در يكي از شبهاي ماه مبارك رمضان همراه خانوادهام براي شركت در مراسم احيا به مسجد پايگاه اميديه رفته بوديم. مراسم دعا و احيا چند ساعت به طول انجاميد. به همين خاطر بعد از اقامه نماز مغربو عشا براي سر زدن به فرزند كوچكم كه در خانه خوابيده بود، به منزل رفتم.
وقتي سوار ماشين شدم هر چه استارت زدم ماشين روشن نشد. تا مسافتي به تنهايي آن را هل دادم، ولي بيفايده بود. ديدم دو نفر در كنار خيابان به طرف من ميآيند. خيابان تاريك بود به همين خاطر آنها را نشناختم. از آنها خواهش كردم تا ماشين را هل بدهند. حدود 10 متر ماشين را هل دادند و خوشبختانه ماشين روشن شد، ولي چند متري نرفته بودم كه خاموش شد. آن دو نفر با ديدن اين صحنه برگشتند و دوباره ماشين را هل دادند. من از نفس زدن آنها و روشن نشدن ماشين احساس شرمندگي ميكردم به همين خاطر به آنها گفتم از تلاش شما ممنونم. ماشين را همينجا پارك ميكنم و فردا...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكي از آنها گفت: چقدر زود خسته شدي، يك بار ديگر امتحان كن... صدا برايم آشنا بود اما هر چه فكر كردم نتوانستم بشناسم. با شرمندگي، دوباره پشت فرمان نشستم و باز آنها هل دادند. مقداري كه جلو رفتيم ماشين روشن شد. بيدرنگ ترمز كردم تا از آنها تشكر كنم. جلو رفتم و به آنها نزديك شدم. با وجود تاريكي هوا دقت كردم تا صاحب صدا را بشناسم، با شگفتي دريافتم كه يكي از آن دو نفر سرهنگ بابايي معاونت عمليات نيروي هوايي است. من بيش از پيش شرمنده شده بودم، با لكنت زبان گفتم: جناب سرهنگ ببخشيد. خدا شاهد است نميدانستم شما هستيد. ايشان لبخندي زد و به شوخي گفت: ميخواستيد ما را بدوانيد. . . بعد گفتند: من در قرارگاه رعد هستم. حتماً پيش من بياييد.
راوي: عبدالرضا صالحپور
لذتي كه در خوردن آناناس بود
زماني كه تيمسار بابايي پست معاونت عمليات را بر عهده داشتند، روزي يكي از خلبانان هواپيماهاي مسافربري در بازگشت از سفر امريكا، براي ديدن بابايي به دفترش آمد. او كيسهاي پلاستيكي در دست داشت و پس از ديدهبوسي كيسه را مقابل شهيدبابايي قرار داد و گفت: قربان، ببخشيد سوغاتي ناقابل است. تيمسار بابايي از او تشكر كرد و به داخل كيسه نگاهي انداخت. درون كيسه مقداري موز و آناناس كه آن زمان كمياب بود، قرار داشت. شهيد بابايي آناناس را از ميان كيسه برداشت و كمي به آن نگاه كرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحانالله» و «اللهاكبر» گفت و از عظمت خداوند ياد كرد. خلبان كنار ايستاده بود و از اينكه ميديد تيمسار بابايي از هديهاي كه او آورده بود خشنود است، خوشحال به نظر ميرسيد. شهيد بابايي گفت: برادر! اگر ميخواهي از اين هديهاي كه آوردي ما بيشتر خوشحال شويم، اينها را ببر پايين و با دست خود به كارگرهايي كه در جلوي در ساختمان مشغول كار هستند بده. خلبان كه شگفت زده شده بود، گفت: قربان من اينها را براي شما آوردهام !
شهيد در پاسخ گفت: من از شما تشكر ميكنم اما اگر اين كارگران بخورند، لذتش براي من بيشتراست.
راوي: ستوان حسن دوشن