آنچه در ادامه ميآيد، حاشيههاي حضور در اختتاميه سومين جشنواره داستاني مردمي رسول آفتاب است كه عصر جمعه 14 تير در امامزاده كاظم(ع) پيشواي ورامين برگزار شد.
الف. جلوي امامزاده جعفر(ع) از ماشين پياده ميشويم. محيط امامزاده رنگ و لعابي ندارد. جلوي شبستان امامزاده، صحني هست كه ظاهراً سالها قبل محل دفن اموات بوده و حالا بعد از يكسانسازي، كلش رفته زير سنگ گرانيت و سنگ قبرهايي كوچك كه شاخص هر قبر محسوب ميشوند. بعد از زيارتي كوتاه، هدايت ميشويم به محل كانون ادبي امامزاده كه محل برگزاري كارگاه علمي جشنواره است. با يك ساعت تأخير رسيدهايم. قاسمعلي فراست، محمد سرشار، كامران پارسينژاد و مصطفي فرقاني گويا به نوبت مشغول ارائه ديدگاههايشان هستند. وسط فاز دوم صحبتهاي فراست است كه ميرسيم و جاگير ميشويم ميان جمع. تا حوالي ساعت 6، ميكروفون به نوبت ميانشان پاسكاري ميشود. فراست از مصادره كردن جنگ توسط برخي مسئولان دولتي و شبه دولتي مينالد كه جنگ را آنگونه تعريف ميكنند كه دوست دارند نه آنگونه كه واقعاً بوده است. سرشار هم اشارههايي دارد به نبرد تاريخي حق و باطل و به خدمت درآوردن ابزار هر عصر در اين نبرد تاريخي و بعدتر هم نتيجه ميگيرد كه هنر روايت و داستاننويسي، هم مطلوب بالذات است و هم مطلوب بالعرض به سبب فراهم آوردن مستندات يك دوره و ماده خام لازم را براي توليد ديگر محصولات فرهنگي فراهم كردن. فرقاني اما ترجيح ميدهد به تشريح تناقضات جريان روشنفكري ليبرال بريده از جامعه بپردازد. متني را از رو ميخواند كه غربزدگي مرحوم آلاحمد را به ذهن متبادر ميكند و بد و بيراههاي حضرتشان به غربگرايي. پارسينژاد هم اشارهاي ميكند به پتانسيلهاي بالاي داستاننويسي به عنوان يكي از راههاي غيرمستقيم كه جاي بيان مستقيم ديدگاههاي سياسي و تمدني را گرفته است. سرشار در پايان راند دوم صحبتها كه پس از آن بايد ختم جلسه را اعلام كنند دست روي نكته جالبي ميگذارد:«شهر پيشوا شهري كوچك با جمعيتي اندك است ولي مگر مثلاً شهر كن در فرانسه چقدر جمعيت دارد؟! اين را از آن جهت ميگويم كه بعيد نيست شهري كوچك بتواند با ايجاد يك جريان فرهنگي تاثيرگذار در قد و قوارههاي جهاني ظاهر شود.» جملهاش كه تمام ميشود سكوتي توأم با رضايت بر جمع حاكم ميشود. شواهد و قرائن حاكي از كيفور شدن جمع دارند.
ب. زنگ پايان كارگاره علمي را كه ميزنند يعني بايد راهي شبستان شويم براي مراسم اختتاميه. بيشباهت نيست به وضعيت اين روزهاي حرم امام. پايهها و ديوارهاي زمخت بتون آرميزه شده در حال بهسازي را سعي كردهاند چشمنوازتر كنند با پردههاي رنگي عمدتاً قهوهاي رنگ و رو رفته. سن كوچكي كه با قالي مفروش شده قرار است بار اصلي صحنه اختتاميه را به دوش بكشد به هماره تريبون و بنر بزرگي از جشنواره كه تويش ميشود از احمد متوسليان را ديد تا آويني و شهداي هستهاي. بكگرند خوبي است از بازتوليد مفهومي انقلاب اسلامي در حوزههاي مختلف. نوعي زايش معنادار يك تفكر در بسترهاي نظامي و فرهنگي و علمي و قس عليهذا كه خود امري معنادار است در جامعهشناسي و شاخصهاي از همهجانبه بودن فلسفه يك حركت كلان تاريخي و اجتماعي كه متناسب با قواعد هر بستري، عقبه انساني خود را بازتوليد كرده است. حال همين عقبه بازتوليد شده سه نسل بعد، سه سال است كه پاي كار چنين جشنوارهاي آمدهاند كه به قول گلعلي بابايي، يك تنه پاي ادبيات فتنه را به دوش ميكشد. تأمل در همين امر در كنار ديدگاههاي جامعهشناختي نظريههاي انقلاب قابل تأملتر ميشود وقتي كه ادعا ميكنند هر انقلابي بعد از چند نسل سرد ميشود و در نهايت بعد از قوس شكوهمند ابتدايي، سر در قوس نزولي و مسير قهقهرا ميگذارد. حال اما در پيشوا ـ كه به دور از واقعيت نيست اگر آن را نطفه بسته شده انقلاب اسلامي بدانيم ـ 50 سال بعد از 15 خرداد 42 و 35 سال بعد از بهمن 57 دوباره آدمهايي پديد آمدهاند كه در هيچ قالب جامعهشناختي نميگنجند. اگر رحيم خدومي را از جمع فاكتور بگيريم، معدل سني ساير عوامل و دستاندركاران شايد از 22 يا 23 بالاتر نرود. حسين قرايي بالاي تريبون دارد ابياتي ميخواند از ميرشكاك و انصافاً هم زيبا دكلمه ميكند، من اما غرق شدهام لابهلاي تأملات خودم كه تاريخ چه زيبا دارد روند تكاملي بشر را در همين جغرافياي كوچك پيشوا عيان ميكند. جغرافيايي كه 50 سال قبل جرقه انقلاب را به جان عطشناك ملت ايران انداخت و حالا باز دارد بار امانت ديگري را به دوش ميكشد با اين تفاوت كه امانتداران ديگري جاي آدمهاي 50 سال پيش را گرفتهاند.
ج. با سقلمه دوست عكاس پرت ميشوم بيرون از لابهلاي افكارم. مخدومي جاي قرايي را گرفته و دارد توضيحي ميدهد از روند برگزاري جشنواره و دريافت آثار و لابهلاي حرفهايش هم درد دلهاي هميشگي:«امسال بخش بينالمللي را هم به جشنواره اضافه كرديم و چيزي حدود 500 اثر به دبيرخانه ارسال شد. از مصر و ليبي و لبنان گرفته تا موريتاني و افغانستان. » رفيق نويسنده كه كنارم نشسته سقلمه ميزند و بد و بيراهي حواله «العالم» ميكند كه با اين حجم آثار از كشورهاي جهان عرب، چرا بايد جاي خبرنگار و دوربين در مراسم خالي باشد و من فكر ميكنم كه اين گرماي هوا و چرت عصر روز جمعه و بُعد مسافت چقدر ميتواند در باختن قافيه در خط مقدم جنگ نرم مؤثر باشد، حتي بيشتر از توپ و تانك و هواپيما! گوش تيز ميكنم براي شنيدن ادامه حرفهاي مخدومي:«در برگزاري جشنوار خيلي غريب واقع شديم. تازه الان خيلي بهتر شده و بعضي دوستان به كمك آمدهاند. در همان دور اول جشنواره تيزر تبليغاتي ساخته بوديم ولي تلويزيون اجازه پخشش را ندارد و مجبور شديم همينجا پخش كنيم. براي اسكان شركتكنندههايي كه از شهرستانها ميآمدند مشكل داشتيم و هنوز هم داريم. خيلي از مسئولان در همين شهرستان حتي ما را قابل يك جلسه هماهنگي براي تشكيل اين جشنواره بينالمللي ندانستند. . . » درد دلهاي مخدومي تمامي ندارد اما انگيزه محكمش هم از درد دلهايش خيلي بيشتر است. جشنواره مردمي رسول آفتاب هيچ چيز هم كه نباشد، همين قدر كه مغناطيسي شده براي جذب آدمهاي اين منطقه، به قدر خود ارزشمند است. همين كه محوري شده براي احساس شخصيت كردن اين آدمها كه خود را نه طفيلي ديگران كه صاحب شخصيت بدانند. تأملات در ذهنم رژه ميروند و تلنگر يكي از دوستان ارشد مطالعات فرهنگي خوانده جلوي چشمم ميآيد:«خيلي دوست دارم يه پروژهاي راه بندازم و واحد تحليلم هم نفر ـ انسان باشه كه ببينم آدمها چطور فرهنگي ميشن. چه روندي مثلاً از نوجواني و جواني براشون طي ميشه كه كشيده ميشن سمت فعاليتها و اقدامات فرهنگي. تجربههاي موفق نمونههاي موجود، خودش ميتونه يه الگوي قابل طرح باشه...» مصداق بيروني ديدگاههاي دوست مطالعات فرهنگي خوانده را دارم اينجا ميبينم. دارم ميبينم كه چطور يك كار ولو كوچك فيالمثل ميتواند آغاز يك روند تربيتي براي يك نوجوان، جوان يا حتي عاقلهمردها باشد. موقع بيرون آمدن، عاقلهمردي حدوداً 40 ساله و آفتاب سوخته كه شاخصهاي بود از سكونت در آن منطقه، پيگير گرفتن «رجل سياسي» بود كه ساعتي قبل در همين مراسم رونمايي شده بود. كسي چه ميداند؟! شايد اين پيگيري خود آغاز فرايندي باشد كه دوست فوق ليسانس خوانده ما از آن به «شروع فرهنگي شدن آدمها» تعبير ميكرد.