برخي براي از بين بردن زمينه كشمكش ميان دين و علم سعي كردهاند تا ميان اين دو، تقسيم كاري پديد آورند و مرزي را ترسيم كنند تا حوزه وظايف و اختيارات هر يك از آنها مشخص گردد و از تداخل و تعارض ميان اين دو جلوگيري شود. طبيعي است كه اگر اين تقسيم كار پذيرفته شود، در صورت مشاهده تداخل، اين موارد از قبيل دخالت در قلمرو ديگري و تجاوز به مرزهاي تعيين شده خواهد بود. مرز ميان علم و دين به شكلهاي مختلفي ترسيم شده است كه در تاريخ تفكرات و نظريات مربوط به ويژه نظريات كلام و فلسفه جديد به تفصيل به آنها پرداخته شده. در شماره گذشته به بررسي دو نظريه در اين باب پرداختيم. در اين شماره به بررسي نظريه سوم در اين باره ميپردازيم. بحث حاضر خلاصه شده از كتاب نسبت علم و دين اثر علامه مصباح يزدي ميباشد.
نظريه سوم در باب تباين علم و دين
عدهاي از روشنفكران داخلي به تقليد از برخي فيلسوفان دين مسيحي، مرزبندي ميان علم و دين را در قالب اصطلاح دين حداقلي در برابر دين حداكثري دنبال كردهاند. منظور از اين تقسيمبندي پاسخ به اين پرسش است كه آيا دين به همه مسائل زندگي انسان ميپردازد تا حداكثري باشد، يا به بخشي كوچك و محدود آن قناعت ميكند تا حداقلي باشد. ايشان معتقدند: قائلان به دين حداكثري بر اين باورند كه در هر زمينهاي دين بهترين و عميقترين حرف را زده است حتي اگر به مسائل بهداشتي، كشاورزي يا فضانوردي مربوط باشد. در مقابل كساني كه فقط در اموري خاص به دين چشم دارند و حتي در همين امور نيز حرف دين را حاوي ابتداييترين و ضعيفترين مرتبه ممكن در آن مسئله به حساب ميآورند، طرفدار دين حداقلياند. بعضي طرفداران اين گرايش براي نفي دين حداكثري و اثبات دين حداقلي چنين استدلال ميكنند كه اگر قرار باشد برآوردن همه نيازهاي خود را از دين بخواهيم، بايد دانشگاهها و آزمايشگاهها را تعطيل كرده به گوشه كتابخانهها برويم و پاسخ همه پرسشها را در قرآن و روايات جستوجو كنيم و از آنجا كه در قرآن و روايات همه مطالب بيان نشده و دين چنين مسائلي را پاسخ نداده است پس دين حداكثري نيست بلكه حداقلي است. حداقلي بودن دين از نظر ايشان به اين معناست كه قلمرو دين جايي است كه نه عقل توان اظهار نظر دارد و نه علم تجربي و نه هنر.
نقد نظريه سوم
اين نظر هم به دلايل متعدد درست نيست از جمله آنكه چنين نگاهي به دين به معناي نفي دين است. چراكه بر اساس اين نظريه عقل، حس و خيال، ابزارهاي اصلي همه معارف بشري فرض شدهاند كه حتي در موضوعات و مسائل ديني هم به شناختهايي برتر از آنچه در دين آمده، دست مييابند. بنابر اين هيچ حوزه اختصاصي براي دين باقي نميماند. از سوي ديگر دين حق ندارد در مورد مسائل عقلي، تجربي يا هنري قضاوتي داشته باشد و مجموع اين دو مطلب به معناي عدم نياز به دين است.
به علاوه نگاه حداكثري به معنايي كه مطرح شده است مورد قبول ما هم نيست و اين انتظار كه پاسخ هر سؤالي را از ميان متون ديني بيابيم و براي هر معضل اجتماعي نسخهاي ويژه و آماده از قرآن و حديث دريافت نماييم، نگرشي غيرواقعبينانه، عوامانه و سادهانديشانه است ولي لازمه نفي اين مطلب افتادن در چاه «دين حداقلي» نيست. تقسيم دين به حداقلي و حداكثري يك تقسيم عقلي ثنايي نيست كه ناچار از قبول يكي از آنها باشيم و امر داير مدار اين دو گزينه (دين حداكثري و حداقلي به اين معنا) نيست، تا نفي يكي، خود به خود به اثبات ديگري بينجامد.
نه دين حداقلي، نه دين حداكثري!
در اينجا گزينه سومي صحيح است و آن عبارت است از اينكه دين در تمام عرصههاي زندگي انسان حضور دارد ولي نه به معناي آنكه مسائل را از لحاظ كيفيت وقوع خارجي و كم و كيف تحقق آنها بررسي كند بلكه به اين معنا كه دين از لحاظ ارزشي و ارتباط مسائل با سعادت و شقاوت ابدي انسان داوري ميكند و كليات معارف مربوط را در اختيار او قرار ميدهد و تطبيق اين قواعد كلي بر موارد جزئي بايد بر اساس روش اجتهادي انجام شود. بنا بر اين علم، صنعت و هنر بايد در حيطه قلمرو خويش كار خود را انجام دهند و در اين محدوده نيازي به دين ندارند، اما دين در همه مواردي كه با افعال اختياري انسان سر و كار پيدا ميكند ميگويد اگر كار را اينطور انجام دهيد موجب سعادت ميشود و در يك كلمه حلال است ولي اگر به گونهاي ديگر انجام دهيد موجب شقاوت است، به ضرر مردم تمام ميشود و حرام است. پس دين در همه عرصههاي زندگي به اين معنا حضور دارد. موضوعات علمي تا جايي كه با سعادت و شقاوت انسان ارتباط پيدا نكنند، حيثيت ارزشي پيدا نكنند و بايد و نبايد در آنها نباشد مستقيماً به دين ارتباط پيدا نميكنند. كيفيت تحقق يك پديده و ارتباط آن با ديگر پديدههاي طبيعي خود به خود ربطي به دين ندارد. حيطه وظايف دين، از جايي آغاز ميشود كه پاي مسائل ارزشي در موضوعات علمي به ميان ميآيد. به ديگر سخن وظيفه اصلي دين اين نيست كه روابط ميان پديدهها را تبيين كند بلكه رسالت دين بيان رابطه پديدهها با روح انسان و نقش آنها در تأمين مصلحت ابدي انسان است. وظيفه كشف خواص فيزيكي و شيميايي مواد و تبيين ميزان و نوع عناصري كه براي تشكيل مواد مختلف لازمند بر عهده علم است ولي بيان نحوه استفاده از اشيا براي تأمين سعادت واقعي انسان از عهده علم خارج است و اين وظيفه سترگ بر دوش دين نهاده شده است.
علم اقتصاد، نمونهاي از تداخل محتوايي علم و دين
مشابه اين رابطه در علوم انساني و اجتماعي نيز وجود دارد. به عنوان نمونه در مباحث اقتصادي تا جايي كه به قوانين علمي اقتصاد مربوط ميشود ميان بازار مسلمانان و غيرمسلمانان تفاوتي اساسي وجود ندارد اما نقش دين در مسائل دستوري يا توصيهاي اقتصاد تجلي ميكند. هنگامي كه پا را از توصيف روابط اقتصادي و تبيين قواعد كلي حاكم بر آنها فراتر ميگذاريم و به هنجارها و دستورالعملهاي اقتصادي ميپردازيم كه مكاتب اقتصادي را از يكديگر متمايز ميكند، نقش آموزههاي ديني در تشريح نظام اقتصادي اسلام روشن ميشود مكتب اقتصادي اسلام بر ارزشهايي خاص مبتني است كه تمامي ابعاد فعاليتهاي اقتصادي مسلمانان (مانند كميت و كيفيت توليد، نوع كالا، هدف از كالا، قيمتگذاري، نحوه رقابت و فروش) را تحت تأثير قرار ميدهد. بنا بر اين هنگامي كه ميگوييم اسلام در مورد تمامي شئون زندگي انسان از جمله مديريت خرد يا كلان، رهبري جامعه و روابط بينالملل سخن دارد به اين معناست كه بالاترين نقش آموزههاي اسلام به عنوان يك دين، تأثيرگذاري آن از طريق نظام ارزشي است كه در دستورالعملها و احكام مربوط به اين روابط تجلي ميكند.
تنظيم كننده: محمد زند