او از ورود به حوزه بسيج و مقاومت و طي يك ماه دوره آموزش رزمي در تاريخ ۳۰/۸/۶۰ قدم در جبهههاي حق عليه باطل نهاد و بيش از دو ماه در منطقهاي مرزي كه در فاصله تقريبي ۱۵ كيلومتري شهر اهواز قرار داشت، به عنوان يك نيروي بسيجي مخلص در آن خط پدافندي حضور يافت و پس از بازگشتي كوتاه به شهر خويش، در لشكر ۱۷ عليابن ابيطالب (ع) حضور پيدا كرده و در عمليات پيروزمندانه فتحالمبين و سپس در عمليات كربلاي ۱ شركت كرد كه در اين عمليات (كربلاي ۱) به شدت دچار جراحت شد و به مدت ۴ ماه در بيمارستان بستري گرديد و پس از بهبودي، بار ديگر به عنوان يك رزمنده و با مسئوليتهاي خطيري چون معاونت گردان، فرماندهي گردان و فرماندهي لشكر در عملياتهاي مختلفي اعم از خيبر، والفجر۸، كربلاي ۵، والفجر ۱، نصر ۴ و بيتالمقدس ۷ حضور يافت تا اين كه در تاريخ ۳۱/۴/۶۷ به اسارت نيروهاي بعثي درآمد.
لطفاً بفرماييد در چه تاريخي و چطور به اسارت درآمديد؟
آخرين عملياتي كه من در آن شركت داشتم، در تاريخ ۲۱/۴/۶۷ بود. زماني كه قطعنامه از سوي حضرت امام خميني(ره) پذيرفته شد، گردان ما در خط پدافندي شلمچه به عنوان پشتيبان گردان ۴۲۲ بافت، حضور داشت و ما حدود يك هفته در آنجا بوديم و نيروها را آموزش داده و آماده دفاع ميكرديم. چون پيشبيني شده بود كه دشمن در حال انجام تحركاتي است، ما بايد منطقه را آماده ميكرديم.
جاده كه شكسته شد، آب در منطقه افتاد كه آمادگي اين اتفاق در بين فرماندهان انجام شده بود. تاريخ ۳۰/۴/۶۷ بود كه حاجقاسم سليماني فرمانده لشكر به من گفت: «ما تحركات دشمن را جدي گرفتهايم و شما بايد يك گروهان را در خط قرار داده و گردان ۴۲۲ را عقب بگذاريد تا گروهاني كه در خط است، دژ را شكسته و آب را در دشت بيندازد». بنابر اين ما آن شب يك گروهان را مأمور كرديم كه با دست دژ شلمچه را شكسته و تا صبح، آب را در دشت انداختند تا اگر دشمن وارد منطقه شد، جناح كاملاً حفظ شود. همچنين يك گروهان را هم در پشت خود با فاصله، در دژ براي احتياط قرار داده بوديم.
صبح ۳۱/۴/۶۷ حاج قاسم، دوباره مرا احضار كرد. من آن زمان فرمانده گردان ۴۰۵ مالك اشتر بودم. به من گفت: شما جانشين خودت را در منطقه بگذار و خودت هم پيش من بيا. من هم بلافاصله به خط رفتم. وقتي متوجه نامساعد بودن اوضاع شدم، در خط ماندم و جانشين گردان را به عقب فرستادم. حدود دو ساعت بعد، يكي از فرماندهان محور لشكر به عنوان نماينده سردار سليماني آمد و گفت: «حاجي گفته به معروفي بگو، سريع نيروها را حركت دهد و به سمت سه راه حسينيه بيايد.»
من هم گروهان اول و سپس گروهان دوم را حركت دادم و خودم هم با گروهان دوم رفتم. در جاده اهواز - خرمشهر متوجه تعدادي تانك كه به سمت ما ميآمدند، شدم. وقتي نزديك تانكها رسيديم، آنها برگشتند. من احتياط كردم. بچهها را ۵۰۰ متر عقبتر بردم و دو گروهان را پشت جادهاي كه به سمت آبادان ميرود (پل مارد) چيدم و تعدادي را هم روي جدار جاده اهواز - خرمشهر قرار دادم. يك دسته را هم به دشت فرستادم. نيم ساعت بعد متوجه حركت تانكها كه شليك هم ميكردند، به سمت خودمان شدم. ديگر مطمئن شدم كه آنها بعثي هستند. لحظاتي بعد متوجه شدم كه دو هليكوپتر نيز تانكها را هدايت ميكنند. به همه گفتم كه بدون دستور من شليك نكنيد. تانكها جاده را زير آتش گرفتند. بعثيها كه نزديك شدند، من دستور آتش دادم و با آنها درگير شديم.
تانكهاي بعثي هم كه از مقابل ما ميآمدند، با ما درگير شدند. ناگهان ديدم كه پيامپيهاي بعثي هم به سرعت ميآيند، فهميدم دور خورديم. حدود نيم ساعت با بعثيها تبادل آتش داشتيم. آنها سعي در گرفتن اسير داشتند.
من به فرمانده گروهان، شهيد ميرزايي گفتم: «مستقيم به سمت پل مارد برويد چون احساس كردم بعثيها ميخواهند به سمت خرمشهر بيايند و اگر ما به سمت پايين برويم، بعثيها هم پخش ميشوند و بچههاي ما هم اسير نميشوند. بچهها را به سمت پايين حركت دادم، ديدم عملاً از دو طرف حلقه محاصره در حال تنگ شدن است، شايد يك دسته از بچههاي ما موفق شوند و بروند.
در آخرين پيامي كه به سردار سليماني دادم، اوضاع را گزارش كردم و گفتم كه ما داريم اسير ميشويم، ما دور خورديم... هنوز صحبتهاي من تمام نشده بود كه يك پيامپي در ۵۰ متري ما توقف كرد و قلب بيسيمچي مرا هدف گرفت و ايشان شهيد شد و ارتباط ما هم قطع شد. ۳۰۰ - ۲۰۰ متر كه جلو رفتم، ديدم ما كاملاً محاصره شديم و بعثيها با هليكوپتر بالاي سر ما هستند. دور تا دور و در شعاع ۵ كيلومتري ما تانكها و پيامپيها قرار گرفتند و سپس نيروهاي بعثي پياده شدند.
لطفاً از احساستان در زمان اسارت بگوييد.
براي من واقعاً سخت بود كه داشتيم اسير ميشديم. من به دو مورد اصلاً فكر نميكردم، يكي اين كه اسير شوم و يكي اين كه از اسارت خلاصي يابم كه اينها هم حكمت الهي بود.
زماني كه با بعثيها درگير شديم، ماشين من آنجا بود. من به راننده و مسئول پشتيباني اصرار كردم كه به عقب برويد چون گفتم اگر ماشين بماند، ممكن است شيطان مرا وسوسه كند. من با نيروهايم ماندم. ماشين و رانندهام را فرستادم تا بروند ولي خودم كنار بچهها ماندم.
برخورد بعثيها در لحظه اول اسارت با شما چگونه بود؟
وقتي دور خورديم، بعثيها حدود ۱۵۰ متري ما بودند. من فرمانده گردان بودم و لباس ۶ جيبي به تن داشتم و ورزيده بودم. قطبنما هم داشتم.
وقتي به سمت بعثيها ميرفتم، كاغذ مسئوليتم را كه در جيبم قرار داشت، پاره كردم و كارت سپاهم را هم پرت كردم و شهادتينم را گفتم و به سمت بعثيها رفتم.بعثيها با اسلحه به سمت من آمدند ولي مرا نزدند. من هم دستم را بالا نبردم. آنها دور مرا گرفتند و گفتند: «ماء، ماء! آب ميخواهي؟»
بچهها را هم گرفتند و ما را به پشت خاكريز بردند. من احساس كردم كه ميخواهند ما را اعدام كنند. دوباره شهادتينم را گفتم. ولي ديدم نزدند. فقط چند رگبار به زمين و هوا بستند كه وحشت ايجاد كنند. ما را ۲۰۰ متر بالاتر بردند و روي جاده نشاندند.
ماشينهاي آيفا آمد و ما را سوار آيفا كردند و از پشت جدار جاده اهواز - خرمشهر به سمت نيروهاي خودشان حركت دادند و ما را از مسير تانكهايشان بردند تا وحشت كنيم و نتوانيم فرار كنيم و همچنين با نشان دادن اسارت ما به نيروهايشان روحيه بدهند و آنها را تقويت كنند.
بعد از اسارت، شما را به كجا منتقل كردند؟
ما را حركت دادند و به سمت مقر فرماندهيشان بردند. تا اين مرحله، كمي نرمش داشتند و كسي را نميزدند و اذيت نميكردند ولي بعد از آن، شروع كردند به زدن. حتي مجروحها را هم ميزدند. آب و غذا و اجازه خواندن نماز به ما ندادند. يك ساعت در آنجا بوديم.
سپس دستهايمان را بستند و دوباره ما را سوار آيفا كردند و به سمت بصره بردند. در حالي كه ما هنوز نماز نخوانده بوديم و چون شب قبل آمادهباش بوديم و بچهها شب تا صبح درگير بوده و به شكستن دژ مشغول بودند، غذا نخورده بودند و بعد هم اسير شده بودند، تعدادي از بچهها هم شهيد شده بودند، خلاصه وضع روحي بچهها خوب نبود. در ماشين كه بوديم، بچهها گفتند: چطوري نماز بخوانيم؟ وضو هم نداشتيم، دستهايمان هم بسته بود. من به بچهها گفتم: در جهت قبله نمازمان را بخوانيم و به اين ترتيب با دست بسته در همان ماشين نمازمان را خوانديم. به بصره رسيديم.
از اقامت در بصره و اتفاقات آنجا چه خاطراتي داريد؟
بايد بگويم كه خاطرات بصره تلخترين خاطرات اسارت من است.
در جايي شنيده بودم كه از امام سجاد (ع) پرسيده بودند در اسارت، كجا به شما سخت گذشت؟ امام فرموده بودند: الشام، الشام، الشام و من معروفي هم ميگويم: البصره، البصره، البصره. من در بصره درك كردم كه چه بر امام سجاد (ع) گذشته بودكه اين چنين از شام سخن ميگفت.
همه اسارت من كه ۲۶ ماه بود يك طرف و آن ۳ - ۲ روزي كه در بصره بوديم، يك طرف.
در بصره، ما را به پادگاني بردند كه در واقع يك زمين بسكتبال آسفالت بود كه اطراف آن هم زمين چمن بود، در حالي كه در آن گرماي هوا و آن زمان كه بعدازظهر تابستان (۳۱/۴/۶۷) بود، بيشتر بچهها پوتين نداشتند و پا برهنه بودند. لباسهايشان هم پاره شده بود و گرسنه و تشنه هم بودند. زماني كه ما را از آيفاها ريختند پايين؛ وقتي پاهايمان را روي زمين ميگذاشتيم، مغز سرمان از شدت گرما ميسوخت، بعثيها هم مرتب با كابل، قنداق اسلحه و چوب ما را ميزدند. بعد ما را داخل توري ريختند. اسراي مجروح هم بودند. آنجا مملو از جمعيت بود، اسراي كم سن وسال ۱۵ - ۱۸ ساله و پيرمردهاي ۷۰ تا ۸۰ ساله، آن موقع من جوان و حدود ۲۴ ساله بودم، آنجا خبري از آب و غذا نبود و همه هم شكنجه شده بودند و درد داشتند. تعدادي از بچهها نزد من آمدند و گفتند: چه كار كنيم؟
شما نبايد لو بروي و بعد جيبهاي شلوار مرا پاره كردند و لباس مرا تغيير دادند. من هم به بچهها اعلام كردم كه اسم من ديگر، پرويز موسوي است و من مسئول توزيع آهن در كميته هستم.
غروب شده بود و بچهها هم ديگر نفس و رمق نداشتند. وقت نماز بود ولي نه دستشويي بود، نه طهارت و نه وضويي. بچهها روي همان خاكهاي آسفالت تيمم كردند و نشسته نماز خواندند كه در آنجا صحنه بعد از عاشورا برايم مجسم شد. كمتر بچههايي بودند كه بتوانند ايستاده نماز بخوانند و ما در تاريخ عاشورا خوانده بوديم كه حضرت زينب (س) در غروب عاشورا نشسته نماز شب خواند و من تا آن زمان اين را درك نميكردم ولي در بصره اين صحنه را درك كردم. فردا صبح دوباره آفتاب شد. عدهاي از مجروحها وضعيت بدي داشتند و كسي به آنها رسيدگي نميكرد. تعدادي از آنها شهيد شدند. يكي از مجروحها سرم خود را بيرون كشيد و انداخت و گفت: من شهيد ميشوم، نگذاريد اينها كشته شوند، سرم مرا در دهان بقيه بريزيد. بعثيها شروع كردند با شلنگ به آبپاشي روي زمين چمن و اين بدترين شكنجه بود. بعد هم به ما گفتند: اگر به امام توهين كنيد، به شما آب ميدهيم؛ يعني دشمن ميخواست مرزشكني كند. مرز امام براي ما مرز سياسي نبود؛ مرز اعتقادي بود. در آنجا مانديم.
اگر آن مرز شكسته شود، ديگر نميتوانيم مقاومت كنيم و زمان اسارت ما مشخص نيست، ما سفيران امامي هستيم كه آنها ميگويند به ايشان ناسزا بگوييم. مرگ بر چه بگوييم؟ بر اعتقادي كه براي آن ميجنگيم و مقاومت ميكنيم؟ ما ترجيح ميداديم جانمان را بدهيم ولي آن اعتقاد را ندهيم. سفيري خود را حفظ كنيم و اجازه ندهيم اين دژ بشكند.
چند تن از دوستان نزد من آمدند و گفتند: چه كار كنيم؟ گفتم: زيرپوشهايتان را دربياوريد و وقتي بعثيها آب را روي توريها گرفتند و عقب رفتند، زيرپوشها را روي زمين بيندازيد تا آب را به خود بگيرند و آن آب چه آبي بود! در واقع دور تا دور توريها ادرار بود ولي براي حفاظت جان بچهها چارهاي جز اين نداشتيم و بچهها به اين طريق آب را جمع كرده و در دهان بچهها ميچكاندند كه نميرند.
اين جريان بيش از يك ساعت طول كشيد و عدهاي هم در اين ميان شهيد شدند كه بعثيها پيكرهاي مطهر شهداي ما را با سطل و ماشين زباله جابهجا كردند كه تحمل اين صحنه براي ما سخت بود.
آنها دوباره به ما گفتند كه اگر شعار بدهيد، به شما آب ميدهيم ولي حتي يك نفر هم شعار نداد. بعثيها سطلهاي زباله را پر از آب ميكردند و بعد با لگد ميزدند و آن را خالي ميكردند روي زمين و بچهها دوباره با زيرپوشهايشان آبها را جمع ميكردند. بعثيها خيلي وحشيانه برخورد ميكردند.
بعد از بصره شما را كجا بردند؟
بعد، ما را به سولهاي بردند كه پر از لوازم تجاري و كتابهاي مختلف بود و هواي بدي داشت. بعثيها آمدند و به ما گفتند كه چند نفر بيايند آب ببرند. من و آقاي موسوي و چند نفر ديگر رفتيم. ما بايد از يك تانكر كه حدود ۳۰ متر با ما فاصله داشت، آب ميآورديم و در اين مسير ما را ميزدند كه بعضي از بچهها در همان مسير شهيد شدند. وقتي ما ميخواستيم آب را بياوريم، آبها را ميريختند. شايد ۸ بار اين كار را انجام دادند اما در نهايت ما بخشي از آن آب را به داخل سوله رسانديم. يك شب را هم در آن سوله به صبح رسانديم. صبح كه بچهها را به ميدان صبحگاه بردند، من ديدم كه بعضي از بچهها اصلاً رمق ندارند و نميتوانند از جايشان بلند شوند. راه كه ميرفتند، زمين ميخوردند كه بعضي ديگر از بچهها زير بازوهايشان را ميگرفتند.
بعد ما را در زميني به رديف و پشت سر هم نشاندند. چند دوربين فيلمبرداري و يك تانكر بزرگ آب آوردند. در هر رديفي كه ما بوديم، يك يا دو سرباز با يك ظرف آب ايستاده بودند. بدون اينكه قطرهاي به ما آب بدهند، آب را بين ما چرخاندند و فيلم گرفتند و بعد دوباره ما را به سوله برگرداندند. در سوله غذاي خيلي مختصري به ما دادند و بچهها همان جا تيمم كردند و نماز خواندند.
از سولهها به كجا منتقل شديد؟
شبانه ما را سوار اتوبوس كردند و گفتند ميخواهيم شما را به بغداد ببريم. در اتوبوس بچهها تيمم كردند و نماز خوانديم. آن شب، شب عجيبي بود. يكي از دوستان در اتوبوس،دعاي توسل خواند و بچهها حسابي سبك شدند. روز بعد به بغداد رسيديم. در مسير بغداد، از كاظمين گذشتيم و ما حرم امام موسي كاظم (ع) را ديديم.
در بغداد توقف نداشتيم و از بغداد گذشتيم. سپس ما را به منطقهاي به نام نهروان بردند و در يك پادگان توقف كردند.
ما ديديم بچهها كه از اتوبوس پياده ميشوند، مدتي طول ميكشد، گفتيم: حتماً دارند به اسرا آب، غذا و لباس ميدهند. ديديم، نه خبري نيست.
نوبت اتوبوس ما شد كه پياده شويم. از اتوبوس كه پياده شديم، ۵متري با مكاني كه بايد وارد ميشديم، فاصله بود كه در اين فاصله سربازهاي بعثي در دو طرف با كابل، كلنگ و ... ايستاده بودند و ما را ميزدند. آنها مجروحها را هم ميزدند. ما را به سولههايي قفس مانند بردند كه در ۲۵۰ متر مربع،۳۶۰ اسير را جا داده بودند و از آب، غذا، لباس و پتو هم خبري نبود. ما حدود ۲۰ روز در اين سولهها بوديم.
حدود ۹ ماه در اردوگاه نهروان بوديم و بعد به اردوگاه تكريت منتقل شديم.
بدترين و سختترين شكنجه بعثيها چگونه بود؟
بيشترين موردي كه ما را آزار داده و اذيت ميكرد، بازي بعثيها با روح و روان ما بود؛ يعني بعثيها روي ما امنيت رواني انجام ميدادند. آنها ميدانستند كه ما به نماز، قرآن و ائمه(ع) اهميت بسياري ميدهيم بنابراين مانع خواندن نماز و قرآن و عزاداري ما براي امامان ميشدند.
ما را اذيت ميكردند. همين طور آنها از احساس قلبي و اعتقادي ما نسبت به امام خميني (ره) مطلع بودند، بنابراين در مقابل ما به ايشان اهانت ميكردند.
تدبير شما در اسارت در مقابل شكنجههاي رواني بعثيها چه بود؟
آنچه كه ما در اسارت براي خود نهادينه كرده و از آن مراقبت ميكرديم، تمسك به قرآن و ائمه بود،چون ما نميدانستيم چند سال اسير هستيم و آيا به ايران بازميگرديم يا نه؟
بنابراين براي خودمان اين را نهادينه كرده بوديم كه يادمان نرود براي چه اسير شدهايم و به فرمان چه كسي به جنگ آمدهايم؟ و به اين طريق توانستيم مقدساتمان را حفظ كنيم. ما در اسارت كلمه ايران را به كار نميبرديم و ميگفتيم جمهوري اسلامي ايران و به همين علت هم خيلي كتك ميخورديم.
چه كارها و فعاليتهاي معنوي و فرهنگي در اسارت انجام ميداديد؟
براي حفظ شعائر اسلامي و الهي، انتشاراتي را در اسارت به صورت مخفيانه راه انداخته بوديم و بدين ترتيب نوشتن سورههاي كوچك قرآن، احاديث، روايات و اشعار مذهبي و ملي را ترويج داديم. كاغذ ما زرورقهاي سيگار و خودكار و قلم ما زغال باطري بود. ما مهر نماز هم درست كرده بوديم.
همچنين گروهي را به نام «گروه زيرزميني فرهنگي» تشكيل داده بوديم كه در ايام خاصي همچون عيد قربان و عيد غدير و ايام بين اين اعياد كه ما آن موقع «هفته ولايت» نامگذاري كرده بوديم، برنامههاي خاصي داشتيم. مثلاً در اين ايام عدهاي واقعه ولايت و امامت فرزندان اميرالمؤمنين را براي همه اسرا بازگو كرده و بعد اين جريان را به ولايت و امامت امام خميني (ره) به عنوان ولي فقيه وصل ميكردند. در ايام شهادت ائمه و همچنين عيد نوروز و ... هم برنامه داشتند. يك گروه هم تشكيل داده بوديم تا افرادي را كه نماز و احكام نميدانستند آموزش بدهند.
دشمن ما را خيلي آزار ميداد و خفقان شديدي را پديد آورده بود، بنابراين ما هم روي دشمن امنيت رواني انجام داديم. ما تهديد دشمن را تبديل به فرصت كرديم. پروژه فرار را فعال كرديم و شايعه كرديم كه گروههاي مختلفي ميخواهند فرار كنند و وقتي ما اين كار را كرديم، بعثيها مجبور شدند براي محكم كردن موانع و مواضع خودشان از داخل اردوگاه بيرون بروند، بنابراين سربازها و نگهبانها را به بيرون از اردوگاه بردند و ما هم از اين فرصت استفاده كرديم و تشكيلاتمان را فعال كرده و ارتباطها را برقرار كرديم. بچههايي كه با ايجاد رعب و وحشت بعثيها جرأت نماز خواندن نداشتند، بعد از فعاليتهاي فرهنگي – مذهبي ما نمازخوان شدند و در اردوگاه ۷۰۰ نفري ما بيش از ۵۰۰ نفر نمازخوان شده بودند و در ماههاي رجب و شعبان روزه مستحبي ميگرفتند.
چرا بعثيها شما را مفقود نگه داشته بودند و نميگذاشتند سازماني از وجود شما مطلع گردد؟
اين سياست دشمن بود و مفقود نگه داشتن ما ابزاري براي گرفتن امتياز بود و در واقع دشمن به نوعي ميخواست از دولت ايران امتياز بگيرد.
چرا بعثيها شما را از اردوگاه نهروان به تكريت منتقل كردند؟
بعثيها وقتي متوجه لو رفتن اردوگاه نهروان شدند و احتمال شناسايي اين اردوگاه را توسط صليب سرخ زياد دانستند، سريع ما را جابهجا كردند تا شناسايي نشويم.
همچنين آنها متوجه همبستگي و اتحاد بچهها شده بودند كه اين براي آنها خطر بزرگي تلقي ميشد و ممكن بود شورش و فرار اسرا را در پي داشته باشد، بنابراين به اين دو علت، ما را متفرق كرده و هر گروهي را به اردوگاه جداگانهاي منتقل كردند.
اسارت از ديدگاه شما به چه معناست؟
اصلاً اسارت قابل توصيف نيست. هر چه فكر ميكنم، نميتوانم معنايي براي اسارت پيدا كنم. فقط ميگويم اين دوران خيلي سخت است. از خانواده فاصله داري، از كشور، اقوام، دوستان و ... از همه چيز و همه كس فاصله داري. من اواخر اسارت، حتي چهره همسر و فرزندانم را فراموش كرده بودم و هر كاري ميكردم يادم نميآمد، آنقدر كه روي ما فشار بود و ما اذيت ميشديم. بعثيها هر روز و هر روز ما را اذيت ميكردند. در كل دوران خيلي سختي بود.
آيا در اسارت لحظات شيرين هم داشتيد؟
بله- اسارت با همه سختيها و تلخيهايش براي من شيرين بود. در واقع، شيريني اسارت، خروجي آن بود.
خداي متعال به ما توفيق داد كه هشت سال با بدترين دشمن بجنگيم و بعد ما را در يك امتحان سختي به نام اسارت قرار داد و سپس ما را مفقود قرار داد. خدا توفيق داد و ما توانستيم در اسارت، دشمن را خسته كنيم. ما خسته نشديم ولي دشمن را خسته كرديم. هر چه ما را ميزد، ما زندهتر بوديم. هر چه ما را اذيت ميكرد، ما زندهتر ميشديم. وقتي به ما غذا نميدادند، ما روزه ميگرفتيم. ديگر مستأصل شده بود هر كاري ميكرد، شكست ميخورد. تا اينكه آزاد شديم. سفيران جمهوري اسلامي در دست بدترين دشمن سربلند شدند. ما جنگ نكرديم، ما دفاع كرديم. دشمن به ما حمله كرد كه نظام، كشور و كرامت انساني ما را از بين ببرد، ما رفتيم و از نظام، دين اسلام، كشور و مردم خود دفاع كرديم و با دشمن جنگيديم. جمعيت آزاده سفيران نظام مقدس اسلامي خروجي ما شد. دوربينهاي كشورهاي مختلف و نمايندگان صليب سرخ، هم آمده بودند تا بتوانند از ميان آزادهها پناهنده بگيرند ولي موفق نشدند. اسراي ما واقعاً آزاده بودند چون خوب از اين امتحان بيرون آمدند و اسارت براي ما درس بزرگي شد. ما با اعتقاد رفته بوديم و خدا هم ما را كمك كرد و سربلند شديم و اين طور شد كه اسارت براي ما شيرين شد.
بازخورد جامعه پس از آزادي شما چگونه بود؟
حق آزادگان در بدو ورود به ايران خيلي خوب ادا شد و برجسته شدند و حقانيت، مظلوميت، مقاومت و ايستادگيشان مشخص شد اما كمكم اينها در جامعه كمرنگ شد.