راوي خاطراتي كه درپي ميآيد، از جوانان پرشور دهه 30 است كه در شهر اصفهان به جريان نهضت ملي ايران پيوست و آغاز و فرجام آن را شاهد بود. آقاي اسدالله خسروينژاد از فعالان سياسي اين جنبش، از قيام 30 تير 1331 خاطرات و تحليلهايي شنيدني دارد كه در سفر اخيرم به اصفهان، فرصت را براي ثبت و ضبط آن مغتنم شمردم. اميد آنكه تاريخ پژوهان را به كار آيد.
شما از چه مقطعي وارد جريانات نهضت ملي شديد و احياناً از آن دورهاي كه ورود پيدا كرديد، چه خاطره يا خاطراتي داريد؟
بسماللهالرحمنالرحيم. در سالهاي 29، 30 و در 13، 14 سالگي، در جريان مسائل سياسي بودم و وارد سازماني به نام «سازمان نظارت ملي» در حزب زحمتكشان شاخه اصفهان شدم.
كار اين سازمان چه بود؟
گردآوري افراد طرفدار نهضت ملي و علاقهمندان به دكتر مصدق و دكتر بقايي.
چقدر عضو داشت؟
حدود 50 نفر بودند، ولي سمپات و طرفدار زياد داشت. در همان دوره، يعني مقطع آغازين تأسيس حزب زحمتكشان بود كه خليل ملكي كه قبلاً عضو حزب توده بود، آمد و با دكتر بقايي وارد مذاكره و همكاري شد. به نظرم ميآيد قبلا در آموزش و پرورش دبير شيمي بود. اعتقادي هم به دين و مذهب نداشت. مدتي هم ميخواست ارگان حزب زحمتكشان را در دست بگيرد، عدهاي هم به اينها ميگفتند كمونيستهاي يقه آهاري! بعد از اينكه در انتخابات هيئت مركزي، در حزب كشمكش پيش آمد، افراد برجسته اين تشكل جمع شدند و اينها را از حزب بيرون كردند. آنها هم رفتند و «نيروي سوم» را راه انداختند. دكتر مصدق هم خيلي به اينها خيلي اقبال داشت و در برابر حزب زحمتكشان خيلي به آنها پر و بال ميداد. اينها در اصفهان هم دفتر داشتند.
خليل ملكي هيچ وقت به اصفهان نيامد؟
نه، اما مهندس قندهاريان از نيروي سوم به اصفهان ميآمد. خليل ملكي در جريان نهضت و تا سال 31 و 32، همه جا از دكتر مصدق حمايت ميكرد. آخر سر هم كه مصدق شروع كرد به يكسري رفتارهاي ناصواب و غيرقابل توجيه كه خيلي هم كم نيست، خليل ملكي گفت:«آقاي دكتر مصدق! اين راهي كه تو ميروي به جهنم ختم ميشود، ولي ما تا جهنم با تو هستيم!»يكي هم نبود از اين آقا بپرسد آخر اين چه حرفي است كه يك ايدئولوگ كه خود را رهبر يك تشكيلات ميداند بزند؟ انسان تا جايي با جرياني پيش ميرود كه خير و صلاح او و كشور است.
ظاهراً در اصفهان، ماجراي 30 تير در 29 تير اتفاق افتاد! و قاعدتاً شما به خاطر همين تعلق خاطر به نهضت ملي در آن شركت فعالي داشتهايد. از خاطرات و مشاهدات خود درآن روز براي ما نقل كنيد؟
ما در روز 29 تيرماه، در خيابان سپه كه از دروازه دولت تا ميدان امام امتداد دارد، جمع شده بوديم. آيتالله جرقويهاي و آيتالله شيخمرتضي اردكاني ـ پدر همين آقاي اردكاني كه سفير ايران در كويت بود ـ هم با ما بودند. نيروهاي ارتش به ما حمله و حتي اين دو نفر عالم را هم زخمي كردند! حزب توده ميخواست ابتكار عمل را در دست بگيرد، ولي ما اجازه نميداديم، حتي در آن روز با حزب توده درگير هم شديم! اصفهان حكومت نظامي بود. سرهنگ نادري هم فرماندار نظامي اصفهان بود كه با نيروهايش آمدند در چهارباغ و به جمعيتي كه شعار ميدادند شروع به تيراندازي كردند. يكي از گلولهها از پشت گوشم رد شد! و خورد به يك كارگر قنادي و او شهيد شد. ما يكي از تختهاي چوبي وسط چهارباغ را برداشتيم و جنازه را روي آن انداختيم و شروع كرديم به شعار دادن كه ارتش ريخت و جنازه را از ما گرفت و گاز اشكآور انداختند. بچههاي ما از قبل آمادگي داشتند و دستمالهايشان را خيس كرده بودند كه گاز اذيتشان نكند. آنها هم با سواره نظامشان آمدند و جمعيت را متفرق كردند.
ماجراي تحصن مردم اصفهان در برابر تلگرافخانه چه بود؟
در دوران مبارزات نهضت، گاهي در تلگرافخانه تحصن ميكرديم و در حمايت از دكتر مصدق به تهران تلگراف ميزديم. آن روزها دكتر غلامحسين صديقي كه بعداً وزير كشور دكتر مصدق شد، وزير پست و تلگراف بود. داخل پرانتز عرض كنم كه ايشان يكي از بزرگترين خيانتها را به تاريخ اين مملكت كرد و آن هم اينكه تمام تلگرافهاي مربوط به دوران صنعت نفت و حتي قبل از آن را كه رمز آن از خانه سدان به دست آمده بود را سوزاند! در حالي كه اگر آن اسناد باقي مانده بودند، نحوه دخالت انگليس در ايران و عمال آن شناسايي ميشدند...
كي تحصن در تلگرافخانه را شروع كرديد؟
از روزي كه قوامالسلطنه از مجلسي كه رئيسش دكترحسن امامي بود، رأي اعتماد گرفت. قوام سر كار آمد و رضا سجادي گوينده با نفوذ آن دوره، اعلاميه قوام را خواند كه بخشي از مضمون آن اين بود كه اگر سر كار بيايم روزي 100 نفر را محاكمه ميكنم! التهابات از روز 25 تير كه دكتر مصدق استعفا داد تا 30 تير ادامه يافت و ما هم در تلگرافخانه متحصن شديم. در خوزستان تيرهاي چراغ برق روي يك عده افتاده بود و شهيد شده بودند و خلاصه عصر 30 تير قوام در اثر اعتراضات مردم در همه كشور ناچار به استعفا شد. در فاصله 25 تير تا 30 تير مجلس آمادگي داشت به نخستوزيري برخي اعضاي جبهه ملي از جمله خودِ بقايي رأي اعتماد بدهد، او خودش نخواست و گفت تا دكتر مصدق هست من زير بار اين كار نميروم! البته بعدها معلوم شد كه اين رويكرد اشتباه بوده است.
خبر استعفاي قوام و پيروزي نهضت چگونه به شما رسيد؟ در اصفهان چه بازتابهايي داشت؟
از طريق راديو. مردم در خيابانها ريختند و شادي كردند. با اين همه وقتي دكتر مصدق نخستوزير شد، از همان روزهاي اول شروع كرد به يكسري اقدامات نامعقول! مثلاً سرلشكر احمد وثوق كه عده زيادي از كفنپوشهاي كرمانشاه را در كرج به گلوله بسته يا بنا بر قولي حتي دستور داده بود كه آب را به روي آنها ببندند، معاون وزارت دفاع كرد! سه روز بعد از 30 تير هم به آيتالله كاشاني نامه نوشت كه! اگر ميخواهي در كشور آرامش برقرار شود، بايد براي مدتي سكوت كني و در امور دخالت نكني!
اينها در مجموع نشان ميدهد دكتر مصدق پس از استعفا از نخستوزيري، نميخواست به اين منصب برگردد و برگرداندن او هم اشتباه بود. از اين مطلب بگذريم. در فعاليتهاي سياسي، از چه دورهاي پاي شما به تهران باز شد و به سران نهضت وصل شديد؟
فكر ميكنم سال 31 بود كه رفتم و سراغ حزب را گرفتم و با آقاي رفيعزاده كه مسئول سازمان جوانان حزب زحمتكشان بود آشنا شدم. از آن موقع ارتباطم با آقايان زهري، پارسي و ديوشلي كه از گردانندگان حزب بودند برقرار شد، البته بيشتر در اصفهان بودم و گاهي به اصفهان ميرفتم.
براي اولين بار، كي با دبيركل حزب ملاقات كرديد؟
بعد از سال 32 كه مشمول نظام وظيفه شدم. آن زمان ديپلمها ستوان 3 ميشدند. رابطه ايران و انگليس در زمان دكتر مصدق قطع شد. سپهبد زاهدي كه در سال 32 سر كار آمد خواست دوباره اين رابطه را برقرار كند. دكتر بقايي گفت: به نشانه عزا نوار مشكي به لباسمان بزنيم! مقالهاي هم در روزنامه شاهد نوشت كه: تو كه اول الاولينات اين است، آخرالآخرينات چيست؟ مگر علل موجبات قطع رابطه و نارواييهايي كه دولت انگليس در حق ملت ايران در ادوار مختلف كرد و موجب قطع ارتباط با آن كشور شد، مرتفع شده است كه تو ميخواهي دوباره اين ارتباط را برقرار كني؟ موقعي كه اعلاميه اعتراض به اين قضيه را پخش ميكرديم، ما را گرفتند.
در چه سالي؟
سال 33 كه رابطه برقرار شد. زندان اصفهان پشت عاليقاپو بود كه به آن ميگفتند: گنبد شيرگويا. گنبدي بود كه چهارتا خانه به عنوان چهاربند زندان در اطرافش بود. مرا هم با تودهايها، آدمكشها و خلافكارهاي مختلف در آنجا زنداني كردند. به هرحال، موقعي كه رفتم دانشكده افسري، همين سابقه فعاليت، باعث شد بهرغم اينكه معدلم بالا بود و قاعدتاً بايد محلِ يك سال خدمت بعد از آموزش را خودم تعيين ميكردم، مرا به خاش فرستادند! قبل از اينكه بروم، با دكتر بقايي ملاقاتي كردم و دكتر يادداشتي براي سرهنگي كه در آنجا ميشناخت نوشت و به من داد كه در آنجا از من مراقبت كنند، البته آنجا كه رفتم ديدم گزارش لحظه به لحظه حركاتم به ركن 2 ارتش در تهران داده ميشود!
آيتالله كاشاني را در چه سالي ديديد؟
سال 34 كه براي سربازي به تهران آمدم. در يكي از اعياد كه هميشه مراسمي در خانهاش در پامنار ميگرفت، همراه با سيدرضا فعال كه انصافاً خيلي در حزب فعال بود...
به همين دليل به او ميگفتند فعال؟
بله، همراه او به خانه آيتالله كاشاني رفتيم. عدهاي رفتند و پشت تريبون صحبت كردند. آقاي كاشاني هم به هر كدامشان خودنويسي، چيزي هديه ميداد. سيدرضا رفت، صحبت كرد و گفت:«من از شما هيچ هديهاي نميخواهم. جانم را فداي شما كردهام و تا آنجا كه جان داشته باشم راه شما را دنبال خواهم كرد.»
يك بار هم در سال 35 با آقاي دكتر واعظي به ديدنش رفتيم. مجلهاي را از زير تشكاش درآورد و به ما نشان داد. در مقالهاي نوشته بود: آيتالله كاشاني كه مردم را به تظاهرات و اعتراضات تشويق ميكرد به قلعه فلكالافلاك و لبنان تبعيد شده بود، حالا نوكر انگليسها شده است! يك آقاي روحاني هم آنجا بود كه از تبريز آمده بود. آقاي كاشاني رو به او كرد و گفت: «من با خون دل لايحه منع مشروبات الكلي را به مجلس بردم، مجلس هم تصويب كرد، ولي دكتر مصدق لايحه را به مجلس آورد كه شش ماه اجراي آن عقب بيفتد و فروش مشروبات الكلي منع نشود، از يكي از شما عمامه به سرها صدا درنيامد و به اين كار دكتر مصدق اعتراض و از من حمايت نكرديد.»
ملاقات ديگري هم داشتيد؟
همان روزهايي كه مريض شده بود.
بيمارستان بازرگانان رفتيد؟
نه، به خانهاش رفتم. خيلي مريض بود و با لكنت حرف ميزد. چند روز بعد از ما هم، شاه بيخبر به ديدنش رفته و پولي گذاشته بود. آقاي كاشاني به طعنه گفته بود: از سفارت انگليس پول ميرسد، نيازي نيست، برداريد و ببريد!
در مراسم تشييع جنازه آيتالله كاشاني در تهران حاضر بوديد؟
بله، جنازه از تهران تا شاه عبدالعظيم روي دست مردم تشييع شد. جمعيت خيلي زيادي بود. بعد از سالها اجحاف و ترور شخصيت در حق اين بزرگوار، فرصتي پيش آمده بود كه مردم از ايشان تجليل كنند.
برگرديم به قضاياي مربوط به واقعه 30 تير. پس از اين رويداد، مطالبه عمومي اين بود كه عاملان كشتار مردم اعم از احمد قوام و ساير كساني كه در قضيه دخالت داشتند محاكمه شوند. شما كه در اصفهان بوديد، پيگيري اين مطالبه را چگونه ميديديد؟
ما هر چه را كه دكتر بقايي در ارگان حزب ميگفتند و تشريح ميكردند، حمايت ميكرديم. در واقع در اصفهان، نقش عضو و حامي حزب را داشتيم...
اين به جاي خود محفوظ. قاتلاني كه در اصفهان دست به كشتار مردم زدند، كسي دنبالشان رفت؟ چه سرنوشتي پيدا كردند؟
اصلاً پيگيري نكردند. خوب است در اينجا براي حضرتعالي و خوانندگان داستاني را نقل كنم. برادر دكتر مصدق براي خودش كاخي داشت. اسم ايشان فطنالسلطنه مجد بود...
يك برادر ديگر هم داشت به نام حشمتالدوله والاتبار!
او برادر ناتنياش بود. به هرحال، يك كارگر شيشهبر كه از دوستان ما و از اعضاي حزب بود، به خانه فطنالسلطنه مجدرفته بود تا شيشههاي خانهاش را بيندازد، وقتي كارش تمام شده بود، كنار استخر كه رسيده بود، فطنالسلطنه مجد به آن شيشه بر ـ كه آقاي حسني نام داشت ـ گفته بود ديشب قوام و مصدق كنار اين استخر، تختهنرد بازي كردند! اينكه ميگوييد چه اقدامي كردند، دكتر مصدق اصلاً نميخواست اقدامي شود. رئيس كميسيون تحقيق قضيه 30 تير دكتر بقايي بود. دكتر مصدق مخالف مصادره اموال قوام بود، چون با هم فاميل بودند. دكتر بقايي پيگيري ميكرد. آئينهچي، جهانآرا و... جزو شهدا بودند و بقايي سعي ميكرد براي اينها احقاق حق كند. دست آخر ايشان از آقاي لطفي وزيروقت دادگستري سؤال كرده بود: براي دستگيري قاتلين و احقاق حقوق خانواده شهدا چه اقدامي كردهايد؟ بياييد مجلس توضيح بدهيد. آقاي لطفي، آقاي ملك اسماعيلي را كه معاون پارلمانياش بود به مجلس فرستاد. حرف بيربطي زد، چون كاري نكرده بودند. دكتر بقايي عصباني شد و گفت: اين حرفهاي بيربط چيست كه ميزنيد؟ اينها كه مشكل را حل نميكند. ما شما را خواستهايم ببينيم با قاتلها چه كار كردهايد؟ بعد آقاي ملك اسماعيلي گفته بود: به من توهين شده است...! در واقع گفته بود كه به دولت توهين شده است و لايحهاي را به مجلس برد كه دكتر مصدق از آيتالله كاشاني خواست شما به عنوان رئيس مجلس، دكتر بقايي را توبيخ كنيد...
ظاهراً آيتالله كاشاني نميخواست اين كار را بكند. خود بقايي از آيت الله خواسته بود كه اين كار را بكنيد و بهانه را از دست مصدق بگيريد.
جالب اينجاست كه حقوق ماهانه بقايي را به علت اينكه از شهداي 30 تير دفاع كرده بود، توقيف كردند.
خوب است كه دراينجا، نگاهي هم به فرجام نهضت ملي، يعني واقعه 28 مرداد32 هم داشته باشيم. برخي معتقدند 28 مرداد فقط در تهران اتفاق افتاد و در شهرهاي ديگر هيچ خبري نبود. اينجا در اصفهان، چه خبر بود؟
آن چيزي را كه به چشم خودم ديدم بيان ميكنم. درآن روزها به دبيرستان ميرفتم و تجديدي بودم! باغي بود كه ميرفتم در آنجا درس ميخواندم. يكي دو تا قهوهخانه در خيابان بيمارستان سنبلستان بودند كه راديو داشتند. اخبار هم ساعت دو بعدازظهر پخش نميشد، دو و نيم بعدازظهر بود. من روز 28 مرداد آمدم دم در قهوهخانه. ساعت دو و نيم اخبار چيزي نگفت و سكوت كرد. 10 دقيقه بعد، آقاي ارحام صدر پشت ميكروفن راديوي اصفهان آمد.
همان ارحام صدر بازيگر؟
بله، آن زمان گوينده راديو بود. اوايل بازيگرياش در تئاتر بود. البته قبل از او از راديو تهران، كسي به اسم سيد مهدي اشرافي پشت راديو آمد و گفت: «مژده! مژده! دكتر حسين فاطمي قطعه قطعه شد! و مصدق فرار كرد.» بعد در راديو اصفهان ارحام صدرپشت ميكروفن آمد و گفت:«از واقعهاي كه پيش آمد متأسفيم و تا پاي جان از دكتر مصدق دفاع ميكنيم!»
گفتن اين حرف برايش پيامدي نداشت؟
نه، با او كاري نداشتند. بعدها خود شاه ميآمد تماشاخانه سپاهان تئاترهايش را تماشا ميكرد. نميدانم، شايد هم از خودشان بود و مثل تئاترهايش، نقش بازي ميكرد!
وضع شهر چطور بود؟
وقتي شنيدم در تهران اتفاقاتي افتاده است، خودم را به چهارباغ رساندم و ديدم عدهاي دارند خوشحالي ميكنند. عدهاي ميگويند اوباش بودند وظاهرا عدهاي هم از فواحش شهر بودند.
آنچه ديديد چه بود؟
يك عده زن را ديدم كه حرفهايي ميزدند كه شرمم ميآيد تكرار كنم، هرزه گويي ميكردند.
از ديدن اينها چه حسي داشتيد؟ و يا از اينكه هيچ مقاومتي از مردم نديديد؟
چرا، ميخواهم بگويم در 30 تير همه امكانات، ارتش، توپ و تانك دست شاه بود. با اين همه ملت قوام را بيرون انداختند. ولي در 28 مرداد، همه امكانات دست مصدق بود، اما حتي يك نفر از حزب توده هم نبود كه از او دفاع كند. تعجبآور است كه دكتر كيانوري و دار و دستهاش كجا بودند؟ اينها در ماههاي آخر صدارت دكتر مصدق، خيلي آزاد و برخوردار بودند.
پس در اصفهان هم، كمونيستها و مصدقيها هيچ كدامشان پيدايشان نبود؟
ابداً. صبح 28 مرداد در ميدان مجسمه (انقلاب فعلي) يك سرباز را گرفتند و روي كمربندش نوشتند مرگ بر شاه! اما بعدازظهر يكي از اينها كه طرفدار مصدق بودند پيدايشان نشد.
تحولات اجتماعي كه به اين سرعت اتفاق نميافتند. آيا از يك صبح تا بعدازظهر، اين همه رويداد متضاد، ميتواند رخ بدهد؟
بله، اتفاق عجيبي بود. چپها مدعي بودند كه 600، 700 افسر و درجهدار تودهاي در ارتش دارند، مريم فيروز، زن دكتر كيانوري، خالهزاده دكتر مصدق هر روز خانه دكتر مصدق بود و تمام اخبار آنجا را ميبرد و تحويل كيانوري ميداد. مظفر فيروز، دايي دكتر مصدق بود. سرتيپ دفتري پسر خواهر دكتر مصدق در جيب چپش يك حكم از دكتر مصدق و در جيب راستش يك حكم از سپهبد زاهدي داشت! احمد متيندفتري پدر هدايتالله متيندفتري ـ كه جبهه ملي را تشكيل داد ـ خود از جاسوسان انگلستان بود.
او كه اسنادش از خانه سدان در آمد؟
بله، داماد دكتر مصدق بود. موقعي كه ميخواستند براي دفاع از حقوق ايران به شوراي امنيت بروند، دكتر سنجابي، دكتر بقايي و دكتر شايگان جزو هيئت نمايندگي بودند. براي دكتر بقايي خبر آوردند كه آقاي دكتر مصدق ميخواهد آقاي دكتر متيندفتري را با خودش ببرد. دكتر بقايي خيلي ناراحت شد و گفت:«كسي كه سند جاسوسياش در خانه سدان پيدا شد، ببرد؟ اگر او را ببرد من نميروم!» رفتند به مصدق گفتند. گفته بود:«كاري نكنيد خانمم همين چهار تا مو را هم از سر من بكند! من گرفتار اين هستم، اين داماد من است.»به هرحال اين را بردند، معاون وزير امور خارجه امريكا، جان مكگي قول ميدهد 200 ميليون دلار به ايران وام بدهند. سفير انگلستان همان روز ميآيد و به امريكاييها ميگويد: شما ميخواهيد به دشمن ما وام بدهيد؟ معلوم شد متيندفتري خبر برده بود. خلاصه در اين اواخر، حلقه اطرافيان دكتر مصدق از عناصر جالبي تشكيل شده بود، همين آدمهاي جور واجور و مشكوك، براي از بين بردن نهضت ملي كافي بودند و نيازي به دخالت مستقيم خارجيها نبود!
پس شما در روز 28 مرداد تنها چيزي كه ديديد اراذل و اوباش و فواحش بودند؟
بله، حتي يك نفر آنجا نبود كه از مصدق دفاع كند.
به نظر شما كل ماجرا، بازي به نظر نميرسيد؟يك بازي كه طي آن مصدق مأمور باشد حكومتي را كه يك بار در واقعه 30 تير از زيرش فرار كرده بود، تحويل فضل الله زاهدي بدهد؟ الان پديدهاي داريم به نام «جمهوري اسلامي» 35 سال است همه دنيا عليه آن دست به دست هم دادهاند و هر روز هم فتنهاي درست ميكنند و باز زورشان به آن نميرسد. اين چه جور حكومت مردمياي است كه در ظرف سه ساعت از اين رو به آن رو ميشود؟ به بازي شبيه نيست؟
اين سؤالي است كه درطول 60 سال اخير، خيليها مطرح كردهاند. واقعيت تلخ اين است كه دكتر مصدق همه عوامل انگليس را سر كار گذاشت. دكتر رضا فلاح مدال كلهسگ از انگلستان داشت و او را در شركت نفت گذاشت و از مديران شركت نفت بود. سهامالسلطان بيات، فاميل دكتر مصدق و در اراك ملاك بود.
همه هم به شكلي، از اطرافيان و فاميلش بودند.
گذشته از اين، لايحه امنيت اجتماعي دكتر مصدق را در زمان سپهبد زاهدي اصلاح و تبعيدگاههاي وحشتناك آن قانون را به مناطق نيمه معتدل تبديل كردند! اين موارد واقعا اسباب آبروريزي است. معلوم است كه دكتر مصدق با چنين رفتاري، روز 28 مرداد به درِ بسته ميخورد! محمود نريمان از طرفداران دكتر مصدق، در روز 28 مرداد پيشنهاد كرد دستهجمعي خودكشي كنند كه مخالفت كردند! بعد كار همه آنها به دادگاه كشيد و سپهبد آزموده دكتر مصدق را محاكمه كرد. مصدق هم يكسري حرفهايي در باره كارهايي كه در دوران حكومتش كرده بود، زد. خيلي هم اذيتش نكردند. در سال 1334 هم كه فداييان اسلام را اعدام كردند، ميگفتند: خليل طهماسبي را در كيسه كردند و شيشه خرده ريختند و او را غلتاندند! اين نشان ميداد كه آنها به واقع از چه افراد و گروههايي واهمه داشتند. به هرحال نهضت ملي شروعي باشكوه و پاياني غمانگيز داشت. اميدوارم براي نسلهاي آينده اسباب عبرت باشد.