نيم قرن از آن روزگار گذشته است. گويي همين ديروز بود كه اسم و آوازه شهرت سيدي از تبار حسين(ع) در كل منطقه ورامين طنينافكن شده بود. بچههاي محل به خاطر ديدن چهره او سعي ميكردند از گذري عبور كنند كه سيد در آنجا مغازه زغالفروشي داشت. زغالفروشي در آن روزگار از شغلهاي بسيار مهم جامعه بود، زيرا با آن اجاق خانهها گرم ميشد، به خانهها گرمي ميبخشيد و پخت و پز را امكانپذير ميساخت. سيد وقت و بيوقت در هنگام نياز شبهاي سرد زمستان، خصوصاً شبهاي عيد را براي مستمندان زغال و خاكه زغال ميفرستاد و سعي ميكرد كسي او را نشناسد. مدرسه در اول بازار پيشوا قرار داشت. مدير مدرسه سيدي به نام حسين آقا گتميري و معاون مدرسه برادر او مرحوم آقا يحيي گتميري از افراد بسيار سختگير و كوشاي پيشوا بودند. آنها دوست داشتند بچههاي محل درس بخوانند و از بازيگوشي دست بردارند، ولي فكر و ذكر بچههاي سناردك، پاچنار و پيشوا سيد اسماعيل بود. آنها مخصوصاً بعد از زنگ مدرسه وقت و بيوقت از بازار ميرفتند و از مقابل زغالفروشي سيد ميگذشتند تا سيد اسماعيل را ببينند. علاقه خاص بچهها و سيد متقابل بود. سيد هم دلش ميخواست با جوانها و نوجوانها حرف بزند و با آنها درددل كند. يكي از نوجوانهاي آن روزگار، آقاي علي جنيدي، بازنشسته اداره مخابرات كه حالا 65 سال از عمرش ميگذرد، در خاطراتش درباره سيد ميگويد: «خاطره شخصيت سيد اسماعيل از همان كودكي كه نامش را شنيدم برايم عزيز است، اما هنوز هم گاه و بيگاه پس از گذشت سالها كه اين خاطرهها را غبار فراموشي در بر ميگيرد، هنوز گاه و بيگاه دلم براي وجود صميمي و شخصيت جذاب او تنگ ميشود.» درباره شخصيت نستوه و خستگيناپذير سيد اسماعيل نظرهاي مختلفي وجود دارد كه جملگي صلابت، ايثار و مردانگي او را به اثبات ميرساند: «الصبر مفتاح الفرج.» سيد اسماعيل مدت 70 سال زندگي خود را از دوران نوجواني با انديشه و تفكر گذراند. هنوز دلش با مردم است. مردمي كه عمري خود، پدر و نياكانشان در زير بار جور، ظلم و استبداد در هم شكسته بود. مردمي كه هيچ اختياري از خود و امكان هيچ حركتي را بدون اجازه مالك و ارباب نداشتند. اينها پس از يك سال تحمل ظلم و رنج كار همواره بدهكار بودند و هر كاري ميكردند تا پساندازي داشته باشند، امكانپذير نبود. سور و سات هميشه از آن مالك و ارباب و گرسنگي و رنج همواره از آن رعيت و كشاورز بود. چه كسي بايد غم آنها را ببيند و تحمل كند. جوانمردي بايد بيايد به فريادشان برسد. پس مرام پورياي ولي چه شد؟ دين و ديانت كجاست؟ لوطيهاي محل كجايند؟ آيا در گذر زمان هيچوقت از خود پرسيدهايد چرا در طول تاريخ از نامهايي چون يعقوب ليث صفاري، پورياي ولي و ديگر اسطورههاي زمان به نيكي ياد ميشود؟ شايد گزافه نباشد اگر ادعا شود مرام، منش و سجاياي اخلاقي سيد با شخصيتهاي فوقالذكر همسان است. سيد از كودكي شيفته جد بزرگوارش امام حسين(ع) بود و به امام شهدا و فرزندانش عشق ميورزيد. او در سالهاي گذشته تمام ايام محرم و صفر را به نام آقايش امام حسين(ع) مجلس داشت. حتي در ايام 15 سال زندان بچههاي هيئت را به دور خود جمع ميكرد و ياد و خاطره كربلا را با سخنرانيهاي واعظين شور و حال ويژهاي ميداد. او هنوز مانند گذشته و دوران مبارزاتش فكر ميكند و معتقد است كسي كه به ميدان مبارزه قدم ميگذارد بايد پايبند اصول ديانت و سياست باشد. اين يكي از خصلتهاي مردانه اوست؛ ويژگياي كه بهواسطه آن بيش از 15 سال از عمر شريفش را در زندان شاه گذراند، بدون اينكه مرتكب جرم شده باشد. سيد اسماعيل در محاكمات خود در برابر بيدادگران ستمشاهي هيچگاه نترسيد و مانند كوهي استوار با لبخندهاي پرمعني خود دادگاه و تماشاگران را مجذوب مردانگي خود ميكرد؛ غرضورزيهاي افراد غير متعهد هيچگاه او را از صحنه خارج نساخت، مردانه ايستاد و احقاق حق كرد. نامه وي به مادرش سراسر ارادت، عشق، درس به ديگران و رهنمود مبارزه است. از مادرش به خاطر حرفهاي ديگران عذرخواهي و اظهار شرمندگي ميكند كه مبادا باور كند جرمي مرتكب شده است، ولي خدا با اوست، زيرا او با خداست. سيد اسماعيل طباطبايي در سال 1345 در گرمترين روزهاي مبارزه با مالكين به زندان افتاد. زندگي او متلاشي شد و فرزندانش متفرق شدند. هر كدام به سويي رفتند. كوچكترين فرزند او پسري 11 ماهه به نام سيد برهان بود كه يكي از مريدان پرتلاش و باوفاي سيد اسماعيل سرپرستي اين كودك را متقبل شد.
خداوند ياران باوفا و مبارزين راه آزادي را اجر وافر عنايت فرمايد. انشاءالله.