آغازين بخش از گفتوشنود منتشر نشده با فقيد سعيد، استاد علي ابوالحسني(منذر) روز گذشته از نظرتان گذشت. واپسين بخش از اين مصاحبه هماينك پيش روي شماست. اميد آنكه مقبول افتد.
از ديدگاه شما، مشروعه خواهان و در رأس آنها شهيد آيتالله شيخ فضلالله نوري معتقد بودند كه فضاي مشروطه موجب از هم گسيختگي مملكت ميشود، بدون اينكه دولت قدرت جمع و جور كردن آن را داشته باشد.
نظام كهن قدرت را تماماً در شاهنشاه و دولت مركزي تعريف ميكرد. اين دولت مركزي براي نقاط مختلف كشور والي ميفرستاد، تصميمگيري ميكرد و با قدرتي كه در اختيار داشت، تصميماتش را به مرحله اجرا ميگذاشت. حالا شما اين شاه را برميداريد و به جايش پادشاه مشروطه را ميگذاريد. پادشاه مشروطه يعني چه؟ يعني ماشين امضا، يعني فاقد هرگونه قدرت و اقتدار. قدرت را به مجلس شورا منتقل ميكنيد كه مجمعي است از نمايندگان طبقات يا مناطق مختلف كشور، يعني مقامات ذينفوذ سراسر كشور كه نمايندگانشان را به مجلس شورا ميفرستند. نقطه اتفاق و اتحاد اينها كه بالاي سرشان باشد و به هم پيچ و مهرهشان كند و اگر يكي از آنها خواست سرپيچي كند، مانع شود، كيست؟ تا حالا شاه بود كه با قدرت و حاكميتش، قهراً همه را به هم وصل ميكرد و حالا شما اين وجه اتصال را بر ميداريد و مملكت ميشود هزار پادشاهي كه هر كدام ساز خودشان را ميزنند.
پس اين بخش از انتقاد مشروعهخواهان به مشروطه، چندان هم جنبه ايدهآليستي و ديني ندارد و بيشتر واقعگرايانه و با توجه به اوضاع جاري مملكت بوده است.
حرف اينها اين بود كه از وقتي كه اسم مجلس و مشروطه آمد، آشوب و هرج و مرج افزايش پيدا كرد. به قول شيخ فضلالله، آشوب و هرج و مرج اگر نوزاد مشروطه هم نباشد، همزاد آن است.
اينها پيشبينيهايي است كه مشروعهخواهان در فضاي ذهني خودشان ميكردند كه اگر مشروطه بيايد چنين معضلاتي دامنگير كشور خواهد شد. بعد از آمدن مشروطه اين پيشبينيها در مورد امنيت كشور و بروز هرج و مرج چقدر محقق شد؟
ميدانيد كه دوره مشروطه اول داريم كه دو سال طول كشيد...
از امضاي حكم تا اعدام شيخ فضلالله؟
از تأسيس مجلس تا آن رويداد. يك سال استبداد صغير يعني تعطيل شدن مجلس اول و در واقع تعطيل شدن مشروطيت است. از 1327 به بعد مشروطه دوم را داريم كه تا زمان جنگ جهاني اول ادامه پيدا ميكند. رساله «تذكرهالغافل» در اواخر دوره استبداد صغير نوشته شده است. نويسنده دارد از يك امر واقعي صحبت ميكند، چون اشاره كرده كه آن آشوبها را ديده است.
در دو سال مشروطه اول، آشوب و هرج و مرج فزاينده و كشندهاي به وجود ميآيد و محمدعلي شاه مجلس را ميبندد. مجلس در اين دوران دوساله، چند تا رئيس عوض ميكند. رئيس ماقبل آخر آن، حسامالسلطنه از مشروطهخواهان پيشگام است. احتشامالسلطنه در خاطراتش مينويسد: محمدعلي شاه با تعطيل كردن مجلس و مشروطه، آبروي مجلس و مشروطه را خريد، زيرا اگر آشوب و هرج و مرج روزافزوني كه ديگر نه آسايش و آرامشي براي كسي باقي گذاشته بود و نه مال و تجارتي، كمي ديگر ادامه پيدا ميكرد و مجلس بسته نميشد، خود مردم ميريختند و بدتر از محمدعلي شاه بر سر مشروطهخواهان ميآوردند! ناظمالاسلام و ديگران هم نوشتهاند كه همان روزي كه بين محمدعلي شاه و مجلس جنگ بود و مجلس به توپ بسته شد، چهار تا خيابان پائينتر، كاسبي دورهگرد، طبق خيار و گوجهاش را روي سرش گذاشته بود و داشت كارش را ميكرد و مردم زندگي عادي داشتند! اين ماجرا از نظر مردم، يك دعواي خصوصي بين يك عده خاص با دولت بود و بعد هم كه تمام شد گفتند الحمدلله! اگر محمدعلي شاه در استبداد صغير توانسته بود قيام تبريز را كنترل كند، مشروطه به اين سادگي برنميگشت.
مرحوم شيخ فضلالله در جماديالاولي 1325 قمري، تقريباً يك سال بعد از شروع مشروطه، به تحصن شاه عبدالعظيم ميرود. يك سال گذشته و همه حوادث اتفاق افتادهاند و او در لوايحش تمام اين آشوبها و مسائل را شرح داده است. متأسفانه روس و انگليس هم در مقدرات كشور ما بسيار مداخله ميكردند و اين آشوبها و هرج و مرجها، در چشم آدمي كه كمي دلسوز و دقيق بود، مقدمه بالفعل دخالت آنها در كشور مينمود. اينها نكاتي هستند كه شيخ فضلالله و ديگران روي آنها انگشت ميگذارند و در انتقاد از مشروطه مطرح ميكنند.
با توجه به اوضاع و احوال آن روز ايران، اگر براي مشروطه، آن هم نسخه غربياش يعني پارلمانتاريسم قداست قائل نباشيم و تناسب نسخههاي سياسي درمان براي مزاج ايران و مصالح و منافع آن را در نظر بگيريم، واقعيت اين است كه ايران به هيچوجه آمادگي نداشت كه به قول آقايان يكشبه زير و رو شود و يك نظام كهن چند هزار ساله را به نظام كاملاً ضد خودش تبديل كند.
شيخ ميگفت ما به مرحله گذار نياز داريم كه از ديد او، عدالتخانه بود. به نظر من عدالتخانه يعني مشروطه حداقلي. مشروطه اگر به معناي نفي خودكامگي دولتمردان و قانونمند كردن سيستم اداره كشور باشد، شيخ هميشه با اين موضوع موافق بود و هيچ وقت هم از اين تفكر عدول نكرد. شما يك متن از شيخ بياوريد كه فارغ از هياهو و جنجال و اتهام و شايعات، فيالواقع اين مطلب از آن دربيايد، در حالي كه خلافش را فراوان داريم.
شيخ آدم قانونمندي بود، البته قانون اسلام و به آن شديداً پايبند بود و به قول كسروي ميخواست همين را هم در كشور پياده كند. اگر مشروطه به معناي حداكثري و پارلمانتاريسم مطلق است، يعني مجلس بر همه چيز حاكم شود و در مورد همه چيز نظر بدهد و كساني هم عضوش باشند كه فقيه و صاحب ولايت نباشند و نظر يك ولي فقيه بالاي كارشان و ناظر و نافذ كارشان نباشد، شيخ هيچ وقت قائل به چنين مجلسي نبود. اگر مقصود مشروطه حداقلي است، يعني تحديد استبداد به قانونمندي، متناسب با مزاج و مذاق سياسي و اجتماعي و فرهنگي ايران، شيخ هميشه قائل به آن بود و هيچ وقت هم از آن عدول نكرد.
در مواضع شيخ درباره مشروطه، مراحل متفاوت و مختلفي را مشاهده ميكنيم. نقطه اول حمايت از مشروطه است كه ابتدا با طرح مقوله عدالتخانه شروع ميشود، ولي وقتي انديشه مشروطه مطرح ميشود، شيخ ابتدا مخالفت مطلقي نميكند، بلكه در آخر كار مخالف جدي و مطلق مشروطه ميشود. سؤال اين است كه آيا نگاه شيخ بر اساس آنچه كه اتفاق افتاد تطور و تكامل پيدا كرد؟ يعني در ابتدا كه از مشروطه حمايت كرد، دريافت دقيقي از مشروطهاي كه داشت ميآمد، نداشت و بهمرور و بر اثر سير حوادث ديدگاهش متكامل شد يا تغيير و تطوري كه در طول اين مدت پيش آمد، يك تاكتيك سياسي بود؟
مرحوم شيخ در عصر مشروطه به لحاظ سياسي و مواضعي كه داشت در مجموع چهار مرحله را از سر گذراند. مرحله اول طلب و تمناي عدالتخانه بود. عدالتخانه چه بود؟ عدالتخانه يك مجلس محدود بود.
يعني مشروطه حداقلي؟
بله، منتها بحث مشروطه حداقلي، بحث ديگري است. به دولت استبدادي قبل از مشروطه و دايره محدود اقتدار و دخالت او در اداره امور كشور اشاره كردم. قرار بود با عدالتخانه كه مجمعي بود متشكل از نمايندگان طبقات و اصناف جامعه، اقتدار و دخالت حكومت در امور كشور از حالت فردي خارج شود و توسط عدالتخانه صورت جمعي پيدا كند.
تلقي عام از عدالتخانه اين است كه محكمهاي است كه حق كساني را كه توسط ناصرالدين شاه و عمال او مورد اجحاف قرار گرفته بودند، استيفا ميكند.
اين تلقي بيشتر به ديوان عدالت مربوط ميشود، در حالي كه عدالتخانه ميتواند هم شكل دولتي و هم شكل ملي داشته باشد. چيزي كه در عصر مشروطه مطرح شد، عمدتاً عدالتخانه ملي بود. آن چيزي كه شيخ فضلالله و سيدين به خاطرش به قم رفتند و متحصن شدند و از مظفرالدين شاه خواستند و او هم حكمش را صادر كرد و بر اساس آن مجلس شورا تشكيل شد، عدالتخانهاي بود متشكل از نمايندگان طبقات و اصناف مختلف جامعه از جمله صنف روحانيت. حتي شاهزادهها هم به عنوان يك صنف، منهاي خوانين در آن عضويت داشتند و در خصوص حوزه اقتدارات و دخالتهاي محدود دولت نظر ميدادند، قانون مينوشتند، قانون به دولت ابلاغ ميشد و دولت موظف بود اجرا كند و بعد هم بر عملكرد دولت نظارت ميشد.
تا آن زمان مأموران و حكام هر چقدر دلشان ميخواست ماليات ميگرفتند، حالا قرار بود اين قضيه نظم و نسق پيدا كند و عدالتخانه هم روي آن نظر بدهد. مجلس اول يك مجلس صنفي و طبقاتي بود و ميرزا باقر بقال و ميرزا اكبر بزاز و امثالهم هم آمده بودند.
كساني كه بعدها و حتي در آن دوره در قامت روشنفكر ظاهر شدند، نماينده نداشتند؟
خير، حتي خود تقيزاده و امثال او هم نماينده تجار بودند. در مجلس قرار بود راجع به گوشت و نان و مالياتها بحث كنند. قرار نبود مجلس شورا بشود مجلس مؤسسان. اينكه شيخ فضلالله ميگويد حكومت كار علماست نه كار بقال و بزاز، نظر به اين دارد.
انتخابات مجلس اول، انتخابات صنفي و طبقاتي بود. مجلس دوم تبديل شد به انتخابات سياسي مخفي! يكي از انتقاداتي كه خود مشروطهخواهان، بعدها به روند مشروطه داشتند همين است كه مثلاً صنف بزاز ميفهميد دارد چه كسي را به عنوان نماينده خود تعيين ميكند و كسي به مجلس ميرفت كه ميتوانست سخنگوي آنها باشد، ولي وقتي شما با آراي مخفي نماينده انتخاب ميكنيد، آن وقت يك آقاي شوكتالملكي در منطقه خراسان شمالي يا جنوبي تمام آراي مردم را به دست ميآورد و به مجلس ميآيد و براي همه مردم تعيين تكليف ميكند. به همين دليل هم از مجلس دوم به بعد، آرا مفهوم دموكراتيك خود را از دست دادند و اگر دموكراسياي هم بود، در مجلس اول شكل گرفت كه هر چند در آن هم دستكاري شد، ولي ذات و بنيادش با اوضاع و شرايط كشور ما تناسب داشت. افراد صنف ميآمدند و مينشستند و اگر تقلبي هم ميشد در چهارچوب آراي صنفي بود كه ميدانست دنبال چيست و بايد به چه كسي رأي بدهد، ولي وقتي عمومي شد، در جامعهاي كه سطح سواد پايين است و خيليها اصلاً اسمشان را هم نميتوانند بنويسند، خان ميگفت برويد به فلاني رأي بدهيد و همه ميرفتند و به او رأي ميدادند و در نتيجه، انتخابات در ايران، به سيستم خانخاني انجام شد...
اين سيستم حتي در دوران رضاشاه و محمدرضا پهلوي هم ادامه پيدا كرد...
در دوره رضاخان هم خانخاني بود و دولت اعمال قدرت ميكرد. به هرحال شيخ فضلالله به دنبال عدالتخانه بود و اسناد تاريخي نشان ميدهند كه نسخه مورد نظر شيخ فضلالله، تا آخر هم عدالتخانه به عنوان مرحله گذار بود.
وقتي نهضت عدالتخانه اوج گرفت، شاه و حكومت عقب نشستند و دستور تأسيس مجلس صادر شد و رستاخيز بزرگي در ملت ايران پديد آمد. در روزهاي آخر چنان موج دامنگستري در جريان نهضت عدالتخانه پديد آمد كه هيچ چيزي نميتوانست در برابر اين سيلاب عظيم مقاومت كند، در نتيجه حكومت تسليم و دستخط صادر شد و آقايان هم پيروزمندانه به تهران آمدند و همين پيروزي، آنچنان را آنچنانتر كرد.
شيخ وقتي اين وضعيت را ديد گفت چرا ما دنبال 50 و 60 باشيم، ميزنيم 100 و لذا طرح حكومت اسلامي را مطرح كرد. اصلاً عنوان مشروعه از اينجا پيدا شد. مخبرالسلطنه مينويسد بحث بر سر اين بود كه مظفرالدين شاه حكم مشروطه بدهد يا حكم مشروعه؟ تندروها قاعدتاً ميگفتند مشروطه، ولي شيخ فضلالله ميگفت مشروعه. مخبرالسلطنه ميگفت من رابط و واسطه پيغام و پسغام بين مجلس و دربار بودم و مظفرالدين شاه هم روي تعارض با مشروطه، گفت مشروعه. گفتم: آقا! مشروعه يعني كار ميافتد دست آخوندها و شما هيچ كارهاي. بنويس مشروطه و مظفرالدين شاه مشروعه را پس گرفت.
شيخ در اين مقطع نامهاي به مرحوم آقا نجفي اصفهاني مينويسد كه در مشروطهاي كه غربيها به دنبالش هستند، اضمحلال دين و مسلماني و همه چيز هست، ولي اگر ما بتوانيم كاري كنيم كه احكام، زكات و مسائل اسلام پياده شود و سلطنت جديد بر مبناي دين شكل بگيرد، همه چيز به صلاح و سعادت و نجات ملت ايران ختم ميشود. متأسفانه در اينجا عناصر تندرو غالب شدند و عنوان رژيم به جاي مشروعه شد مشروطه.
شيخ در آن مقطع به انديشه حكومت اسلامي ـ البته نه حكومت اسلامي بدان معنا كه رسماً فقيه در رأس آن باشد ـ نزديك ميشود. البته زمينه اجراي حكومتي اسلامي فراهم نبود، ولي اجمالاً حاكميت ارزشها و حدود اسلام مد نظر شيخ بود. بديهي است وقتي ارزشها و حدود اسلامي حاكم شوند، اين فقيه است كه بايد نظر بدهد و لذا به زمينههاي تشكيل حكومت اسلامي نزديك ميشويم.
تا آن مقطع كه اقتدار و دخالت روحانيون براي دخالت در امور تقريباً وجود داشت، چون محاكم و ثبت در دست علما بود. شيخ دراين ميان دنبال چه بود؟
چيزي بالاتر از اين مد نظر شيخ بود. در دستخطي هم كه توسط مظفرالدين شاه صادر شد، طبق اسنادي كه داريم، نوشته شده بود: مجلس شوراي اسلامي، ولي بعد تبديل به ملي شد! طبق اسنادي كه در كتاب تاريخ بيداري ايرانيان و جاهاي ديگر آمده، تحليلشان اين بوده كه اگر اسلامي باشد، شيخ فضلالله ملايي پيدا ميشود و يكمرتبه ميگويد اين خلاف شرع و اسلام است و در مجلس را ميبندد! يعني آنها هم در عنوان اسلامي، يك نوع حاكميت فقيه را ميديدند و ميگفتند بايد آن را برداريم و بشود ملي.
پس مرحله دوم پس از عدالتخانه، مشروعهخواهي شد.
مشروعهخواهي به معناي حاكميت اسلام و رفتن به سمت حكومت اسلامي. وقتي اين قضيه به هم خورد، شيخ طرح مشروطه مشروعه را داد و گفت مشروطه باشد، ولي مقيد به دين و اسلام. تحصن حضرت عبدالعظيم در واقع با اين فكر شكل گرفت. شيخ در آنچه ميگفت جدي بود، اما شرايط و اوضاع وقت را هم در نظر داشت. يك آرمان حداكثري داشت كه حاكميت اسلام، تحت ولايت فقيه جامعالشرايط بود و يك بخش مقدور كه عدالتخانه بود. گاه زمينه را مساعد ميديد و به سمت حداكثر ميرفت، گاه نميديد و به سمت حد مقدور ميچرخيد وآرمان حاكميت اسلام را در قالب مشروطه مشروعه تعقيب ميكرد. دستخط را هم گرفت و تا به توپ بسته شدن مجلس، هنوز دنبال مشروطه مشروعه بود، اما تجربه مشروطه اول و به سيم آخر زدن جناح تندرو در دوره استبداد صغير و آشكار شدن بند و بستهاي آنها با عوامل بيگانه و دفاع جدي سفارتخانههاي انگليس و روسيه از آنها، شيخ را به اين سمت راند كه مشروطه در شكل حداكثري آن، به هيچ وجه حتي در قالب مشروطه مشروعه هم قابل اجرا و به صلاح اسلام و ايران نيست و به همان نسخه عدالتخانه يا چيزي شبيه آن برگشت كه با استقرار مجلس شوراي مملكتي در اواخر استبداد صغير، تا حدودي تأمين شد و شيخ از آن حمايت كرد.
حمايت شيخ از مجلس شوراي مملكتي، نشاندهنده پايبندي او به اساس مشروطه به معناي تحديد قانونمند استبداد بود. مجلس شوراي مملكتي، مجلسي بود كه از طرف محمدعلي شاه تشكيل شد، ولي حق سؤال از وزرا و حق استيضاح و عزل و نصب داشت. به قول يكي از مطلعين، دزدبگيرِ وزرا بود. شيخ تأسيس اين مجلس را به علماي مازندران تبريك گفت و از آنها خواست از آن مجلس حمايت كنند. قطعاً اگر شيخ زنده مانده بود، از آن مجلس سنگر خوبي براي مقابله با خودكامگي ميساخت.
اينها مراحلي است كه توسط شيخ طي ميشوند و حاصل شناخت متكاملي است كه شيخ از اوضاع و احوال كشور و مشروطيت دارد.
در اين سيري كه شيخ طي كرده است، دركجا و چه مواردي با اعلام نجف به تفاوت رأي و احياناً اختلاف رسيد؟
تفاوت اساسي شيخ فضلالله ـ البته تا وقتي كه زنده است ـ با مرحوم آخوند و ميرزاي نائيني همين است. از آن به بعد اين تفاوت كم ميشود. آنها شيفته آرمانهاي خوب و والاي خودشان هستند، اما شيخ چشمي هم به واقعيتهاي موجود دارد، چون وسط گود و آتشي است كه بر پا شده و تشخيص ميدهد كه آرمانها چقدر زمينه اجرا دارند و چقدر به كار مصالح و منافع روز ملت ايران ميآيند.
شيخ يك مدير واقعي و كسي است كه مثل يك فرمانده حاضر در صحنه، هر لحظه نگاه ميكند تا ببيند ارتشي كه متعهد به رزم است، چه وضعيتي دارد تا بر اساس آن وضعيت به صورت آنلاين تصميم بگيرد و نظر بدهد، نه اينكه مرغش يك پا داشته باشد و چه در روز قدرت در جبهه، چه در روز ضعف، يك جور نظر بدهد. گاه جنگ نه تنها ما را به هدف نزديك نميكند، بلكه دور و صلح و آتش بس، ما را به آرمانمان نزديك ميكند. شيخ در واقع يك مدير فعال و پا به ركاب و آشنا با صحنه جبهه بود، برخلاف ديگران كه بعدها اوضاع و احوال را خوب فهميدند و لذا مواضعي هم كه بعد از شهادت شيخ انتخاب كردند، در واقع ادامه همان مواضع شيخ بود.
در عصر مشروطيت، بهويژه در بين علماي دين، سه نفر نقش كليدي و تأثيرگذار داشتند. آخوند خراساني، آسيد محمد كاظم يزدي و شيخ فضلالله نوري...
شايد بهتر باشد بگوييم كه هر كدام از اينها نماد يك جريان هستند، چون علماي ديگر هم بودند...
به اين شكل، دربست نميشود چيزي را پذيرفت. بايد ببينيم از داخل آن چه در ميآيد. البته به قول بعضيها، مرحوم صاحب عروه اصلاً اهل سياست نبود، اما تأثير تعيينكننده ـ البته بيشتر به صورت سلبي ـ داشت. آخوند خراساني بيشتر به شكل ايجابي عمل ميكرد، شيخ فضلالله واجد هر دو جهت ايجابي و سلبي بود. شيخ فضلالله روي مرجعيت آخوند خراساني كار ميكرد، مخصوصاً كه آخوند سعه صدري هم داشت، هم احتياطها و سختگيريهاي صاحب عروه را نداشت، هم مهرباني و محبت و عنايت به طلاب را از حد گذرانده بود و اين چيزي بود كه شيخ فضلالله، هم شيفته آن و هم مظهر آن بود، لذا ناظمالاسلام كرماني ميگويد اگر شيخ فضلالله در نجف بود، دور را از دست همه ميگرفت، چون هم مقام علمي دارد هم حسن سلوك و همه را شيفته خودش ميكند.
اين حالت در آخوند خراساني بروز داشت، ولي در صاحب عروه بروز نداشت. صاحب عروه سختگير بود، چون نگران بود كه روحانيت گرفتار آفات قدرت بشود و از آنچه كه ميتوانست زمينهساز اين آفت باشد، پرهيز ميكرد، ولي آخوند خراساني اين طور نبود و واقعاً خود را وقف خدمت به طلاب كرده بود. اين البته، معنايش آن نيست كه صاحب عروه اهل خدمت نبود. من در كتاب «فراتر از روش آزمون و خطا» كاملاً جلوههاي آن را نشان دادهام. طلاب وارسته و درسخوان، مورد تأييد جدي صاحب عروه بودند، ولي با اين دسته مرزبندي كرده بود. صاحب عروه در حمايت از طلبه وارسته همه چيزش را ميگذاشت، ولي با ديگران سخت برخورد ميكرد و اگر آقا نجفي قوچاني هم دل پري از صاحب عروه دارد، دليل اصلياش همين است.
حتي دستخطي هست كه آن را منشي سيد نوشته و ظاهراً خطاب به خود صاحب عروه است، ولي رونوشتي هم كه از وصيتنامه شيخ فضلالله برداشته شده، به خط همين منشي سيد است و من احتمال ميدهم نامهاي كه خطاب به سيد نوشته شده، نامهاي از شيخ فضلالله باشد. يقين ندارم. در آن نامه كه پيداست در عصر مشروطه نوشته شده به سيد گفته شده كه يك خرده اين خشكيها و سختگيريهايت را كنار بگذار، چون سبب ميشود نفوذت را در ميان روحانيون و مردم از دست بدهي، ما ميخواهيم با اين نفوذ كار كنيم و اين نفوذ بايد براي اسلام مثمر ثمر باشد. شما ديگر خيلي به سيم آخر زدي و ايشان جواب ميدهد كه من فقط خدا را در نظر ميگيرم. به حرف مردم چه كار دارم؟
به هر حال شيخ فضلالله و صاحب عروه رابطه داشتند، اما اين رابطه چندان گرم و با رابطه شيخ و آخوند خراساني، اصلاً قابل مقايسه نبود. عنوان و رتبهاي را هم كه شيخ در مكاتبات براي آخوند خراساني در نظر ميگرفت، خيلي شاخصتر از عنوان مرحوم صاحب عروه و يكي دو درجه بالاتر بود، درحالي كه صاحب عروه از نظر فقهي بسيار آدم قوياي بود.
اسناد و مداركي هم داريم كه در آستانه مشروطيت، مخصوصاً بعد از فوت مرحوم مامقاني و شربياني، شيخ در واقع مبلغ مرجعيت آخوند خراساني بود و حتي نقاري بين بيت صاحب عروه در تهران كه توسط پسرش سيد احمد اداره ميشد و شيخ فضلالله وجود داشت. سيد احمد يزدي، پسر صاحب عروه كه در تهران بود، پدر خانمي داشت كه آدمي مشكوك و ضد شيخ فضلالله بود و اين ضديت را به اينها هم القا كرده بود. از آن طرف هم، شيخ فضلالله حامي مرجعيت آخوند بود و اين به مذاق پسر سيد در تهران خوش نميآمد. صاحب عروه اهل اين حرفها نبود و لذا با اينكه اينها در نامههايشان شيخ فضلالله را تقبيح ميكردند، هيچ اعتنائي به اين حرفها نميكرد، ولي به هرحال روابط صاحب عروه و شيخ فضلالله گرم نبود. لذا شيخ با همگامي آخوند وارد نهضت مشروطيت شد و چند گامي هم جلو آمد، اما وقتي كه آخوند خراساني حرفهاي شيخ در انتقاد از تقيزادهها را چندان درك و از او حمايت نكرد، بين آن دو فاصله افتاد.
از آن طرف هم صاحب عروه با آن احتياطات و با نگاه انتقادي و حمايت از منتقدين، وارد مشروطه شد. در اينجا بود كه شيخ فضلالله كه رابطهاش با آخوند ضعيف شده بود، با صاحب عروه پيوند خورد. اگر صاحب عروه مقداري در جهت ايجابي و مثبت حركت ميكرد يا آخوند خراساني كه اهل قيام و اقدام ايجابي بيشتري بود، در شناخت تقيزادهها و موضعگيري در برابر آنها يكي دو سال تعلل نميكرد و بهموقع اقدام لازم را ميكرد و حرف شيخ را زودتر درمييافت و پشت شيخ را خالي نميكرد، تاريخ مشروطه به شكل ديگري رقم ميخورد، يعني شيخ با همراهي آخوند ميتوانست خيلي از حرفهايش را جا بيندازد و ديگر به مرحله تحريم مشروطيت و برگشت به عدالتخانه نميرسيد يا همان مشروطه مشروعه را در حدي كه بار و ثمر بدهد، جا ميانداخت. شيخ اهل گفتوگو و تعامل بود. در اين زمينه شايد در تاريخ روحانيت شيعه، مخصوصاً در تاريخ معاصر، كمتر كسي را مثل او داشته باشيم. مقدار زيادي از موضع نهائي در مرحله چهارم، حاصل اين تعامل است.
سيد با آخوند همدوره و هر دو از شاگردان ميرزا بودند. آيا ميرزا شاگردان متقدم و متاخر داشته است؟
همدوره بودند، با يكي دو سال عقب و جلو. من داستاني را نقل كردهام از استاد صاحب عروه و آخوند خراساني. آخوند يك كمي زودتر به نجف آمد و احتمالاً سنش بالاتر بود، ولي تقريباً با صاحب عروه همدوره بودند. مرحوم شيخ رازي نجفي از نسل شيخ جعفر كبير كاشفالغطاء، از فقيهپروران بزرگ نجف در عصر قاجار، استاد شيخ فضلالله نوري و آخوند خراساني و صاحب عروه و در واقع هم طبقه ميرزاي شيرازي است و شايد حتي جلوتر هم باشد.
به نظر بنده مشروطه را قيام «آخوند» و قعود «صاحبعروه» رقم زد، البته قعودي كه عين قيام بود. ميدانيد اين تعبير در مورد امام حسن مجتبي(ع) و امام حسين(ع) است. من معتقدم صلح امام حسن(ع) نيمه پنهان قيام عاشوراست و بدون آن صلح، قيام نداشتيم و معاويه همه چيز را تار و مار ميكرد. آن صلح مقدمه قيام و نيمه پنهان آن بود. در واقع صاحب عروه نيمه پنهان و آخوند نيمه ظاهر و آشكار مشروطه بودند. والسلام عليكم و رحمهالله و بركاته.