ميآورم و به تو ميدهم!

به اين ترتيب خيلي به دلواري بودنتان افتخار ميكنيد. اينطور نيست؟

همينطور است. سريال دليران تنگستان را- كه با آن موسيقي حماسي و لهجههاي شيرين و صحبتهاي زيبا ميديدم- افتخار ميكردم اصالتاً دلواري هستم. ديدن اين سريال بهنوعي روحي سلحشوري را در من بيدار كرده بود. تا نزديكيهاي جنگ ايران و عراق بوشهر را نديده بودم. بعد از جنگ خانواده از آبادان رفتند، ولي من، پدربزرگ و عموي كوچكم مانديم. سعي ميكردم هر جور شده پدربزرگ را از آبادان خارج كنم. شرايط بسيار سختي بود. آبادان در محاصره بود و مردم از طريق باتلاق فرار ميكردند! هر چه به پدربزرگ اصرار ميكردم از آبادان بيرون برود، زير بار نميرفت. پدربزرگ مادريام اهل حله بوشهر و اسمش ناصر بود. او هم حاضر نميشد برود و من بين اين دو، واقعاً گير كرده بودم. پدربزرگ پدريام كمي در مورد مسائل ديني بيخيال بود، ولي پدربزرگ مادريام آدم نمازخوان و معتقدي بود. غرور خاصي هم داشت و به احترام بزرگتري كوچكتري خيلي اهميت ميداد.

از آن دوره خاطره جالبي هم دارم. 16-15 سال بيشتر نداشتم و اصلاً حريف پدربزرگهايم نميشدم كه از آبادان بيرون بروند. خانواده ما به خاطر تحكم پدرم از شهر بيرون رفتند، ولي من و برادرم مانديم. زن داييام هم مانده بود. داييام، عبدالعلي تميمي پاسدار و فرمانده سپاه جزيره بود و بعدها شهيد شد. وقتي ديدم حريف زندايي و پدربزرگ مادريام نميشوم، كلكي را سوار كردم. به پدربزرگ گفتم: «چطور غيرتت قبول ميكند دخترت دست عراقيها بيفتد؟ ما كه هر چه ميگوييم از شهر بيرون نميرود، شما بيا كاري كن!» گفت: «چه كار كنم؟» گفتم: «برو و به او بگو من يك پيرمرد ضعيف هستم و چشمهايم جايي را نميبيند، تو بيا و مرا از اين شهر بيرون ببر.» بعد رفتم و به زن داييام گفتم: «آخر چه جور زني هستي كه راضي شدهاي پيرمرد اينجا بماند و زير تركش و خمپاره بميرد؟» گفت: «قبول نميكند.» گفتم: «برو بگو من يك زن ناتوان و در معرض هزار جور خطر هستم، مرا به ماهشهر يا جاي ديگر ببر بگذار و خودت برگرد.» مطمئن بودم كسي كه از شهر خارج شود، ديگر نمي‌‌‌تواند برگردد. خلاصه به هر كلكي بود آنها را از شهر بيرون فرستاديم و فقط جدّ پدريام ماند كه تكان نميخورد!

يك روز يك تفنگ برنو گيرم آمد و به پدربزرگ گفتم: «مگر نه اينكه گفتي همرزم رئيسعلي دلواري بودهاي، حالا ميرويم كنار اروند و شما تير بينداز و نشان بده چقدر دلاوري.» پيرمرد آن موقع 80 سالي داشت. شالش را دور كمرش بست و كنار اروند رفتيم. تير كه انداخت از پشت به زمين افتاد و پاك پيش بقيه ضايع شدم! پدربزرگ هم خيلي غمگين شد. قهرمان كودكيام و كسي كه با خيال قهرمانياش بزرگ شده بودم، پيش چشمم شكست و هر دو مثل لشكر شكستخورده به خانه عمويم كه امنتر بود، رفتيم. بعد پدربزرگ را وادار كرديم كه از شهر بيرون برود. گريه كرد و گفت: «بابا! نفهميدم چه شد كه صدام با ما اين كار را كرد!» گفتم: «بابا! رفتي بوشهر، برو برايم آن تفنگ را از كوه در بياور»، گفت: «حتمي تا حالا پوسيده است. ماشاءالله براي خودت تفنگ داري.» راست ميگفت. تفنگ داشتم، ولي هنوز هم آرزو دارم بروم و آن تفنگ را بردارم.

  بالاخره رفتيد دلوار را ببينيد يا نه؟

بله، ميگفتم. خلاصه دلوار را نديده بودم تا در سال 1361 روزي كه دايي شهيدم آمد و گفت: پدربزرگت مرده است! وقتي به دلوار رسيدم هفتم پدربزرگ بود. غروبي بود كه سر قبرش رفتم. كوههاي دلوار خاك قرمز رنگ دارد. حس غريبي داشتم از اينكه ديگر پدربزرگ نبود و من در دلوار بودم و به تفنگي فكر ميكردم كه از دوره رضاشاه در كوه بود و نميدانستم كجاست. از آن دوره چون مردم را خلع سلاح ميكردند، آنها سعي ميكردند تفنگهايشان را پنهان كنند. يكجور حسي مثل فيلم زاپاتا داشتم! تنگستانيها را تنگسيري ميگويند، مثل كتاب تنگسير صادق چوبك. ما هم تنگسيري هستيم. خود زار محمد يا زاير محمد، شخصيت تنگسير چوبك را هم ميگويند در ركاب رئيسعلي ميجنگيد. البته اين حرف سنديت ندارد. حداقل اينكه تا حالا كسي در اين باره تحقيق نكرده است. خلاصه اينكه اين تاريخچه خانوادگي ـ كاري به واقعيت و افسانهاي كه در هم تنيده شده است ندارم ـ يك جور روح حماسي را در من ايجاد كرد و در جنگ كه بودم، حس ميكردم پشتوانه عظيمي از اجدادم دارم. يادم است در كنگره هشت سال دفاع مقدس در بوشهر گفتم: «ما 170 سال دفاع مقدس داريم، نه هشت سال!» همين را برداشتند و تيتر كنگره شهداي بوشهر كردند. با اين كار اولاً: «كل يوم عاشورا، كل ارض كربلا» محقق شد. ثانياً: شهداي ما از جنگهاي جهاني اول و دوم، از جمله احمد خان تنگستاني هم، زنده و مطرح شدند. احمد خان مربوط به جنگ جهاني اول است كه در جنگ سال 1856 با بيگانگان به شهادت رسيد. بعد رئيسعلي دلواري است كه او هم همينطور شهيد شد. اينها حس شخصي و كليام نسبت به رئيسعلي دلواري و دليران تنگستان است. ما درباره جنگهاي چريكي سراسر دنيا، چيزهاي زيادي خواندهايم. جنگهاي چريكي رئيسعلي دلواري و انگليسيها حاوي نكات بسيار زيبايي است. در كتاب فردريك مابرلي خواندم كه در نامهاي به سفارت انگليس نوشته: «ننگ بزرگي براي ارتش بريتانياست كه يك مشت تفنگچي يك سال و نيم تمام است كه نگذاشتهاند نيروهاي ما از بوشهر به سمت شيراز حركت كنند!» انگليسيها جرئت نميكردند از بوشهر به شيراز و برازجان بروند و مجبور شدند پليس جنوب ايران را از طريق يزد و كرمان به سمت دلوار حركت بدهند. نكته جالب اين است كه عدهاي بدون ذرهاي وابستگي مالي و سياسي، به اين شكل حماسي ايستادگي كردند.

قدرت ايمان و اعتقاد است. اينطور نيست؟

بله، دقيقاً. رئيسعلي دلواري نامهاي به شيخ حسن خان دلواري نوشت كه اگر آن را بخوانيد متوجه خواهيد شد سر و كارتان با يك عده آدم معتقد مذهبي و ملي است و نه با يك عده تفنگچي بياطلاع و ناآگاه. اين نامه رئيسعلي، در واقع يك مانيفست است. در قصه رئيسعلي دلواري، ماجراي موسيو واسموس آلماني هم براي خودش حكايتي است. او سفير آلمانها در بوشهر بود. بعد به افغانستان رفت. خودش در كتابهايش مينويسد: پول نداشت و از رئيسعلي و همراهانش قرض ميكرد و بعد از جنگ تصميم گرفت پولها را پس بدهد! شايد از فكر واسموس در قيام تنگستان استفاده شده باشد، ولي نقش چندان زيادي نداشته است. وضع او با لورنس عربستان خيلي فرق داشت، چون لورنس هم پول داشت، هم با نيروهاي آلمان در ارتباط بود. او حسابي امكانات و سلاح داشت و در واقع نهضت ضد عثماني توسط اعراب را كليد زد.

از شيخ حسين خان برازجاني هم قصههاي جالبي را نقل ميكنند...

بله، ميگويند: نيروهاي آيتالله سيد عبدالحسين لاري از طرف لار به سمت جنوب، براي كمك به تنگستانيها حركت كردند. در برازجان و منزل شيخ حسين خان برازجاني، دو هفتهاي ماندند. شيخ حسين خان به سيد عبدالحسين لاري گفت: «اگر قصد داريد با انگليسيها بجنگيد، آنها در بوشهر هستند، ولي اگر قصد داريد با مرغ و خروسهاي من بجنگيد، ديگر چيزي نماندهاند!» از اين قصهها فراوان است.

يا مثلاً خالو حسين دشتي؟

بله، در جنگ جهاني اول، نيرويي به اسم خالو حسين بردخوني معروف به خالو حسين دشتي داشتيم كه در ركاب رئيسعلي جنگيد و در جنگ جهاني دوم هم زنده بود، اما در نبود رئيسعلي، حتي يك تير هم به طرف انگليسيها شليك نكرد! در جنگ اول، دولت مركزي ضعيف بود و مردم خودشان تفنگ داشتند و از استقلال كشورشان دفاع كردند. هميشه اين سؤال برايم مطرح است كه چطور مردم در جنگ جهاني اول كه قاجارها سر كار هستند و امثال مشيرالدولهها سر كار ميآيند و دائماً وزير عوض ميشود، تفنگ به دست ميگيرند و در برابر انگليسيها ايستادگي ميكنند، اما در جنگ جهاني دوم كشور ظرف يك ساعت سقوط ميكند و هيچكس جلوي انگليسيها نميايستد؟

و جوابي پيدا كردهايد؟

بله، به خاطر اين است كه رضاخان مردم را مثل عشاير كه از يك منطقه به منطقه ديگر ميرفتند جابهجا و بعد هم آنها را خلع سلاح كرد و گفت: ميخواهم ارتش متحدالشكل درست كنم! اسلحه را از دست مردم گرفت و ارتش او هم تحت نفوذ بيگانگان قدرت جنگيدن نداشت و پايتخت ظرف يك ساعت سقوط كرد! سربازها از پادگانها فرار كردند و رضاخان دستور داد فرماندهان آنها را تازيانه بزنند! مردم هم كه تفنگ نداشتند تا بجنگند. درست برعكس جنگ ايران و عراق كه امام به مردم اعتماد كردند و به دست آنها اسلحه دادند و آن حماسه بزرگ خلق شد و حتي يك وجب از خاك اين كشور به دست دشمن نيفتاد.

به قصه رئيسعلي برگرديم...

داشتم ميگفتم وقتي در سال 1371 براي كنگره رئيسعلي دلواري به بوشهر رفتم، دو قبرستان در آنجا برايم جالب بودند. يكي قبرستان انگليسيها در بهمني بوشهر و ديگري قبرستان جيرنيل در خيابان سنگر بوشهر. تازه از نيروي زميني به نيروي دريايي سپاه منتقل شده بودم و 9 ماهي بود بيكار بودم. يك روز به من گفتند: قرار است براي شهيد رئيسعلي دلواري كنگرهاي برگزار شود و بد نيست شما برويد و از قبرستاني كه در آنجا است، گزارش تهيه كنيد. همين مقدمه تحقيق بسيار بزرگي شد كه قصه مفصلي دارد.

به نظر شما با اينكه بوشهر در جوار كشورهاي عربي است كه در آنها خبري از خيزشها و آگاهيهاي انقلابي نيست و طبعاً نميتوانند كمك چنداني به ارتقاي فرهنگي مردم بوشهر كنند، چطور چنين قيام شكوهمندي در آنجا پا گرفت؟

اين هم برايم نكته مجهولي است كه چطور اين مردم اينقدر به آب و خاك و نواميس خود تعلق خاطر دارند كه برخلاف ديگران و قبل از همه، شروع به مبارزه با انگليس ميكنند. شايد يك علتش اين باشد كه همه ابواب جمعي كنسولگري انگليس در بوشهر بودند و مردم واقعاً از دست آنها بهستوه آمده بودند.

رئيسعلي دلواري فنون رزمي و مخصوصاً قدرت رهبري و مديريت بالا را در آن سن كم از كجا ياد گرفته بود؟

در دلوار همه فنون رزمي را بلدند. پدربزرگ رئيسعلي، خانِ دلوار بود. در آنجا آداب و سنن خاصي دارند و طبعاً بسياري از خلقيات نسل به نسل منتقل ميشود. اصلاً رئيسعلي چون خانزاده بود اسمش را رئيسعلي گذاشتند. در دلوار به كدخدا ميگفتند: رئيس! الان هم اقوام آنها از همين اسامي دارند.

چرا رئيسعلي با اين همه خدمات ارزندهاي كه كرد، آنطور كه بايد و شايد شناخته شده نيست؟

در مركز بودن افراد مهم بود. ستارخان و باقرخان كه آمدند تهران را بگيرند، نامشان ماند، ولي رئيسعلي هيچوقت نيامد تهران را بگيرد و رئيسعلي در سريال دليران تنگستان جمله قشنگي ميگويد كه: «ما نيامدهايم چيزي بگيريم، آمدهايم چيزي را از دست ندهيم.» اين جمله ميتواند فلسفه كل قيام دليران تنگستان باشد. آنها ميخواستند خانه و سرزمين و خاكشان را از دست ندهند.

در جنوب افراد زيادي بودند كه جنگيدند، ولي هيچكدام حرمت و شأن رئيسعلي دلواري را ندارند. علت چيست؟

بله، مثلاً مير مهناي بندرريگي كه 70 سال قبل از رئيسعلي بود، رفتارهاي غير اخلاقي و غيرانساني زيادي داشت و پدر، عمو و برادرهايش را كشت، اما رئيسعلي رفتار ناشايستي نداشت و هميشه بر دين و اخلاق تأكيد ميكرد كه اين نكته باارزشي است. متأسفانه اين ستارهاي كه خيلي خوش درخشيد، زود از دست رفت. جنبه مهم رئيسعلي و دليران تنگستان، جنبههاي مذهبي آنهاست و اعتقادي كه به باورهاي شيعي و عاشورا دارند. اگر اين اعتقادها نبود، مگر ميشد در برابر ارتش بريتانيا كه نصف دنيا را گرفته بود، با چهار تا تفنگ فرسوده مقاومت كرد؟ سرگرد نايلسترام سوئدي در كتاب «شاخه نبات» مي‌‌نويسد: روزي كه رئيسعلي شهيد شد در شيراز بود و ديد همه مردم شيراز عزادار بودند! او ميگويد: اولين بار كه رئيسعلي را در روستاي كوچكش ديدم، خوشحاليام خيلي بيشتر از وقتي بود كه پادشاه سوئد را ديدم! او در كتابش به نكات بسيار ظريفي اشاره كرده و نوشته بود: دو بچه شيرازي داشتند بازي ميكردند، بعد گفتند: بازي را رها كنيم و برويم رئيسعلي شويم! اگر به اين نكته توجه كنيد كه در آن زمان هيچ روزنامه و رسانهاي در اختيار آنها نبود، آن وقت اهميت اين محبوبيت و شهرت را بهتر درك ميكنيم. رئيسعلي حس قهرماني را در مردم تنگستان بيدار كرد.

نقش روحانيت در قيام تنگستان را چگونه ارزيابي ميكنيد؟

رئيسعلي دلواري و تنگستانيها، سر خود كار نميكردند و به حرف علما گوش ميدادند. نقش روحانيت در اين قيام زياد بود. آيتالله بلادي كتابي به نام «حربنامه» دارد و در آن نوشته است وظايف يك فرمانده چيست؟ چگونه بايد گزارشها را تهيه و با اسرا رفتار كند. تنگستانيها بر اساس «حربنامه» ميجنگيدند و اصلاً با قضاياي احكام جنگ در اسلام، شوخي نداشتند. همه علماي آن خطه با هم متحد بودند و همين هم كار را پيش برد.

 

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار