دادجو دكتراي زبان و ادبيات فارسي دارد و ۱۶ سال است كه در دانشگاه در همين رشته تدريس ميكند، اما اين تنها يك جنبه از فعاليتهاي اوست و بايد گفت او علاوه بر تأليف و تدريس در حوزه ادبيات سالهاست كه در زمينه موسيقي هم كار كرده و اكنون نيز مدرس موسيقي است. ساز تخصصي وي سهتار است و در اين زمينه شاگرد زندهياد محمود كريمي، عطا جنكوك و محسن كرامتي بوده است. بايد به كارنامه او تأليف چند عنوان كتاب ديگر و همكاري با نشريات تخصصي و فرهنگستان زبان و ادب فارسي در زمينه نقد ادبي را هم افزود.
خانم دكتر دادجو! درباره شعر حافظ انواع و اقسام پژوهشها و تحقيقات از مناظر و زواياي گوناگون انجام شده است. به نظر شما كدام جنبه از شعر اين شاعر بزرگ كمتر مورد توجه و بررسي قرار گرفته يا بدان پرداخته نشده است؟ يكي از مسائل مهمي كه نهتنها درباره حافظ، بلكه در مورد همه بزرگان ادبيات، زياد بدان پرداخته نميشود، جنبههاي زيباييشناسانه شعر آنهاست. من تصور نميكنم بيش از بهاءالدين خرمشاهي يا منوچهر مرتضوي كسي بتواند مطالبي در مورد انديشههاي حافظ بگويد، اما آنچه تصور ميكنم بايد به آن پرداخت، نقش جنبههاي ادبي زبان حافظ است. مثلاً به مولانا هم از زواياي گوناگون پرداخته شده كه او چگونه عارفي است، ولي اگر قرار بود مولانا فقط مسائل حكمي و فلسفي را بگويد و فقط به انديشهها بپردازد، همان فيه مافيه كفايت ميكرد. اگر در مثنوي قرار بود كه محور بحث همين جنبههاي طريقت و شريعت باشد، احتياجي نبود كه شش دفتر نوشته شود. كمتر كسي آمده در ديوان مولانا يا غزليات حافظ به جنبههاي زيباييشناسانه نگاه كند.
خود شما براي پرداختن به زيباييشناسي حافظ از چه منظري وارد شديد؟ زيباييشناسي شعر حافظ در چند مقوله اتفاق ميافتد. يكي در مقوله «آواها»ست كه صدادهي اين آواها چگونه است؟ مثلاً ميبينيد كه كل پيكره غزل «مرا ميبيني و هر دم زيارت ميكني در دم»، ۲۷ بار «ام» تكرار شده است. يعني ۲۷ بار واژه «ام» و همخوان «ميم» آمده است. خود اين موسيقي ايجاد ميكند. پس بحث اول آواهاست. مقوله دوم، «واژهها»ست و سوم «ساختار نحوي». واژهها از قرون اوليهاي كه در شعر فارسي مطرح شدهاند، از همان آغاز همينها بودهاند. يعني ما دگرگوني و تغيير چشمگيري در واژهها نداريم، اما اينكه واژهها كجا و چگونه به كار ميرود، تكليف شاعر را مشخص ميكند و او را نسبت به شاعران ديگر متفاوت ميسازد. بنابراين بحث اصلي ما در «زيباييشناسي در موسيقي شعر حافظ» يكي بحث آواهاست، يكي بحث واژهها و ديگري هم ساختار نحوي است.
شما در اين نوع ورود به بحث چه نتايجي به دست آوردهايد كه از حرفهاي تكراري و هميشگي متمايز باشد؟ مثلاً سالهاست كه ميگويند بحر متقارب ايجاد حماسه و انديشه حماسي ميكند و در بحر متقارب، صداي پاي اسبان و همهمه دليران را ميشنويم، اما در همين شاهنامه لحظهاي كه سهراب در حالت احتضار با پدرش صحبت ميكند، همين وزن تبديل به نوعي مرثيه ميشود: «كنون گر تو در آب ماهي شوي
وگر چون شب اندر سياهي شوي».
همين بحر متقارب را بياوريد در بوستان سعدي؛ ميبينيد كه هيچ حماسهاي در آن نيست. ميخواهم بگويم كه وزن عروضي نقش تعيينكننده و فعالي در موسيقي شعر ندارد، بلكه اين چينش و انتخاب و كيفيت واژگان است كه اين موسيقي را ايجاد ميكند.
چنين اتفاقي در مورد همه شاعران روي ميدهد. حالا ميتوان پرسيد كه در همين بحث چينش و انتخاب واژگان، حافظ چه كار ميكند كه شعرش داراي تشخص ويژهاي ميشود؟ همانطور كه گفتيد، اين در مورد همه شاعران اتفاق ميافتد، اما مسئله استفاده بهينه از اين واژگان است، يعني بهترين انتخاب از واژگان. ضمناً تفاوتي كه حافظ با بقيه دارد، وسواس اوست. مثلاً اين موضوع خيلي بحث شده است كه حافظ آواي شعر را ـكه زبانشناسان به آن «آواي پاشيده» ميگويندـ زياد در شعرش به كار ميبرد، ولي بحثي درباره چگونگي و چرايياش نكردهاند. عجالتاً همينقدر ميتوان گفت كه آواي شعر حس گرمي را در شعر پخش ميكند. حافظ هم زياد آن را به كار برده است.
ميتوانيد مثالي بزنيد؟ بله، مثلاً «شاه شمشادقدان، خسرو شيريندهنان/ كه به مژگان شكند قلب همه صفشكنان» در همين بيت، شش بار «ش» تكرار شده است. من يك كار آماري راجع به غزليات سعدي و غزليات حافظ انجام دادهام كه البته اصلاً مدعي نيستم دقيق است. اساساً هم بررسي تطبيقي همه غزليات آنها كار بسيار دشوار و زمانبَري است. به همين دليل فكر كردم غزلياتي از سعدي و حافظ را كه منتهي به حرف «ش» است، بررسي كنم. تعداد غزليات سعدي كه منتهي به اين آواست، بيشتر از حافظ است، اما تعداد واژگان داراي «ش» در غزل حافظ بيش از غزل سعدي است. يعني ميخواهم بگويم كه حافظ وسواس دارد كه اين موسيقي در شعرش پراكنده شود، البته سعدي در جايگاه خودش استاد است، اما حافظ اين دقت نظر و وسواس را در انتخاب واژهها تا حد كمال دارد. به همين خاطر اگر شما يك كلمه از شعر حافظ را جابهجا كنيد، غلط نميشود، اما از شعريت خودش پايين ميآيد. مثلاً «تاب بنفشه ميدهد طره مشكساي تو/ پرده غنچه ميدرد خنده دلگشاي تو». حالا در هر مصراعي از اين بيت يك جابهجايي انجام دهيم غلط نميشود، وزن هم سر جاي خودش است ـحالا بحث قافيه چيز ديگري استـ ولي شعريت آن كم ميشود. فرض كنيد كه بهجاي همين بيت، بگوييم: «طره مشكساي تو تاب بنفشه ميدهد/ خنده دلگشاي تو پرده غنچه ميدرد». ميبينيم كه يك شعر خيلي معمولي و متوسط ميشود. به همين دليل من معتقد نيستم كه ديدگاههاي حافظ با همه علو و زيبايياش چيزي فراتر از زيباييشناسي شعر اوست.
البته اين تفاوت هم بين حافظ و سعدي ديده ميشود كه شعر سعدي تنوع واژگاني بيشتري نسبت به شعر حافظ دارد. مثلاً سعدي ميگويد «اي باغ شفتالو و به، ما نيز هم بد نيستيم» كه اين واژگان در غزليات حافظ ديده نميشود. همينطور است. البته من معتقدم كه سعدي هم حداكثر استفاده را از زبان ميبرد، اما فراموش نكنيم كه بنا بر شواهد زيادي، حافظ آواز هم ميخوانده است. يعني با اينكه ميگويند او قرآن را با چهارده روايت از بر داشته، اما صوت خوشي داشته است، به همين دليل موسيقي را خوب ميشناسد. بايد قبول كرد كساني كه در دو رشته تحصيل ميكنند و تبحر دارند، معمولاً زواياي بيشتري را ميبينند، ولي ما شواهدي دال بر موسيقيداني سعدي نداريم. ممكن است موسيقي را بشناسد كه تا قرن دهم تقريباً همه شاعران ما موسيقي را ميشناختهاند، اما شواهدي داريم كه حافظ موسيقيدان بوده است.
با اين حال ما با حافظ به عنوان يك شاعر سروكار داريم، نه موسيقيدان. اين است كه اگر موسيقي شعرش بر انديشه آن بچربد، شايد نكته چندان مثبتي هم نباشد. اين حرف شما كاملاً در مورد غزليات شمس مصداق دارد. شما در غزليات شمس با مجموعهاي موسيقيايي طرف هستيد، موسيقياي كه سوار بر زبان و محتواست. در حقيقت واژه و زبان به موسيقي «كولي» ميدهد. شايد به جرئت بتوان گفت حافظ جزو معدود شاعراني است كه زبان و انديشهاش دوش به دوش هم پيش ميروند. يعني اصلاً جايي را نميبينيم كه بگوييم انديشه حافظ عقب ماند و زبانش ـكه موسيقي هم زيرمجموعه آن استـ جلو رفت. من معتقدم حركت موسيقي و انديشه در ديوان حافظ دوش به دوش و پا به پاي هم است.
شما مقولات آواها، واژگان و نحو را در زيباييشناسي شعر حافظ بيان كرديد. لطفاً براي ساختار نحوي مثالي بزنيد. مثالي كه در مورد بيت «تاب بنفشه ميدهد...» زدم، نمونهاي از تغييرات نحوي بود، البته بد نيست كه درباره همين بيت به موضوعات ديگري هم بپردازيم. ميگويد: «تاب بنفشه ميدهد طره مشكساي تو»، يعني «طره مشكساي تو» كه نهاد جمله است، آخر آمده و «تاب بنفشه ميدهد» كه گزاره است اول آمده است. در اينجا بايد توضيحي داد. مصراع دوم اين بيت را هم ببينيد: «پرده غنچه ميدرد خنده دلگشاي تو» وقتي كه درباره خنده صحبت ميشود، شما ياد غنچه و گل و چيزهاي مشابه ميافتيد، ولي ميگويد «پرده غنچه ميدرد»، حافظ مخاطب را نگه ميدارد كه ميخواهد راجع به چه چيزي حرف بزند. وقتي نهاد اول ميآيد، معمولاً قابل پيشبيني است. يعني وقتي صحبت از قد ميشود، منتظر سرو هستيم. وقتي هم كه صحبت از خنده دلگشا ميشود، منتظر تشبيهات خاص آن هستيم، اما وقتي كه ميگويد «پرده غنچه ميدرد» اين دريده شدن پرده را به چيزهاي مختلفي ميتوانيم نسبت دهيم. كار حافظ همين ريزهكاريهاست.
او با انجام اين كارها چه هدفي را فراتر از زيبايي ظاهري شعر دنبال ميكند؟ يعني صرفاً ميخواهد محصول كارش زيباتر جلوه كند يا هدفي هم براي رساندن بهتر معنا و مفهوم به مخاطب دارد؟ امروزه ما ميگوييم يك اثر زماني هنري ميشود كه تعليق داشته باشد. اگر پايان يك فيلم يا يك كتاب را بدانيد، انگيزهاي براي ادامه دادنش نداريد. اين كشدار بودن زمان در شعر حافظ نوعي تعليق است. حافظ تا حد امكان مخاطب را وادار به صبر ميكند تا مخاطب ببيند او چه ميخواهد بگويد، اما اگر خواننده از همان اول يا خيلي سريع مطلب را بگيرد، ديگر چه دليلي براي ادامه دادن آن دارد؟ مخاطب هميشه دوست دارد در كشف رازهاي شاعرانه دخالت داشته باشد. اصلاً چرا خيليها شعر با قافيه را دوست دارند؟ چون دوست دارند حدس بزنند. من معتقدم حافظ علاوه بر اينها روانشناس خوبي است، چون ميداند كه مخاطب دوست دارد در كشف راز شعر دخيل باشد. شما شعري را با ريتم «فعلات فاعلاتن» به مخاطب ميدهيد، او خود به خود منتظر است كه يك فعلات فاعلاتن ديگر هم بگيرد. اصلاً به همين دليل است كه هنوز برخي ذهنها براي شعر سپيد آمادگي ندارد، چون ذهن مخاطب ايراني، ريتم و زمان مشخص را دوست دارد و بعد علاقهمند است كه با شاعر به كشف بپردازد.
كشفي كه براي مخاطب با شعر حافظ روي ميدهد، چه تفاوتي با شعر سعدي دارد؟ به اعتقاد من به اندازهاي كه حافظ به مخاطب براي كشف كردن اهميت ميدهد، سعدي اهميت نميدهد. به عنوان مثال دو غزل را از حافظ و سعدي مقايسه ميكنيم كه هر دو با واژه «بيا» شروع شده است. حافظ ميگويد: «بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم/ فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم». سعدي ميگويد: «بيا بيا كه مرا با تو ماجرايي هست/ بگو اگر گنهي رفت و خطايي هست».
اينكه ميگويم حافظ به مخاطب خيلي اهميت ميدهد، به اين دليل است كه مخاطب در زدن نبض شعر او شراكت دارد. ببينيد حافظ بعد از «بيا» عبارت «گل برافشاندن و مي در ساغر انداختن» را دارد. يعني شما قدم به قدم با اين شعر پرواز ميكنيد تا جايي كه سقف فلك را ميشكافيد، اما در مورد سعدي با اينكه «بيا بيا» نوعي تأكيد است و تأكيد زيبايي هم هست، اما بعد ميگويد «مرا با تو ماجرايي هست» حتي انتخاب افعال در غزل حافظ بسيار مهم است. در همين شعر سعدي اوج بيت همان «بيا بيا» است، ولي بعد آهسته آهسته پايين ميآيد، اما در مورد حافظ چه اتفاقي افتاده است؟ پشت سر هم گل برافشاندن و مي در ساغر انداختن و فلك را سقف شكافتن آمده است. يعني ميبينيد كه در اين بيت سعدي نوعي حالت انفعال وجود دارد، اما «بيا» در اين بيت حافظ، جنبه اجتماعي و عمومي هم دارد و همه را از اين «بيا» به جايي ميرساند كه سقف فلك را بشكافند. البته اين مقايسه خيلي مقايسه آكادميكي نيست، ولي اساساً حافظ هميشه شما را در اين حالت مكاشفه نگه ميدارد.
آيا حافظ با تصويرسازيهايش مخاطب را به پروراندن خيال و مكاشفه در غزل خود واميدارد؟
همينطور است. مثلاً در همان غزل معروف «درِ سراي مغان رفته بود و آب زده»، حافظ شروع ميكند به نقاشي كردن. يعني ابتدا تصويري از درِ سراي مغان ميدهد و بعد جلوتر ميآيد: «نشسته پير و صلايي به شيخ و شاب زده»، بعد هم تصاوير را يكي يكي اضافه ميكند: «سبوكشان همه در بندگياش بسته كمر» جلوتر كه ميرويم ميبينيم كه خود حافظ هم در اين تصوير شركت ميكند. يعني وارد فضايي تئاتري ميشود و ميگويد: «سلام كردم و با من به روي خندان گفت...»
آيا حافظ به نوعي شعر ميسرايد كه مصداق شعر گفتار امروزي است؟ بله، يكي از ويژگيهاي حافظ همين است كه اتفاقاً حرفهاي ساده و محاوره را به داخل شعر ميآورد و شاعرانه هم ميشود. يعني به همين راحتي كه ما ميگوييم فلاني را ديدم و سلام كردم، اين عبارت در شعر حافظ ميآيد، اما شكلي شاعرانه به خود ميگيرد. حالا مصراع دوم همين بيت را ببينيد: «كه اين خماركش مفلس شراب زده» يعني ناگهان از سادگي آن مصراع اول، خارج ميشود و پا به ساحتي جدي ميگذارد.
آيا جنبه موسيقيايي شعر حافظ بر جنبه تصويري آن برتري دارد؟ در مورد قوم عرب ميگفتند كه شعر و زبان عربي، موسيقايي است، ولي در مورد ايرانيان اين موضوع خيلي مصداق ندارد. يعني بعد از اينكه ايرانيان از آن دوره حضور اعراب در ايران عبور كردند، به شعر و ادبيات روي آوردند. حالا اينكه بخشي از آن نابود شده است، دليل بر نبودنش نيست. البته شعر ما پيش از اسلام شعر شفاهي بوده، چون با موسيقي همراه بوده است. همين امروز هم به ما ميگويند شعر بخوان، چون سابقه و پيشينه شعر ما شعر شفاهي بوده است. يعني شعري غيرمكتوب و همراه با موسيقي بوده كه بخشي از آن هم از بين رفته است، ولي حرف شما تا حدودي درست است. همين الان هم كه اگر بگوييد اين متن را ميخواني يا من برايت بخوانم، بيشتر مايلند متن برايشان خوانده شود. به همين دليل خيليها حاضرند وقتي داستاني تبديل به فيلم ميشود فيلمش را ببينند. با اين حال جنبه تصويري شعر هميشه تخيل خواننده را تقويت ميكند. اين هم از موضوعاتي است كه فكر ميكنم حافظ با توجه به آن خواسته است شما را ششدانگ پاي شعرش نگه دارد. اين است كه خيليها معناي شعر حافظ را متوجه نميشوند، ولي تفأل ميكنند. اصلاً نظر من اين است كه زيبايي را همه ميفهمند.
هنر هم خارج از زيبايي معنا ندارد، حتي وقتي كه يك انسان زشت را تصوير ميكند، اما مثلاً حافظ براي سرودن اين بيت زيبا «نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند/ فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست» كدام كلمه عجيب و غريبي را به كار برده است؟ تقريباً هيچ. بنابراين بايد بنشينيم و دلايل زيبايي اين بيت را پيدا كنيم. از رودكي تا بهار به عنوان شاعراني كه كلاسيك محسوب ميشوند همه ديوانهايشان شرح داده شده است، اما متأسفانه درباره اينكه چرا اين اشعار زيبا هستند، كمتر چيزي گفته شده است.
ريتم شعر حافظ چگونه ايجاد طرب يا حزن ميكند؟ ما به كشش موسيقي، ريتم ميگوييم كه مثلاً يكچهارم يا ششهشتم است، به كندي و تندي آن هم «تمپو» ميگوييم، اما در مورد نقش ريتم در تعيين سرنوشت شعر از منظر شادي يا حزن، من معتقدم كه اين نقش خيلي كم است. اين واژه است كه ميتواند يك شعر را شاد يا غمگين كند. به عنوان مثال در غزلي با مطلع «حال دل با تو گفتنم هوس است/ خبر دل شنفتنم هوس است»، شما احساس غم ميكنيد؟ نه. خود همين تكرار «هوس است» به شعر نشاط داده است. حالا عين همين وزن را كه در اين شعر به كار رفته است در شعر ديگري ببينيد: «حال خونيندلان كه گويد باز». كاملاً مشخص است كه اين شعر حال و هواي غمناكي دارد. بنابراين من واقعاً پاي اين قضيه ميايستم و بحث ميكنم كه ريتم شعر را چه در ديوان حافظ و چه در ديوان ديگر شعرا، اين وزن عروضي نيست كه تعيين ميكند، بلكه انتخاب و چينش واژگان است. به همين دليل حافظ اگر لازم باشد غزل را با حالتي غمناك بگويد، حتماً ريتمش كند ميشود، ولي نه اينكه حتماً با يك وزن خاص عروضي اين اتفاق بيفتد. مثلاً واژه «خيز» را در اين بيت حافظ ببينيد: «خيز تا خاطر به آن ترك سمرقندي دهيم/ كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي». در اينجا «خيز» يك هجاي كشيده است، ولي بعدش چه ميآيد؟ «تا خاطر به آن ترك سمرقندي دهيم»، براي اين كار فقط بايد حركتي كنيد. همين جا مطلب را در ذهنتان نگه داريد تا با يك «خيز» ديگر از حافظ بحث را ادامه دهيم: «خيز و در كاسه زر آب طربناك انداز/ پيشتر زان كه شود كاسه سر خاك انداز».
اينجا هم همان «خيز» است، ولي با دو حركت آمده است: «خيز و» يعني بلند شو برو. از نظر زماني خيز يك هجاي كشيده است و هر هجاي كشيده شامل يك هجاي بلند و يك هجاي كوتاه است. حالا اگر خيز از نظر زماني دو ثانيه است، «خيز و» هم دو ثانيه است. يعني اين هم از يك هجاي بلند و يك هجاي كوتاه تشكيل شده است، اما خيز در اين دو شعر دو نوع كاركرد دارد.
بفرماييد بررسي جنبههاي زيباييشناختي در شعر حافظ چقدر جنبه آكادميك و دانشگاهي به خود گرفته است؟ من فكر ميكنم متأسفانه حتي برخي از همكاران ما اساساً بحث موسيقي شعر را اشتباه فهميدهاند. آنها فكر كردهاند كه موسيقي شعر يعني مقولهاي در عرصه هنر و فن موسيقي. در صورتي كه موسيقي شعر يك بحث و مقوله ادبي است، ولي به دليل همين اشتباهي كه صورت گرفته است، خيليها چون موسيقي نميدانند، امتناع كرده و به اين حوزه نيامدهاند. به همين دليل هم عده انگشتشماري در اين زمينه كار كردهاند.
با اين حال جديترين كاري كه ديدهام و خودم هم از آن استفاده كردهام، كتاب موسيقي شعر دكتر شفيعي كدكني است. ايشان موسيقي شعر را بهطور اعم كار كردهاند، ولي من هم بهطور اخص روي ديوان حافظ متمركز شدهام، اما اين نياز احساس ميشود كه در مورد موسيقي شعر حافظ حتماً پژوهشهاي آكادميك بيشتري صورت بگيرد. من حتي در ويرايش دوم كتابم چندين فصل به آن اضافه كردهام و چند فصل را شرح و تفصيل بيشتري دادهام. اينگونه پژوهشها، نگاهها و نقدها كه نو و در عين حال پرطراوت هم هستند، جاي آنها بسيار خالي است.