گاهي معادله زندگي اينگونه رقم ميخورد كه درست سربزنگاه، درست در لحظه
وقوع يك حادثه مهم، يك نفر در صحنه حاضر باشد، سالم بماند و بشود روايتگر
يك اتفاق بزرگ تا آنچه ديده را به كساني كه نديدهاند، بازگو كند. اين شاهد
درست ميشود مثل امانتداري كه امانتش درستي روايت يك واقعه ناب را به
تصوير ميكشد.
لابهلاي روزهاي اشغال تا آزادسازي خرمشهر پر است از اين
دست لحظات، لحظاتي كه يك نفر به عنوان شاهد باقي ميماند تا از ناگفتهها و
ناشنيدهها براي ديگران بگويد.
لحظات شهادت شهيد عبدالرضا موسوي،
فرمانده سپاه خرمشهر هم يكي از همين وقايع است. انگار خود خدا خواسته كه در
اين لحظه تكرارناشدني، يك نفر باقي بماند تا از شهادت و عروج اين شهيد
برايمان بگويد.
اكبر ضرغامي رزمنده جانبازي است كه پس از آشنايي كوتاهي
با شهيد موسوي شاهد شهادت او ميشود. اما تقدير او طوري رقم ميخورد كه تا
پنج سال پيش تصميم گرفته بود هيچ سخني از اين اتفاق به زبان نياورد اما
با ديدن يك رؤيا نظرش تغيير ميكند. او در سفرش به حج خواب ميبيند ديني از
شهيد موسوي به گردن دارد... متن زير اداي دين يك رزمنده به همرزم شهيدش
است.
درست در آستانه مرحله دوم عمليات آزادسازي خرمشهر قرار داشتيم و
جاده اهواز- خرمشهر زير آتش دشمن بود. خبر رسيده بود يكي از دوستانمان به
نام آقاي گلپايگاني شهيد شده است. در آن زمان سردار شهيد بهرام شيخي
فرمانده عمليات سپاه شهرستان خمين بود و من مسئوليت واحد پرسنلي سپاه را به
عهده داشتم. شهيد شيخي از خوزستان با من تماس گرفت و جوياي احوال شد. خبر
شهادت شهيد داوود گلپايگاني را به او دادم. شهيد شيخي در كمال تعجب گفت:
آقاي گلپايگاني شهيد نشده است. او اينجاست و خود را براي حضور در عمليات
آزادسازي خرمشهر آماده ميكند.
بعد از اين صحبتها از من هم خواستند كه
براي شركت در عمليات به آنها بپيوندم. به اتفاق تعدادي از اعضاي شوراي
سپاه به منزل آقاي گلپايگاني رفتيم و حجله شهادتش را جمع كرديم و قرار شد
بعد از انجام اين كارها به همراه برادر آقاي گلپايگاني به جبهه جنوب اعزام
شويم. شب هنگام بود كه به سوي اهواز حركت كرديم و صبح به آنجا رسيديم. بعد
از ديدار با شهيد گلپايگاني (ايشان بعدها به شهادت رسيد) و شهيد خليل
ملاطاهري، ساعتي را در هتل پرشن اهواز به استراحت پرداختيم. قرار بود مرحله
دوم عمليات، همان شب آغاز شود؛ بنابراين براي شركت در عمليات عازم جاده
اهواز- خرمشهر شديم. جاده زير آتش دشمن بود و در همان مسير درست هنگام غروب
آفتاب با شهيد سيد عبدالرضا موسوي آشنا شدم. بعد از شهادت شهيد محمد
جهانآرا، شهيد موسوي فرماندهي سپاه خرمشهر را به عهده گرفته بود. هيچگاه
خاطره اولين ديدار با آن جوان رعنا و زيباي خوزستاني از خاطرم نميرود.
وسيله آشنايي من با شهيد موسوي، شهيد شيخي بود. يكي از الطاف الهي در مناطق
عملياتي اين بود كه رزمندگان خيلي زود به هم نزديك ميشدند. ارتباط من و
شهيد موسوي هم همينطور بود. دقايقي از آشنايي ما نگذشته بود، اما من نسبت
به او بسيار احساس نزديكي ميكردم. موسوي به گونهاي رفتار ميكرد كه گويا
سالهاست او را ميشناسم. همان اولين ديدار شهيد موسوي رو به من كرد و با
حالتي گرم و صميمي گفت: آقاي شيخي دائم ذكر شما را ميگويد. بعد رو به شهيد
شيخي گفت: آقاي شيخي من آقاي ضرغامي را ديدم و از او تقاضا كردم همراه من
بيايد.
خيانت منافقين بعد از آن همنشيني كوتاه
فكرم را متمركز لحظه عمليات كردم. شبهاي عمليات معمولاً غذا را زود
ميدادند. آن شب هم طبق قانون هميشگي غذا را زود به ما دادند. خيانتهاي
منافقين در آن روزها فراموش نشدني است و هرگز از ياد هيچ رزمندهاي پاك
نميشود. يك از كارشكنيهايشان هم اين بود كه آن شب به وسيله عوامل حاضرشان
در منطقه به ما غذاي مسموم دادند. در غذاي پخته سم ريخته بودند. تقريباً
ما از ابتداي شب در حسينيه به استراحت پرداختيم و قرار بود آخر شب به منطقه
عملياتي برسيم كه همان جا مسموم شديم. نيمههاي شب بسيار پريشان حال شدم.
ما تازه رسيده بوديم و در انتهاي شب بايد در عمليات شركت ميكرديم. به آقا
اباالفضل(ع) متوسل شدم. گفتم: يا آقا اباالفضل(ع) من تازه رسيدهام، كمكم
كن بتوانم در اين عمليات سربلند شوم. تا آنجا كه ميتوانستم آستانه تحملم
را بالا بردم اما حدود ساعت ۱۰ شب بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم. در
حسينيه فرياد زدم. هيچكس جواب نداد. هوا تاريك بود هواپيماهاي عراق هم
مرتب به منطقه ميآمدند، در شرايط سختي به سر ميبرديم. به اطرافم نگاه
كردم، هيچكس دور و برم نبود. با خود گفتم: ديدي بچهها رفتند و من از
عمليات جا ماندم. حالا با اين شكم درد چه كنم؟ نميدانم دقيقاً چه زماني
بيهوش شدم اما صبح ساعت ۹ در بيمارستان آيتالله طالقاني آبادان به هوش
آمدم. شهيد موسوي و شهيد شيخي كنارم ايستاده بودند. شهيد شيخي گفت: خيلي
نگرانت بودم. همه ما همان غروب به بيمارستان آمديم. شما چرا اينقدر دير؟ ما
فكر كرديم شما رفتي جزو شهدا. گفتم: حقيقتاً من همان غروب واقعاً حالم بد
شد اما چون براي عمليات آمده بودم نميخواستم وقفهاي ايجاد شود. چون فكر
كردم اين قضيه فقط براي خودم اتفاق افتاده است. آنجا فقط به آقا
اباالفضل(ع) متوسل شدم. همين كه جملهام تمام شد، شهيد موسوي گفت: آقاي
ضرغامي مقاومت بسيار خوبي دارد بنابراين بايد همراه من در عمليات شركت كند.
(با خنده ميگويد) در جواب او گفتم: من آنجا به دليل موقعيتي كه برايم
فراهم شد اينطور مقاومت كردم. چون فكر ميكردم من براي حضور در عمليات
آمدهام آن وقت در عمليات شركت نكنم!
آن شب بسياري از همرزمانمان به
شهادت رسيدند. هر چند بخشي از عمليات به دليل مسموميت غذايي رزمندگان چند
روز به عقب افتاد اما مجدداً سازماندهي انجام شد. قرار شد من به همراه شهيد
موسوي به عنوان بيسيمچي او در اين مرحله از عمليات شركت كنم.
بالهاي سوخته بعد
از تقسيمبندي، با چهار موتور عازم خرمشهر شديم. من و شهيد شيخي، شهيد
موسوي و شهيد خليل ملاطاهري، شهيد گلپايگاني، شهيد ديگري كه نامش خاطرم
نيست و برادر جديدي و برادر سيدين. هر دو رزمنده ترك يك موتور نشستند.
درگيري شروع شد. به طيفي از سربازان دشمن برخورديم كه شهيد شيخي در درگيري
با آنها مجروح شد. دوباره سوار موتور شديم تا به تيپ بدر بپيونديم. تيپ
بدري كه فرماندهياش با شهيد موسوي بود. شهيد شيخي در عمليات آزادسازي
خرمشهر جانشين او بود. من ابتدا ترك موتور شهيد عبدالرضا موسوي بودم. شهيد
شيخي و شهيد خليل ملاطاهري هم روي يك موتور بودند. بين راه شهيد شيخي گفت:
آقاي موسوي! بيا كارت دارم. شهيد موسوي گفت: اتفاقي افتاده؟ گفت: نه اتفاقي
نيفتاده است. گفت: من يك حرف دارم. ميخواهم اين آقاي ضرغامي كه برادرش به
تازگي در عمليات بستان به شهادت رسيده همراهم باشد. ميخواهيم يك حرفهايي
با هم بزنيم. اگر ميشود جايش را عوض كند و بعد دوباره همراه شما بيايد.
در واقع شهيد شيخي قصد داشت من به خط مقدم نروم. اما شهيد موسوي ابتدا قبول
نكرد و گفت: آقاي شيخي من علاقه دارم با توجه به اوصافي كه شما در خصوص
برادر ضرغامي فرموديد، ايشان همراه من باشد. او آن شب آخرين نفر بود كه به
بيمارستان آمد. شهيد شيخي گفت: كمي جلوتر به خط ميرسيم و ايشان را تحويل
ميدهم. درآن لحظه شهيد موسوي دست به شانه من زد و گفت: «يا علي» برادر
ضرغامي بعد از كيلومتر سه بايد بيايي ترك موتور من. در راه با شهيد شيخي
درد دلهايي كرديم. او گفت: من در اين عمليات نگران شما هستم و ميخواهم
شما را از آقاي موسوي بگيرم. گفتم: هر چه قسمت باشد همان ميشود. من قرار
شده با شما باشم، همراه شما هم هستم، تا آخر هم ميآيم. نگران نباش، عمر
دست خداست. ۵۰ متر، شايد هم كمتر با موتور شهيد موسوي فاصله داشتيم كه چهار
موتور هدف چهار راكت هليكوپتر دشمن بعثي قرار گرفتند اما آن موتوري كه
درست مورد هدف واقع شد موتور شهيد موسوي بود. در مرحله دوم عمليات آزادسازي
خرمشهر هنگامي كه به سمت خرمشهر ميرفتيم، موتور شهيد موسوي و شهيد خليل
ملاطاهري مورد هدف قرار گرفت و روح پاكش به سوي آسمان رفت. شهيد موسوي خيلي
مظلومانه با موشك هليكوپتر بعثيها به شهادت رسيد. باك موتور متلاشي شده و
بنزين به بدن شهيد پاشيد. اين دو شهيد عزيز در آتش سوختند. موتور من و
شهيد شيخي هم تركش خورد و مجروح شديم. من احساس ميكردم وضعيتم نسبت به
بقيه بهتر است. به سرعت خود را به شهيد موسوي رساندم. شهيد موسوي تركشهاي
زيادي خورده بود و بخشي از بدنش در حال سوختن بود. آن لحظهاي كه شهيد
موسوي به شهادت رسيد در حال خواندن شهادتين بود. وقتي پيكرش ميسوخت من
بالاي سرش رسيدم و در آن لحظات صداي اشهدش را ميشنيدم. آن دو برادر ديگر
هم كه نسبتاً وضعيتشان از ما بهتر بود، آنجا از ما جدا شدند و به جلو
رفتند. در واقع در آن لحظه روح شهيد موسوي و شهيد خليل ملاطاهري همراه
فرشتگان به آسمان ميرفت. من آتش جسم شهيد را خاموش كردم و با دو شهيد در
آنجا ماندم.
گفتوگو با خويش آشنايي من با شهيد
موسوي مدت زمان كوتاهي بود. در آن مدت شبها در كنار هم ميخوابيدم و دائم
با يادآوري مسموميتم ميگفت: چقدر خوب مقاومت كردي. گفتم: من آبرويم را گرو
گذاشتم. در لحظاتي كه شاهد شهادت ايشان بودم تمام صحنههاي آن آشنايي
كوتاهمدت مثل يك فيلم كوتاه از مقابل چشمانم عبور ميكرد. او سكوت
معناداري روي لب داشت و همان لحظه احساس كردم در اين مرحله از عمليات به
شهادت ميرسد. احساس ميكردم با درون خودش صحبت ميكند. او بسيار مظلوم
شهيد شد و مظلوم ماند. در لحظات سوختن من صداي لا اله الا الله او را
ميشنيدم. در مدت كوتاه آشناييمان هرگز چهره او را ناراحت نديدم حتي در
همان حالت شهادت هم چهرهاش را ناراحت نديدم. يك لحظه به خودم آمدم و به
دور و برم نگاه كردم. شهيد شيخي بايد براي هدايت تيپ ميرفت. ايشان رو به
من گفت: رسالتي كه شما داريد اين است كه اين شهدا را به عقب بازگردانيد و
تحويل دهيد. اگر آنها در منطقه ميماندند، مشخص نبود كه چه اتفاقي رخ
ميداد. در همان حين من فكر ميكردم كه خيلي با منطقه آشنا نيستم. از سويي
مرتب هم بمباران داشتيم. در منطقه اسرا هم بودند. پس همانطور كنار خط
ماندم. دستم مجروح شده بود. شهيد شيخي هم مجروح شده بود اما با چفيهاش
قسمت آسيب ديده را بست و آرپيجياش را هم روي دوش انداخت و رفت. او گفت:
من ميروم شما هم پيكر شهدا را تحويل دهيد و برگرديد. من كنار خط مانده
بودم كه يك ماشين مثل فرشته نجات آمد. به راننده گفتم: شما چطور آمدي؟
«شهيد گلي» راننده ماشين كه قبلاً در دوره آموزشي با هم بوديم و نميدانستم
او هم در آن منطقه است، گفت: وقتي ديدم موتورها را هليكوپتر زد، آمدم
مجروحانشان را به عقب منتقل كنم. بعد همين كه شهيد گلي نشست تا شهدا را
داخل ماشين بگذارد به سمت او توپ خورد. ماشين كلاً منهدم شد و شهيد گلي هم
به شهادت رسيد. من با سه شهيد ماندم. قسمت اين بود كه دوباره مأموريت را
ادامه دهم و بالاخره ماشين ديگري آمد.
شهادتش را باور نميكردند كمي
بعد پيكر آن دو شهيد (گلي و ملاطاهري) را به معراج شهدا تحويل دادم و پيكر
شهيد موسوي را هم به سپاه آبادان بردم. برادران سپاه آبادان تعصب خاصي روي
شهيد موسوي داشتند. آنها باور نميكردند كه شهيد موسوي كه صبح از آنجا
حركت كرده الان شهيد شده باشد. فكر ميكردند او در آن لحظات به سمت
آزادسازي منطقه ميرود. من در آنجا گفتم: اين پيكر شهيد موسوي است. يكي از
برادران خيلي هم تند با من برخورد كرد و گفت: برادر شما چه ميگويي؟ آقاي
موسوي كه الان در خط است. اصلاً شما از كجا آمدهاي؟ چرا اين حرف را
ميزني؟ گفتم: برادر! قرار بود من همراه شهيد موسوي باشم. لحظه شهادت كنار
شهيد موسوي بودم، شما ميخواهي بپذير، ميخواهي نپذير. شهيد موسوي همين
جنازه است و او به شهادت رسيده است اما آنها آنقدر به شهيد علاقهمند بودند
كه شهادت او را باور نميكردند. به هر حال پس از انجام مأموريت مجدداً به
منطقه عملياتي برگشتم و به همراه شهيد شيخي براي مرحله آزادسازي خرمشهر به
تيپ بدر ملحق شدم.
رؤيايي در حج
بعد از شهادت
شهيد موسوي من اصلاً از لحظات شهادت ايشان خاطرهاي نگفتم، تا حدود پنج سال
پيش كه اصلاً ايشان از خاطرم رفت. پنج سال پيش به حج واجب مشرف شدم. كنار
خانه خدا در حج واجب يك لحظه مرحوم پدر و برادر شهيدم را به همراه شهيد
موسوي در عالم رؤيا ديدم. در حالي كه كنار خانه خدا زيارت ميكردم ديدم
پدرم با يك طبق انگور مستقيم به ديدن من آمد. گفتم: من روزه هستم. گفت: من
براي افطار شما انگور آوردهام. گفتم: پس چرا برايم شام نياوردهايد؟ گفت:
شام هم بعداً ميآورم اما شما بدهي داري. چرا بدهيات را به ايشان نميدهي؟
برادرم نگاهي به من كرد و گفت: برادرجان! چرا بدهيات را به آقا سيد
نميدهي؟ گفتم: من بدهي ندارم. نگاهي كرد و با اشاره به شهيد موسوي گفت:
شما ايشان را نميشناسي؟ گفتم: در ذهنم نيست. شهيد موسوي سرش پايين بود به
محض اينكه سرش را بلند كرد، او را شناختم. يك حال عجيبي به من دست داد.
پدرم گفت: از دست شما ناراحتم. شما بدهيات را نسبت به ايشان ادا نكردي.
وقتي چهره شهيد موسوي را ديدم كه سرش را بالا آورد همان چهره اولين ديدارش
برايم تداعي شد. آن جوان رعناي خوزستاني با چهرهاي نوراني را ملاحظه كردم.
يك لحظه به فكر فرو رفتم كه بدهي من به موسوي چه ميتواند باشد؟
زماني
كه از مكه برگشتم و به خانه آمدم، تلويزيون راجع به آزادسازي خرمشهر
برنامهاي داشت و آقاي كويتيپور شعر «ممد نبودي شهرت آزاد شد، موسوي آمد
پي تو مهمانش كن» را ميخواند. محمد پسرم گفت: بابا! آقاي موسوي رفيقت را
ميگويد. در آن برنامه يكي از دوستان راجع به شهيد موسوي گفت كه در عمليات
خرمشهر شهيد شد. آنجا آن صحنه بيتا...الحرام و اين صحنه تلويزيون هر دو
با هم در ذهنم به يك نقطه رسيد. با خود گفتم: حتماً دست به قلم بگيرم و
نحوه شهادت ايشان را بنويسم چراكه نحوه شهادتش در هالهاي از ابهام بود.
تنها كسي كه در واقع ناظر بر شهادت شهيد موسوي بود، بنده بودم و پيكرش را
حمل كردم و به سپاه آبادان تحويل دادم و مجدداً به شهيد شيخي ملحق شدم.
مرحله دوم عمليات آزادسازي به مرحله سوم كشيده شد و اين توفيق نصيب شد تا
به همراه شهيد شيخي براي مرحله بعدي عمليات حضور داشته باشم. در تمام
سالهاي بعد از جنگ من خواب شهيد موسوي را نديدم تا اينكه پنجسال پيش چنين
رؤيايي ديدم. در همان سال معاونت فرهنگي سپاه براي بيان خاطرات شهدا
فراخواني داده بود كه من نيز طي مقالهاي خاطره شهادت شهيد موسوي را بيان
كردم.
ناگفتهها... من فكر ميكنم همه شهدا همه
چيزشان براي آن طرف است و چيزي براي اين دنيا ندارند. قطعاً در خصوص شهيد
موسوي هم همينگونه است. اينكه اين شهيد بزرگوار اين همه مظلوم و ناشناخته
مانده، به خاطر اين است كه همه چيزش براي آن دنياست. حضرت آقا جملهاي در
ديدار با پاسداران، در سوم شعبان دو سال قبل فرمودند: در مورد برخي شهدا
زحمت كشيدهايد اما راجع به همه شهداي دوران دفاع مقدس حق اين است كه
اقداماتي صورت پذيرد. همين بحثي كه حضرت آقا فرمودند بجاست. ما فقط تعدادي
از شهداي انگشتشمار را معرفي ميكنيم. البته اينها حقشان است، هر چه داريم
از شهداست و بايد از آنها ياد كنيم اما شهدايي مثل شهيد شيخي، شهيد موسوي
و... ناگفتههايي دارند كه هرگز گفته نشده است. ضمناً سردار شهيد بهرام
شيخي، فرمانده تيپ ۳ لشكر ۱۷ عليبنابيطالب بودهاندكه انشاءالله در
روزهاي آتي مستندات شهادت اين شهيد عزيز و ناگفتههايش را بيان خواهم كرد.