هر وقت مسابقهاي ورزشي يا برنامهاي فرهنگي بود، صرف نظر از تواناياش جزو اولين كساني بود كه ثبتنام ميكرد و پاي ثابت اينگونه مراسم بود. چند سالي از اسارت گذشته بود كه رفته رفته حال عموخليل بد شد. دكتر اردوگاه براي او آزمايشهاي متعددي نوشت و در نهايت مشخص شد كه عموخليل سرطان دارد. شايد هر شخص ديگري بود با توجه به شرايط اسارت به كلي روحيه خود را از دست ميداد اما در مورد عموخليل اينگونه نشد و همچنان روحيه بشاش خود را حفظ كرد.
به خاطر دارم زماني كه بيماري عموخليل او را زمينگير كرده بود از طرف صليب سرخ به مسئولان عراقي پيشنهاد شد كه او را به صورت يكجانبه آزاد كنند تا در كشور خودش بميرد اما عراقيها موافقت نكردند.
خلاصه وقتي بيماري بر عموخليل چيره شده و ديگر نميتوانست از جاي خود برخيزد، بچهها يكي يكي نزد او ميرفتند و جوياي احوالش ميشدند. يك روز كه براي ديدنش رفتم با همان حال خراب شروع به شوخي كرد و پس از مدتي خنديدن آهي كشيد و گفت: «اِي... يوسف! ميدوني چي ناراحتم ميكنه؟» گفتم: «نه عموخليل، چي ناراحتت ميكنه؟»
گفت: «خيلي سال پيش در يك خياطي شاگرد بودم و چون به سينما خيلي علاقه داشتم، گاهي براي خريدن بليت سينما به دخل اوستام دستبردي ميزدم. حالا چندسالي هست كه اوستام مرده... با خود فكر ميكردم هر وقت به ايران برگشتم پيش خانوادهاش ميروم و از آنها حلاليت ميطلبم اما مثل اينكه ديگه برگشتي در كار نيست. تو ميگويي چه كار كنم؟»
من كه از طرفي ناراحت شده بودم و از طرف ديگر نميخواستم حرفي بزنم كه موجب دلخوري عمو خليل شود، به او گفتم: آخه كدام يك از ما در دوران كودكي از اين كارها نكرده؟! كه حالا تو نگران آن هستي! سپس به شوخي به او گفتم: يك مشت بهت بزنم بري توي زمين؟
عموخليل خندهاي كرد و گفت: «پس تو ميگويي طوري نيست؟»
گفتم: خيالت راحت راحت باشه اگر مشكلت اين است، اون دنيا من جاي تو جواب ميدهم!
عموخليل خندهاي كرد و دوباره سر شوخي را باز كرد. شايد آن خنده آخرين خندههاي عموخليل بود كه به خاطر دارم. پس از مدتي عموخليل در غربت فوت كرد و همانجا دفن شد. واقعاً آدمي چگونه موجودي است؟ يكي چون عموخليل نگران ديناري است كه بر ذمهاش مانده و ديگري بيخيال از چپوي ميلياردي بيتالمال!
روح امثال عموخليلها شاد.
برگرفته از خاطرات اسارت
يوسف زينلي