کد خبر: 1073713
تاریخ انتشار: ۰۵ دی ۱۴۰۰ - ۲۱:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با برادر شهید غلامرضا ایجی از شهدای دفاع مقدس که در گیلانغرب آسمانی شد
پس از اینکه غلامرضا دیپلمش را گرفت خیلی زود برای رفتن به سربازی اقدام کرد. خانواده از غلامرضا خواست کمی صبر کند تا آتش جنگ بخوابد، اما غلامرضا گفته بود: «زمان جنگ است. وقت استراحت نیست
مبینا شانلو

پس از اینکه غلامرضا دیپلمش را گرفت خیلی زود برای رفتن به سربازی اقدام کرد. خانواده از غلامرضا خواست کمی صبر کند تا آتش جنگ بخوابد، اما غلامرضا گفته بود: «زمان جنگ است. وقت استراحت نیست. ممکن است جنگ سال‌های زیادی طول بکشد. وظیفه‌ام است که هرچه زودتر بروم.» شهید غلامرضا ایجی رفت و در ۲۴ آذر ۱۳۶۰ در گیلانغرب به شهادت رسید. با همرزم و برادرش محمدرضا ایجی همکلام شدیم تا از روز‌های جهاد برادرش شهید غلامرضا ایجی برای‌مان بگوید.

گوش به فرمان امام (ره)
غلامرضا سومین فرزند خانواده بود که در ۲۹ دی ۱۳۴۰ در روستای دهنمک از توابع آرادان به دنیا آمد. ما پنج برادر و یک خواهر هستیم. پدرمان با کشاورزی نان حلال سر سفره می‌گذاشت. غلامرضا تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مؤسسه مولوی در زادگاهش سپری کرد و از دبیرستان امیرکبیر گرمسار هم دیپلم گرفت. اوج مبارزات انقلاب به صف تظاهرات‌کنندگان ملحق شد. می‌گفت نمی‌دانید بیرون چه خبراست؟ مادرم می‌گفت غلامرضا تو الان باید هوش و حواست به درس و مدرسه‌ات باشد. می‌گفت درسم سر جایش، ولی حرف امامم را گوش می‌کنم. من نمی‌توانم از مردم کنار بکشم. مادرم می‌گفت شعار دادن علیه رژیم شاه و شعارنویسی خطرناک است. اگر تیر بخوری من طاقتش را ندارم. اما غلامرضا هم حرف خودش را می‌زد که «مادرجان! شاه باید برود. شما هم باید خودتان را آماده کنید.» پخش اعلامیه‌ها و نوار‌های سخنرانی امام از جمله فعالیت‌هایش بود.

لقمه‌های نان
خیلی روی خانواده غیرت داشت. یک بار نزدیک ساعت ۵ عصر به روستای‌مان دهنمک برگشت. فوری دست و صورتش را شست و نشست پای سفره عصرانه. گفتیم از درس و مدرسه چه خبر؟ گفت یک هفته وقت داریم برای امتحانات خودمان را آماده کنیم. دو سه لقمه خورده و نخورده پرسید بابا کجاست؟ گفتیم از صبح رفته سرِ زمین و هنوز برنگشته است. فوری لباس پوشید وگفت می‌روم کمکش. در طول یک هفته به اندازه یک ماه به پدر کمک کرد.

خدمت سربازی
پس از اینکه دیپلمش راگرفت خیلی زود برای رفتن به سربازی اقدام کرد. خانواده از غلامرضا خواستند تا کمی استراحت کند و بعد به خدمت برود. مادر می‌گفت یک کمی صبر کن تا آتش جنگ بخوابد بعد برو. اما غلامرضا خیلی مصمم رو به مادر کرد و گفت الان زمان جنگ است. وقت استراحت نیست. ممکن است جنگ ایران هم مثل فلسطین سال‌های زیادی طول بکشد. وظیفم است که هرچه زودتر بروم.

نیروی زمینی ارتش
سه ماه آموزش تکاوری را در تیپ ۵۸ ذوالفقار تهران به پایان رساند. مادرتعریف می‌کرد که غلامرضا به خانه آمد وگفت در مدت سه ماه دوره تکاوری را گذراندم. حرفش آتش به جانم زد. گفتم مگر یادت رفته که دامادمان هم تکاور بود و شهید شد؟ با حسرت گفت خوش به حال دامادمان. گفتم در جنگ اول تکاور‌ها را جلو می‌برند. گفت این طوری بهتر می‌توانم به امام و وطنم خدمت کنم. سپس از طریق تیپ به عنوان سرباز نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی عازم جبهه شد. ۹ ماه در جبهه‌ها حضور فعال داشت.

کرمانشاه- گیلانغرب
بانه کردستان مستقر بودیم. غلامرضا هم جزو دسته ما بود. آتش سنگین دشمن اجازه پیشروی نمی‌داد. قرار شد دو نفر دو نفر جلو برویم و سنگر انفرادی حفر کنیم. غلامرضا همراه یکی از بچه‌ها با سری خمیده جلو رفتند. منتظر ماندیم تا نوبت‌مان شود، اما خبری نشد. بعد از انتظاری طولانی دو نفر که از تپه روبه‌رو آمدند خبر شهادتش را برای‌مان آوردند. غلامرضا ۲۴ آذر ۶۰ در منطقه گیلانغرب با برخورد ترکش خمپاره به پشت گردنش به شهادت رسید.

اسم اشتباهی شهید
بعد از عملیات رفتیم گرمسار و منتظر بازگشت پیکر شهدا بودیم که رو به دوستم کردم و گفتم داداشم هر وقت گرمسار بود در این مسجد نماز می‌خواند. دوستم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت نزدیک اذان مغرب است، برویم نماز. صدای چرخ‌های ماشینی که می‌دانستیم حامل جنازه شهداست حرف‌مان را برید. بی هیچ حرفی جلو رفتیم. نگاهم روی اسم یکی از دو شهید جا ماند؛ غلامرضا ربیعی. گفتم دوست دارم این شهید را ببینم. شاید اسمش درست نباشد. ماشین دور میدان امام ایستاد. در ماشین که باز شد جلو رفتم. کفن را با تردید از صورت جنازه کنار زدم. یک دفعه خشکم زد. دوستم پرسید چقدر جوان است! می‌شناسیش؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم داداشم است، غلامرضا. خواستم بگویم فامیلش را اشتباهی نوشته‌اند که دو ماشین دیگر نزدیک ما پارک کردند. پسرعمه‌ها و پسرعموهایم بودند.

جان ناقابل
صورتش توی تابوت سرخ و سفید شده بود؛ انگار تازه از حمام آمده بود. یادآوری چند جمله از نامه آخرش غصه را از من دور کرد: «اگر در جبهه شهید شدم هیچ‌کس ناراحت نباشد، چون جان ناقابلم تنها چیزی است که در راه خدا و میهنم فدا می‌کنم.»

دعا در غسالخانه
جمعیت برای شستن جنازه غلامرضا پشت در غسالخانه جمع شدند. با دیدن سقفش یاد روز‌هایی افتادم که غلامرضا آن جا کار می‌کرد. آن شب دیر وقت به خانه برگشت. لباس‌هایش خاکی بود و دست‌هایش از چند جا زخمی. علتش را پرسیدم. غلامرضا گفت یک آدم خیّر بانی شده برای ساختن غسالخانه. معمار احتیاج به کمک داشت، من هم داوطلب شدم. گفتم دست‌هایت چرا این طوری شده؟ در حالی که به سمت شیر آب می‌رفت، گفت امکانات‌مان کم است. مجبور شدیم تیر آهن‌ها را با انبر و ارّه ببریم و برای سقف آماده کنیم. از وقتی کار غسالخانه شروع شد، آخر هر نماز غلامرضا دعا می‌کرد خدایا! می‌شود من اولین شهید این روستا باشم و جنازه‌ام را اینجا بشویند؟ نمی‌دانستم این قدر زود دعایش مستجاب می‌شود. پیکر پاکش پس از تشییع در گلزار شهدای دهنمک به خاک سپرده شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار