طبق قرار اوليه، مادر اسم اين پسر را ميثم گذاشت اما پس از چهار ماه كه آن مرد از جبهه آمد باز هم با توافق، اسمش را عوض كردند و نام زيباي محمدمهدي را بر وي نهادند. محمدمهدي كاظمي كه تاريخ تولدش را به دليل كثرت حضور پدر در جنگ با نام عمليات كربلاي 5 به خاطر سپرده است، اولين فرزند شهيد سرلشكر حاج احمد كاظمي، فرمانده شهيد نيروي زميني سپاه است كه به مناسبت قرار داشتن در ايام انجام عمليات كربلاي 5 و نيز هشتمين سالروز عروج ملكوتي شهيد كاظمي در ديماه 1384 با اين فرزند شهيد به گفتوگو نشستهايم. محمدمهدي از اصرارهاي پدر به مادر ميگويد تا رضايت او را براي شهادت بگيرد. در نهايت نيز وقتي به شهادت ميرسد، خبر ميدهند؛ حاج احمد به آرزويش رسيد.
از خودتان بگوييد گويي هنگام تولد شما در بحبوحه عمليات كربلاي 5 بوده است؟
من متولد 24 ديماه سال 65 هستم. ايام عمليات كربلاي 5 بود كه به دنيا آمدم. آنطور كه آقا محسن و دوستان تعريف ميكنند ميگويند كه پشت بيسيم به پدرت خبر دادند؛ به اين صورت كه آقا محسن (فرمانده سابق سپاه) پشت بيسيم به پدرم گفته «ابامحمد». خودشان ميگويند چند بار گفتم ابامحمد، ايشان متوجه نشدند. اينطور فكر ميكرده كه چيزي را ميخواهم به ايشان بگويم كه رمزي ميگويم. به ايشان رساندم كه فرزندتان به دنيا آمد. اينطور هم كه تعريف ميكنند،چهار ماهي ميگذشته كه پدرم براي اولين بار مرا ميبيند. ظاهراً ابتدا كه به دنيا ميآيم با توافقي كه قبلاً با مادرم داشتند نام من را ميثم ميگذارند و بعد كه پدرم ميآيد و مرا براي اولين بار ميبيند ميگويد نامش را عوض كنيم و بگذاريم محمدمهدي. دوران كودكيام تا آنجاييكه يادم ميآيد ابتدا در نجفآباد زندگي ميكرديم. خيلي كم سن و سال بودم. آن موقع پدرم فرمانده لشكر 8 نجف اشرف بود.
شنيدهايم كه حاج احمد خيلي با بچههايش رفيق بوده، بيش از آنكه رابطه پدري و فرزندي صرف باشد. در اين خصوص بگوييد.
به نظرم ميشود شخصيتِ شهيد كاظمي را به دو وجه تقسيم كرد. يكي شهيد كاظمي فرمانده نظامي كه الگوي بزرگي براي كشور بوده و است و ديگري احمد كاظمي كه ما در خانه با او زندگي ميكرديم.
فكر ميكنم اين دو خيلي با هم متفاوت بود. البته اين تفاوتي را كه ميگويم بعد از شهادت ايشان متوجه شدم چون مرز بين كار و زندگي ايشان از هم متمايز بود. در زندگي كه ما با هم داشتيم خيلي زندگي ساده، بيآلايش و صميمي بود. به گونهاي كه ايشان يك پاسدار هستند و دارند خدمتشان را انجام ميدهند و حالا مسئوليتي هم دارند. ايشان طوري با ما رفتار ميكردند كه اين چيزها براي ما مهم نباشد. ما حتي خبر انتقال ايشان از فرماندهي نيروي هوايي به نيروي زميني را از دوستانشان شنيديم.
وقتي از خودشان سؤال ميكرديم كه مثلاً حاج قاسم ميگويد كه پدرت إنشاءالله به زودي بر صندلي فرماندهي نيروي زميني تكيه ميزند انكار ميكرد و ميگفت نه! شوخي ميكند!
احمد كاظمي كه ما در خانه كنارش بوديم و با او رفت و آمد داشتيم، در همان وقت كم كه كنار ما بود، به گونهاي مديريت زمان داشت كه گويي چندين ساعت وقت آزاد دارد. حالا همه جا ميگويند با پدرت رفيق بودي! واقعاً ميتوانم به جرأت بگويم يك رفيق بسيار صميمي.
در خانه فرمانده چه كسي بود؟
فكر نميكنم در منزل فرمانده داشتيم. ما همه كارهايمان را مشورتي انجام ميداديم. پدر ركن مهمي در خانواده است. ما در منزل احترام خاصي براي پدر قائل بوديم ولي چيزي نبود كه نام آن را فرماندهي و مديريت بگذاريم كه حرف حرفِ فلاني باشد... برخي اوقات، پدر ما را صدا ميكرد كه محمدمهدي، سعيد و حاج خانم بياييد جلسهاي داشته باشيم. مينشستيم دور هم و در مورد موضوعات هرچند كوچك و پيش پا افتاده بحث ميكرديم و مشكل را شورايي حل و فصل ميكرديم. بعد از دل آن راهكار و رويكرد و حتي راهبرد هم بيرون ميآمد.
با تمام آن مشغلههايي كه حاج احمد داشت چطور ميان كار و خانوادهاش رفتار ميكرد كه عدالت برقرار شود؟
بگذاريد قبل از پاسخ به اين سؤال اقرار كنم من به عنوان فرزند شهيد كاظمي هنوز همه ابعاد وجودي حاج احمد برايم ناشناخته است. با علم به اينكه فرمانده نيرو بودن چقدر دغدغه و مشغله و حوادث كاري برايش به دنبال دارد، وقتي ايشان زنگ در خانه را ميزدند با روحيه كاملاً متفاوت وارد منزل ميشدند. اين نكته را راننده ايشان گواهي ميدهد كه حاج احمد دو دقيقه قبل از اينكه زنگ در خانه را بزند خبري را تلفني ميشنيد يا هر اتفاق ديگري رخ ميداد و خيلي ناراحت ميشد و خستگي و بيحوصلگي را با چشم خودم در چهره او ميديدم، ولي به محض وارد شدن به منزل طوري رفتار ميكرد كه سراسر شور و نشاط و شادابي باشد. با يك روحيه متفاوت از فرزند خودش ميخواهد كه در را به رويش باز كند. لذا از ويژگيهاي شاخص و بارز شهيد كاظمي همين مديريت و عدالتي است كه ميتوانست ميان كار و زندگياش قائل شود.
مسلماًَ پدرتان به خاطر همان مشغلهها اغلب بيرون از خانه بودند.
شهيد كاظمي هيچ وقت نبود يعني الان هم كه نيست و هشت سال از اين نبودنش ميگذرد به گونهاي است كه ما احساس ميكنيم مثل گذشته بابا در مأموريت به سر ميبرد و مشغله دارد يعني اينقدر نبودنش براي ما محسوس بود. درست است كه اذيت ميشويم كه پدر در كنار ما نيست ولي حالتش به طور طبيعي مثل همان روزهاست. ما هشت سال در اصفهان زندگي ميكرديم و فقط پدرم را پنجشنبهها و جمعهها در كنار خودمان داشتيم. ايشان فرمانده قرارگاه حمزه بود و تمام وقت خودش را در آنجا ميگذاشت. ما در آنجا كسي را نداشتيم. البته در نجفآباد كه شهر پدري ما بود، تمام آشنايانمان آنجا بودند، ولي ما در اصفهان زندگي ميكرديم. هشت سال در منطقه بياباني زندگي ميكرديم كه شبها واقعاً از ترس به خود ميلرزيديم. با توجه به اينكه پدر ما فرمانده قرارگاه حمزه بود تهديدهايي هم عليه خانواده ما شده بود. به هر حال ضد انقلاب و گروهكهاي كومله و دموكرات قبل از اقدامات شهيد كاظمي در آنجا مستقر بودند. چندين بار به نيت تهديد با منزل ما تماس گرفته بودند. چنين شخصيتي با چنين ويژگيهايي و با اين حاشيه كاري و زندگي چنان مديريت ميكرد كه ما كاملاً وجودشان را احساس ميكرديم.
اصلاً فكر ميكرديد حاج احمد كاظمي شهيد شود؟
پدر هميشه در خصوص شهادتش به مادرم ميگفت اگر تو راضي شوي همه چيز حل ميشود. علتي كه تا حالا اين اتفاق نيفتاده عدم رضايت توست. فكر ميكنم اين مطلب را در آخرين شب احيا گفتند. مادر ما هم به اين شرط راضي شد كه «هيچ وقت ما را تنها نگذاريد.» واقعاً هم اين اتفاق افتاده و دارد ميافتد. ما الان پدر را در كنار خود كاملاً حس ميكنيم.
وقتي مردم اين صحبتها را ميخوانند با خودشان ميگويند يك فرزند شهيد نشسته يا يكسري از موارد را از روي احساساتش بيان ميكند يا فهميده، اينها به گوشش ميخورد به راحتي از كنارش گذر ميكند. ولي وقتي آدم به درك اين مطلب برسد و در آن شرايط قرار بگيرد ميفهمد اين جملات واقعيت دارد و به حقيقت آن پي ميبرد. اين موضوعات براي خانواده اين شهيد به طور كامل محسوس بوده و لمس شده است.
خبر شهادت پدرم را به مادرم اينطور دادند كه حاج احمد به آرزويش رسيد. بعداً ايشان هم ناراحت شدند كه چرا اينطور خبر به ايشان منتقل شده است.
يك صحبت معروفي شهيد كاظمي در خصوص ماجراي انتقال از نيروي هوا فضا به نيروي زميني دارند كه هنگام توديع در ساختمان نيروي هوايي اينطور ميگويند «اِن شاءالله در نيروي زميني به شهدا ميپيونديم.» شما در رفتار، كردار و حالات ايشان چيزي ديديد كه خودتان را آماده شهادت پدر كنيد؟
اينكه در روز توديع در هوا فضاي سپاه چه چيز باعث ميشود تا شهيد كاظمي اين جمله را ميگويند، براي من هم سؤال است. يعني جز اينكه شهيد كاظمي ميدانسته كه قرار است چه اتفاقي بيفتد قطعاً غير از اين نبوده است. يا ميديده يا به ايشان الهام شده است. اين جمله سادهاي نيست كه به همين سادگي از آن گذر كنيم ولي من نميدانم چرا آن شبي كه فيلم صحبتهاي پدر در مراسم توديع را براي ما آوردند و ما در خانه گوش كرديم خيلي ساده از آن گذر كرديم. درست است كه اين جمله همه ما را به بغض واداشت و حتي گريه هم كرديم كه گفتند «من دوست داشتم در نيروي هوايي شهيد شوم اولين دوران شهادت ما در نيروي زميني فراهم شده است.» يعني اولي را مفرد گفتند و دومين قسمت جملهشان را جمع بستند. واقعاً جمله سنگيني است. خيلي در دلم مانده چرا برنگشتم از پدر كه در پشت سر من نشسته بودند بپرسم منظورتان از بيان اين جمله چه بود؟ چه اتفاقي افتاده كه آنقدر محكم گفتيد كه ما در نيروي زميني شهيد ميشويم. منظور از اينكه گفتهايد دوران شهادت ما، چيست؟ اين سؤال يكي از آن چيزهايي است كه در دل ما مانده است ولي اينكه ميخواست اين اتفاق بيفتد براي همه ما ملموس بود.
تا آنجايي كه ميدانم شهيد خرازي از دوستان صميمي ايشان در زمان جنگ بود و در زمان پس از جنگ هم بيشتر با حاج حسن تهراني مقدم بودند. اين سؤال پيش ميآيد كه حاج احمد بيشتر به كدام يك از دوستانشان عشق ميورزيدند؟
پدر خيلي دلش براي شهيد خرازي و شهيد باكري، تنگ بود. خيلي از اين بغضها، از تنهايي به دوستان به چشم ميخورد. قبل از شهادت هميشه نام اين دو عزيز ورد زبان پدرم بودند. از آنها براي ما بسيار ميگفت. دوستان پدرم تعريف ميكنند احمد كاظمي و حسين خرازي با هم رفيق بودند و شوخي ميكردند. شهيد ردانيپور يكي از دوستان صميمي اين دو نفر هميشه به پدرم و شهيد خرازي نصيحت ميكرده و از آنها ميخواسته كمتر شوخي كنند. ميگويند وقتي ردانيپور به شهادت ميرسد شهيد كاظمي و شهيد خرازي ناراحت شدند براي اين اتفاق و ديگر شوخي نميكردند. رفاقت پدرم و شهيد خرازي به قدري بود كه با شهادت حاج حسين خرازي ديگر حاج احمد در يك بغض طولاني مدت قرار ميگيرد. واقعاً از اين اتفاق متأثر ميشود و ناراحت و اين حسرت در او شكل ميگيرد كه حسين خرازي به عنوان بهترين دوستم رفت و من ماندم!
واقعاً ما فكر نميكرديم يك روزي برسد كه شهيد تهرانيمقدم نباشد. روحيات و اخلاقيات شهيد كاظمي و شهيد تهراني مقدم به هم نزديك بود. ما دو مرتبه با هم به كوه رفتيم و ميديدم كه اين دو چگونه به هم عشق ميورزند. واقعاً در كلام فداي هم ميشدند و قربان صدقه هم ميرفتند. چاكرم و مخلصم اين دو عزيز هنوز در گوشم است. حاج حسن از انتهاي صف به پدرم ميگفت من نوكرتم! و حاج احمد در پاسخ ميگفت: حسن چاكرتم. ما در همين حد ديديم. دوستاني كه جزييتر از مسائل خبر دارند به ما ميگفتند اين رفاقت خيلي صميميتر است.
گويا پدرتان در خصوص حفظ بيتالمال حساسيت زيادي داشتند؟
يك خاطرهاي در اين خصوص برايتان بگويم. آخرين بار در نيروي زميني ميخواستيم با هم به منزل برويم خيلي تشنه بودم. روي ميز كنفرانس فرماندهي چند آب معدني كوچك بود و حتي بزرگ هم نبود كه بگويم دست خورده ميشد شايد اسراف شود. آمدم باز كنم بخورم، پدرم از من سؤال كرد تشنهاي! گفتم خيلي زياد. گفتند من هم خيلي تشنهام، صبر كن الان ميرويم منزل و با هم آب ميخوريم. من نميدانستم پدرم تشنه است اما طوري رفتار كرد كه اگر حق هم داشته باشد ولي از خوراك و امكاناتي استفاده ميكنند كه در آن هيچگونه شبههاي نباشد.
از اينكه پسر شهيد كاظمي هستيد چه احساسي داريد؟
فكر ميكنم فرقي با بقيه مردم نداريم ولي بايد مواظب سلام عليك و رفتار و كردارمان باشيم كه باعث خدشهدار شدن گوشهاي از شخصيت شهيد كاظمي نشود. شهيد كاظمي خيلي شخصيت بزرگي دارد و از حالات و ويژگيهاي خاصي برخوردار است ولي متأسفانه در جامعه خيلي ما را زير ذرهبين قرار ميدهند و به ظواهر خيلي توجه ميكنند؛ مثلاً امروز خانوادهاش چه لباسي پوشيده بودند و چه رفتاري كردند.
شهيد كاظمي در بالاترين جايگاه و شخصيت قرار دارد هم در آخرت و هم در دنيا. ما كه نميتوانيم خودمان را به ايشان برسانيم ولي حداقل به گونهاي رفتار كنيم كه به عنوان خانواده شهيد كاظمي خدشهاي به آن مقايسههايي كه از ظاهر و چيزهايي كه از شخصيت ايشان ميشنوند و با آن چيزهايي كه به عنوان الگو از ايشان برداشت كردند وارد نشود.