علي آژير در سال ۱۳۴۷ در تهران متولد شد. وي كه در روزهاي مبارزات انقلابي و فعاليتهاي سياسي مردم، كم سن و سال و دانشآموز مقطع ابتدايي بود، با شروع جنگ در سال ۵۹، شور و شوق رفتن به جبهه و جنگ را در جان و دل خويش احساس نمود، بنابر اين با تغيير عدد هفت به عدد پنج در شناسنامه خود، توانست در گروه رزمندگان اعزام به جبهه جاي گيرد و بدين ترتيب زندگي و سرنوشت وي با جنگ گره خورد.
علي آژير بعد از گذراندن دوره آموزشي در پادگان بلال تهران، در حالي كه ۱۳ سال داشت، قدم در ميدان جنگ نهاد. وي در لشكر ۲۷ محمدرسولالله (ص) در عملياتهاي مختلفي همچون والفجر مقدماتي، والفجر ۱، والفجر ۴، خيبر، بدر، والفجر ۸، مسلمبن عقيل، محرم، كربلاي ۴، كربلاي ۵، والفجر ۱۰، بيتالمقدس ۱، بيتالمقدس ۲، بيتالمقدس ۳، بيتالمقدس ۴، بيت المقدس ۷، مرصاد و تك عراق شركت كرده است كه در همه عملياتهاي ذكر شده غير از عمليات والفجر مقدماتي، تخريبچي بوده است و سينهاش مملو از خاطرات تلخ و شيرين گلوله، خمپاره، تير و آتش است. او از انسانهاي دليري همچون شهيد ميرزايي، شهيد باكري، شهيد حاج عباس كريمي و ... كه شجاعانه جنگيدند و عاشقانه دعوت حق را لبيك گفتند، خاطرات بسياري دارد. علي آژير، شير مردي است از روزگاران جنگ كه جان در طبق اخلاص نهاد و با شجاعت و دليري در ميدان مين قدم گذاشت تا بگشايد راه معبر عبور عاشقان را ...
پيشتر از قول شما شنيده بودم كه با دستكاري در شناسنامهتان موفق به اعزام به جبهه شديد. هيچ يك از مسئولين اعزام يا كساني كه به آنها مراجعه كرديد،متوجه اين موضوع نشدند؟
بله، مگر ميشود متوجه نشده باشند. من يك ۵ ريز و كوچك روي عدد ۷ شناسنامهام چسبانده بودم و بعد رفتم به عكاسي «ماه» واقع در ميدان تجريش تا از شناسنامهام كپي بگيرم ولي هنگام گذاشتن شناسنامه روي دستگاه، عدد ۵ آن افتاد. به عكاس گفتم: صبر كن تا درستش كنم. او دست مرا گرفت و گفت: جعل اسناد ميكني؟! بايد با من به كلانتري بيايي.
گفتم: من خلافكار نيستم، من فقط ميخواهم به جبهه بروم! خلاصه هر طور بود توانستم از دست آن عكاس فرار كنم. بعد به عكاسي «اهدا» رفتم و از شناسنامهام كپي گرفته و سپس براي ثبتنام اعزام به جبهه راهي شدم.
خدا رحمت كند شهيد چيذري را، آن زمان ايشان در الهيه مسئول اعزام بود. كپي شناسنامهام را كه گرفت، رو به من كرد و گفت: متولد ۴۵ هستي؟ گفتم: بله، گفت: چطور است كه مأمور ثبت احوال به عدد نوشته ۴۵ و بعد به حروف نوشته ۴۷ ؟ گفتم: چرا معما مطرح ميكنيد، بگوييد نميخواهيم تو را اعزام كنيم... ولي بالاخره ايشان اجازه رفتن من به جبهه را صادر كرد.
از حس و شور و شوق خودتان در اولين اعزام به جبهه،آن هم در سن و سال كم بگوييد.
بعد از دوره آموزشي يك ماههمان در پادگان بلال، چند روز در مرخصي بوديم،بعد گفتند كه براي اعزام به جبهه در روز فلان به لانه جاسوسي بياييد تا از آنجا به راهآهن و سپس به مناطق جنوبي برويم. وقتي سوار قطار شديم، ديديم در اكثر كوپهها نيروهاي قديمي هستند كه براي چندمين بار بود كه به جبهه اعزام ميشدند، ما بچههاي شر و شوري كه براي اولين بار به جبهه اعزام ميشديم، در يك كوپه جمع شده بوديم و آنقدر گفتيم و خنديديم كه يك نفر آمد،در را باز كرد و گفت: شما مطمئن هستيد كه ميخواهيد به جبهه برويد؟ نكند اشتباه آمده باشيد!
من آن زمان ۲۶۰ جوك روي كاغذ نوشته و با خود برده بودم. همه ما تا صبح بيدار بوديم و بعد از خواندن نماز صبح خوابيديم، تا به پادگان دوكوهه رسيديم.
چه شد كه به گروه تخريب مين پيوستيد؟
سال ۶۰ و قبل از عمليات والفجر مقدماتي بود. اولين كسي كه براي ما صحبت كرد، فرمانده گردان تخريب بود. دستش باندپيچي شده و چشمش بسته بود، او تخريب را براي ما اينگونه تعريف كرد:
«تخريب، مرگ است. هر كس بيايد، شهيد ميشود.
هر كس ميخواهد برود، هر كس هم ميخواهد بيايد تخريب، اين طرف بايستد».
اما كسي نرفت!من بلند شدم كه بروم. اكبر آژير گفت: بنشين. گفتم: نميرسد. گفت: مگر صف نفت است كه نرسد! فقط مانده كه تو به گروه تخريب بروي؛ يعني كس ديگري نمانده كه برود! و ما هم نشستيم.
من و اكبر آژير اولين اعزام مان بود. ما جنگ را فقط در تلويزيون ديده بوديم و نميدانستيم وقتي به آنجا برويم، گلوله و خمپاره ميزنند و ما ميميريم. آخر خمپارهها كه به زمين نميخورد، به سر و صورت بچهها ميخورد و پوست و رمل و گوشت، همه با هم مخلوط ميشد.
يادم است شهيد باكري شب عمليات والفجر مقدماتي براي لشكريان عاشورا صحبت ميكرد، ايشان ميگفت:
«كساني كه از جنگ بر ميگردند، سه گروهند؛ گروه اول: از ياد ميبرند كه كجا بودند و بيخيال ميشوند و به ماديات ميپيوندند.
گروه دوم: از رفتن خويش پشيمان ميشوند و ميگويند چرا رفتيم؟!
گروه سوم: نسبت به گذشته خويش وفادار ميمانند و از شدت غصه دق ميكنند.
روشن است كه عاقبت گروه اول و دوم ختم به خير نميشود. ماندن در گروه سوم هم مردانگي زيادي ميخواهد. پس دعا كنيد كه در اين عمليات شهيد شويم.»
از عملياتهايي كه دچار جراحت شديد، بگوييد؟
اولين عملياتي كه من در آن مجروح شدم، عمليات كربلاي ۵ بود. در اين عمليات، تركش به دستم اصابت كرد كه من ديگر هيچ نفهميدم تا اينكه خود را در بيمارستان شهيد كلانتري انديمشك مشاهده كردم. در آنجا پزشك بيمارستان دست من را پيوند گراف زد كه موفقيت آميز بود و بعد از اين عمل من دوباره عازم جبهه شدم.
البته من در بسياري از عملياتها مجروح ميشدم، ولي به عقب نميآمدم. مثلاً در عمليات بدر كه شركت كرده بودم، من و حدود ۲۳ نفر از بچهها با پوتين و لباس در سولهاي خوابيده بوديم كه من مقابل سوله بودم، يكي از بچهها مرا صدا زد. بلند شدم، ديدم هواپيمايي روي هوا در حال پرواز است كه خيلي پايين بود و اگر يك بيل را بلند ميكرديم حتماً به هواپيما ميخورد.
ناگهان متوجه شدم كه چيزي از زير هواپيما باز شد كه مثل پركاه سبك بود، صاف آمد و جلوي در سوله زمين خورد و وارد سوله گردان تخريب شد. آن ۲۳ نفر بچههايي كه در سوله خوابيده بودند، اصلاً پلك نزدند، گويي ۲۰۰ سال است كه خواب هستند، همه آنها يك جا شهيد شدند و من و يك نفر ديگر هم شيميايي شديم. اصلاً نميتوانستيم نفس بكشيم. ما را به بيمارستان شهيد بقايي اهواز منتقل كردند و بعد از چند روز دوباره من به منطقه برگشتم.
چه خاطرات ويژه و خاصي از عملياتهايي كه در آنها شركت كرديد،داريد؟
در عمليات بدر بوديم كه حاج عباس كريمي هم شهيد شد. بعد از اينكه ما دژ را زديم و برگشتيم حاج عباس كريمي پا روي زمين ميكوبيد. تانكهاي بعثي داشتند ميآمدند. وقت اذان ظهر بود. حاج عباس به نماز ايستاد و ما هم به نماز جماعت ايستاديم. آنها واقعاً انسانهاي شجاعي بودند و ايمانهايي قوي و محكم داشتند. ايشان در آن آتش سهمگين ايستاده بود و نماز جماعت ميخواند در حاليكه ما خيلي ضعيف بوديم و تمام حواسمان به صداي سوت خمپاره بود. وقتي حاج عباس شهيد شد گويي ستون لشكر افتاد و من آنجا و در آن لحظات فهميدم وقتي ميگويند ستون يك خيمه يا علم يك خيمه يا مياندار يك خيمه يعني چه؟! به واقع ستون لشكر ۲۷ رسولالله (ص) با شهادت ايشان بر زمين افتاد و وقتي حاجي افتاد و بلند نشد، گويي همه ما هم مرديم. همه خودمان را باخته بوديم.
خلاصه عقب آمديم كه به ما خبر رسيد مهدي باكري هم شهيد شده است. ديگر عمليات بدر هم تمام شده بود و ما هم به عقب آمديم.
سه يا چهار شب به عمليات والفجر ۸ مانده بود و ما در اردوگاه كاروان بوديم. يك روز يكي از بچهها آمد و گفت: حاجي با تو كار دارد. وقتي نزد حاجي رفتم، گفت: برو به منزلتان تلفن بزن. من به همراه چند نفر از دوستان به مخابرات رفتيم. يكي از بچهها طاقت نياورد و گفت: پدرت فوت كرده. من در اهواز سوار اتوبوس شدم، تا ترمينال گريه ميكردم. من شب هفت پدرم به مراسم رسيدم و بعد از آن هم دوباره به منطقه برگشتم.
يكي ديگر از عملياتهايي كه در آن شركت داشتيد عمليات والفجر بود. چه خاطرهاي از آن عمليات داريد؟
عمليات والفجر ۸ غواصها ساعت ۹ در آب رفتند و در ساعت ۱۰:۳۰ كل محورها درگير شدند. ساعت از ۱۱ هم گذشت،كمكم آبها در گلو خشك شد، بين نخلستانها هم تنگاتنگ، نيرو نشسته بود كه اگر بعثيها يك خمپاره ۶۰ ميزدند، تمام ايران عزادار ميشد. ساعت از ۱۱ هم گذشته بود كه صداي مهيب اولين انفجار از روبهروي فاو بلند شد و عمليات آغاز شد. خط را شكستيم و جلو رفتيم.
ما خيلي قوي عمل كرديم حتي خود بعثيها ميگفتند كه ايران در اين عمليات آتش مردانهاي ريخت.
در آن لحظات حاج محسن رضايي خطاب به آقاي علايي گفت: امشب شب ۲۲ بهمن است. هفت سال پيش در چنين شبي امام اعلام كرد: حكومت نظامي شاه در تهران را بشكنيد و به خيابانها بريزيد.
حاج محسن گفت: الان هم شما حكومت نظامي صدام در فاو را بشكنيد و شهر فاو را بگيريد. سپس يك بسته را به آقاي قرباني داد. در بسته پرچمي سبز قرار داشت كه به همراه آن دستخطي از امام هم بود با اين مضمون: جناب آقاي قرباني؛ پرچم متبرك به حرم ثامنالحجج را فردا صبح بربلندترين مناره مسجد فاو به اهتزاز در آوريد و ما در اين عمليات موفق و پيروز شديم و توانستيم فاو را بگيريم.
بهيادماندنيترين خاطرهتان از جنگ چيست؟
در عمليات كربلاي يك بودكه من متوجه شدم همه بچهها قمقمههاي آبشان را خالي ميكنند. دليل اين كار آنها را پرسيدم و فهميدم كه رمز اين عمليات، يا ابوالفضل العباس (ع) است.
از ناشي گريهايتان در جبهه بگوييد.
ما بچههاي سادهاي بوديم كه از يك محل عازم جبهه شده بوديم، گردان انصار همان شب اول كه ما رسيديم، عمل كرد و ۳ و ۴ نفر از بچههاي ما در همان مرحله مقدماتي شهيد شدند و جنازههايشان هم در منطقه ماند و بعد از جنگ پيدا شد و آمد. ۲۲ بهمن سال ۶۰ بود، يك دفعه ديديم سعيد صداقت از دور گريه ميكند و ميآيد، بچهها به من و اكبر آژير گفتند آن طرف را نگاه كنيد، فكر ميكردند چون بچهايم، با ديدن پيكرهاي شهدا روحيهمان را خواهيم باخت.
واقعاً هم آن زمان بچه بوديم، ما اصلاً نميدانستيم شهادت چيست كه بخواهد روحيهمان پايين بيايد. سعيد نقشهاي روي زمين كشيد و گفت: «اين تپه دوتلو است، جنازه حسن محمدي اينجا افتاده» او مشغول صحبت بود كه من يك دفعه ديدم يك هواپيما جلو رفت. باور كنيد فكر كردم هواپيماي مسافربري است، ديدم چيزهايي دارد از زير آن ميافتد پايين، فكر كردم اعلاميه است. گفتم: اعلاميه، اعلاميه!
يكي از بچهها يقهام را گرفت و كشيد و مرا داخل سنگر برد. بعد فهميدم كه آن هواپيما بمب خوشهاي ميريخته و آن زمان در حال بمباران منطقه بوده است.
از روز اعزامتان به جبهه چه خاطرهاي داريد؟
زمان اعزام، وقتي كل نيروها و گردانها تقسيم شدند، ما هنوز نشسته بوديم، كه حاج احمد آمد از آنجا بگذرد كه پرسيد: چرا اينها را اينجا نشاندهايد؟
شهيد ميرتقيان – خدا رحمتش كند – مسئول گردان شده بود، آمد و گفت: اسم گردان شما عمار ياسر شد و به همين سادگي گردان عمار لشكر ۲۷ در آنجا بدين ترتيب شكل گرفت. شهيد ميرتقيان هم نيروها و ما را به خط كرد و از جلو نظام داد. من گفتم: الان اسم كم ميآورند و اسم گردان ما را ميگذارند ذوالجناح! كه ناگهان شهيد ميرتقيان فرياد زد و گفت: كه بود اين حرف را زد؟ اما از آنجا كه تهذيب نفس كرده بوديم و مثل قبل ديگر بازي درنميآورديم نتوانستيم بگوييم ما بوديم! و آنجا بود كه حالم كمي گرفته شد و به خودم نهيب زدم كه چرا اين شوخي را در اين فضا و موقعيت كردم؟!
از آخرين عملياتي كه شركت داشتيد، بگوييد.
آخرين عملياتي كه در آن شركت كردم، عمليات مرصاد بود كه در اين عمليات نيز جزو گروه تخريب بودم. من تا سه ماه بعد از جنگ نيز در گروه تخريب فعاليت داشتم.
۴۸ ساعت قبل از پذيرش قطعنامه بود كه حاج احمد كوثري در حسينيه براي ما صحبتهايي كرد با اين مضمون كه وضع جنگ و مملكت چنين است و ما كمبود نيرو داريم و بايد مقاومت كنيم و بايستيم كه روز بعد خبردار شديم كه ارتش بعث با ۵۰ تيپ و لشكر زرهي از خرمشهر پيشروي را آغاز كرده است. در واقع بعثيها هر نقطه از ايران را كه در آغاز جنگ نتوانستند بگيرند، در آخر جنگ موفق به تصرف شدند.
من در منطقه حضور داشتم كه پيك لشكر خبر آورد ارتش بعث از ابوغريب پاتك زده، شوروي نيروهاي خود را لب مرزش پياده كرده و امريكا هم با ما وارد جنگ شده است.
پيك به ما گفت كه خودتان را به گردان عمار كه در تنگه ابوغريب است، برسانيد. ما سوار ماشين شديم و به دوكوهه رفتيم. جاده اهواز – انديمشك مثل اوايل جنگ بود. به پل كرخه رسيديم، نميگذاشتند جلو برويم، ميگفتند بعثيها آمدهاند جلو، دهلران را هم گرفتهاند. بالاخره ما جلو رفتيم. بچهها روي چاه نفت تنگه ابوغريب شروع به پدافند كردند.
سنگينترين سلاح ما آن زمان، كلاش بود و مهمات ديگر به همراه نداشتيم. بعثيها ما را دور زدند و محاصره كردند و ما ۲۴ ساعت در محاصره قرار داشتيم. بچهها واقعاً جنگيدند؛ جنگي شجاعانه و مردانه و آنقدر مقاومت كردند تا روي بعثيها راكم كردند و آنها مجبور به عقبنشيني شدند ولي در ازاي اين پيروزي بايد بگويم كه از يك گردان ۳۰۰ نفري تنها ۹ نفر باقي مانده بود و بقيه نيروها به شهادت رسيدند.
شهيد سالاري،معاون لشكر نيز همان زمان شهيد شد؟
وقتي به عقب آمديم، حاج اميني گفت: برويد به پل كرخه و آنجا را موادگذاري كنيد و گوش به زنگ من باشيد.
از خبر قطعنامه چگونه آگاه شديد و عكسالعمل شما در مقابل آن چه بود؟
ما در دو كوهه بوديم كه اخبار ساعت ۲ بعد از ظهر اين خبر را اعلام كرد و گفت: ايران، قطعنامه ۵۹۸ را پذيرفت.
وقتي اين پيام را شنيديم، باور نميكرديم و براي همه ما باور اين امر سخت بود. دوكوهه ماتم سرا شده بود، ولي بعد از شنيدن پيام امام، كمي آرام گرفتيم چون ميفهميديم و ميدانستيم كه ايشان مصلحت را بهتر ميدانند.
بعد از قطعنامه، وضعيت جبهه و جنگ چگونه شد؟
وقتي خبر پذيرش قطعنامه را شنيديم، باور نميكرديم. براي همه ما باور آن سخت بود.
۲۴ ساعت قبل از آتش بس، بعثيها حملات شيميايي كردند و خيلي از بچههاي ما شهيد شدند.
بعد از آتش بس، ما به دو كوهه برگشتيم. به سختي امريه گرفتيم و بليت قطار تهيه كرديم. ميخواستند براي بچهها مراسم استقبال بگيرند ولي هيچ كس قبول نكرد. در انديمشك سوار قطار شديم و از دو كوهه گذشتيم. قطار از پيچ دوكوهه كه گذشت، گويي همه چيزمان را در آنجا گذاشتيم و برگشتيم.
تا تهران هيچ كس حرفي نزد چون هيچ كس دوست نداشت برگردد.
اگر دوباره جنگ شود، باز هم شركت ميكنيد، باز هم مسئوليت سنگين تخريب را بر عهده ميگيريد؟
بايد بگويم كه من حاضرم همه زندگيم را بدهم تا بتوانم براي حتي ۱۰ دقيقه به آن دوران برگردم.
مطمئن باشيد اگر روزي باز هم جنگ شود، زودتر از هر كس داوطلب اعزام ميشوم. چون مهمترين مسئله براي من، كشور، دين و انقلابم است و اين عهدي است كه با خودم بستهام و تمام سرافرازيام هم به همين است.
مطمئن باشيد همه موفقيتهاي ما چه در عرصه نظامي، سياسي و اجتماعي همه از بركت خون بچههايي است كه جان خود را فدا كردند و مخلصانه شهيد شدند.
نظرتان را در مورد جنگ بگوييد، اگر نقدي بر آن داريد مطرح كنيد.
جنگ نقد بد ندارد، نقد بد آن براي اشخاص است. جنگ، واقعاً مقدس است.
آخر جنگ كه مقام معظم رهبري، رئيس جمهور بودند، خودشان به جبهه آمدند و به جوانها پيشنهاد دادند كه به جبهه بيايند و از اين قافله جا نمانند كه در آن زمان سيلي از نيرو وارد جبههها شد. در دوكوهه كه ما بوديم، ديگر جا نبود.
مطمئن باشيد امريكا اگر ميدانست با حمله به ايران، موفق و پيروز خواهد شد، لحظهاي درنگ نميكرد.
ذات جنگ بد است، جنگ خوب نيست، در واقع ما جنگ نكرديم بلكه دفاع كرديم. بعثيها به خاك و ناموس ما تجاوز كردند.
امام بعد از جنگ گفتند: «كساني كه در اين هشت سال جنگ، خودشان را از اين معركه به هر عنواني دور نگه داشتند، مطمئن باشند از معامله با خدا جا ماندند.» ايشان نگفتند به انقلاب و كشور خيانت كردند، گفتند ضرر بزرگي كردند و حسرتش را تا روز محشر هم ميكشند. جنگ، انقلاب، اسلام، سياست و اقتصاد ايران را بيمه كرد.
من كاري به اين ندارم كه عدهاي اكنون بلند شدهاند و ادعا ميكنند كه جنگ بعد از فتح خرمشهر نبايد ادامه پيدا ميكرد و نقدهاي مختلفي ارائه ميدهند، من ميگويم كه جنگ، يك نعمت بود. عدهاي از افراد كه خودشان اصلاً در جنگ نبودند، ميخواهند فضاي آن زمان را كمرنگ جلوه دهند و اهميت دلاوريهاي مردان آن زمان را پايين بياورند. جنگ، بركات بسياري داشت و تا صدها قرن، ايران را بيمه كرد.
بچههاي تحصيلكرده كه در جنگ حضور داشتند، كم نبودند. بسياري از آنها تحصيلات عاليه دانشگاهي كشورهاي بزرگ جهان داشتند. تمام فرماندهان جنگ، تحصيلكرده، دكتر، مهندس يا دانشجو بودند و بسياري از آنان كه رفتند، نيز از همين قشر بودند. از جمله شهيد مهدي باكري كه سه سال در آلمان زندگي و تحصيل كرده بود.
اما امروز آنان كه ميخواهند جنگ و افراد آن را بياهميت و كمرنگ كنند، براي مردم اين طور جلوه ميدهند كه هر كس بيكار بود راهي جبهه ميشد.
اما من به نوبه خود، از اينكه جنگيدم، از اينكه جانباز و شيميايي شدم هيچ گله و شكايتي ندارم و هرگز پشيمان نيستم و بالعكس به اين وضعيت افتخار ميكنم.
از وضعيت جانبازي خود بگوييد.
سال ۶۵ كه به كميسيون تعيين درصد جانبازي رفتم، براي من ۳۰ درصد جانبازي تخمين زدند ولي در كميسيون جديد فكر ميكنم ۷۰ تا ۷۵ درصد باشد،كه من به اين امر مفتخرم و در اين شرايط تنها به گفتهها و فرمايشات ولي خود و رهبر انقلاب و كشورم ارزش داده و عمل ميكنم.
ايشان تمام مشكلاتي را كه امروز در جامعه پديده آمده و وجود دارد، ۲ يا ۳ سال پيش، به آنها اشاره كرده و هشدار داده بودند ولي توجهي نشد.
در واقع ما از جانبازي، از جنگيدن و ... شكايتي نداشته و نخواهيم داشت و افتخار هم ميكنيم كه قدم در اين راه گذاشتهايم.