متن زير برگهايي از دفتر خاطرات يك رزمنده جهادگر است.
امروز 2 ارديبهشت ماه 1365 ساعت 6 صبح به منطقه عملياتي رفتيم و خاكريز جاده پل را تا حدودي به اتمام رسانديم. غروب زودتر از بقيه روزها آمديم مقر...
امروز با قايق به سمت شهر فاو رفتيم و به دليل سرعت آب، يعني جزر بودن آب، از قايق پياده نشديم و تا بندر (اسكله) فاو رفتيم و بعد از كلي تفريح برگشتيم. امروز يك حمله كوچكي، (پاتك) داشتيم. سر و صداي عمليات بچهها با صداي توپ و تانك به گوش ما هم رسيد. ساعت شش و 25 دقيقه عصر است كه پيش بچههاي اروندكنار نشستهام. آنها از بيرحمي عراقيها نسبت به خودشان ميگويند: «عراقيها تمام خانههايمان را ويران كردند. »
4 ارديبهشت ماه 1365 صبح پنجشنبه به سمت منطقه فاو رفتيم. چند سرويس خاك روي جاده ريختيم. غروب با بچهها نشسته بوديم كه عراقيها مقر ما را با توپهايشان زدند.
عراقيها دائم مقر ما را زير توپ گلوله و خمپاره ميگرفتند وما براي خانوادهمان مينوشتيم: «اينجا امن وامان است.»11ارديبهشت ماه 1365 بود كه به سر بندر نرفتيم و به ساخت راه اصلي پرداختيم. جاده را تا حدودي مهيا كرديم آن هم در شرايطي كه هواپيماهاي صدام، بالاي سر ما سر و صدا ميكردند. نامردها آن طرف اروند، كه بچههاي ما در آنجا مستقر بودند را زير آتش بمبهايشان گرفتند. دقيقاً به خاطر دارم كه شش نقطه فاو را زدند، اما بمباران شيميايي نبود. به لطف خدا نتوانستند كاري هم از پيش ببرند.
در ميان بچهها آقاي آل محمد، مسئول راهداري لاهيجان را ديدم. از محسن صمدي سؤال شد، آنها در اداره راه كربلا مستقر در فاو مشغول بودند. كارشان هم در جاده امالقصر- فاو بود. از صبح 12 ارديبهشت ماه 1365 مشغول مخلوط ريختن جاده والفجر شديم و كارمان تا ظهر طول كشيد. بعدازظهر همان روز، چند سرويس بار براي افسرهاي پياده برديم و از آنجا براي خاكريزهاي رمپ دور اسكله مشغول به كار شديم. فردا قرار بود براي گواهي دكتر به اهواز بروم. ناگفته نماند كه ديشب خواب ديدم كه پسرم در رودخانه غرق شده است. حالا نميدانم در خانه ما چه خبر است. خدا خودش نگهدار خانوادههايمان باشد.
فرداي همان روز، سرپرست كارگاه، آقاي ابوئينژاد، براي معالجه معده به اهواز معرفيام كرد. به من گفته شد كه شبها بايد در اهواز بمانم و روزي يك سرويس بار براي اروندكنار ببرم، من موقتاً پذيرفتم. ميخواستم، براي تسويه حساب به اروندكنار بروم تا فردا تسويه حساب بكنم و به اهواز بروم. 14 ارديبهشت ماه 1365 است و من با انبار كارگاه اروند تسويه حساب كرده و با بچهها خداحافظي كردم و به اهواز آمدم. بين راه آبادان به اروندكنار بودم كه جاده نرسيده به بيمارستان فاطمه زهرا (س) را عراقيها زير توپ و خمپاره گرفته بودند. هر رانندهاي كه ميخواست از اين جاده عبور كند، بايد اشهدش را بخواند.
آري رزمندگان اگر چه غم نان و آب داشتند اما با بصيرت ديني كه داشتند براي دفاع از خاك كشور الهي شدند. آنها از آسايش و راحتي در كنار خانواده بودن گذشتند تا به جانان برسند و امروز ما عزت و افتخار و آسايش و راحتي خود را مديون آنها هستيم.