سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: عبدالامیر افشینپور به مدت ۱۰ سال در اسارت بعثیها بود و در این مدت نامههایش را به زبان رمز برای خانوادهاش میفرستاد. مادرش در تمام این سالها از نامهها به خوبی مراقبت کرد و پس از بازگشت پسرش از اسارت، تحویل او داد. همین نامهها که با گذشت زمان ارزش تاریخی بسیاری پیدا کرده دستاویزی برای نوشتن کتاب «شنهای سرخ تکریت» شد. افشینپور به مدت ۱۳ سال روی این نامهها کار کرد تا اینکه ماحصلش کتاب «شنهای سرخ تکریت» شد.
آزاده عبدالامیر افشینپور در همان نخستین روزهای جنگ، زمانی که نیروهای مردمی جانانه برای حفظ خرمشهر میجنگیدند به اسارت دشمن درآمد. زادگاهش خرمشهر بود و باید با چنگ و دندان از شهرش دفاع میکرد. اما این دفاع منجر به اسارتش شد. تعداد کم نیروها و مهمات باعث شد تا عبدالامیر و تعدادی از همرزمانش در محاصره قرار بگیرند.
افشینپور و دیگر اسرای خرمشهری هنگام رفتن به خاک دشمن برای آخرین بار شهر در حال سوختنشان را دیدند و با خود گفتند دوباره خرمشهر را خواهند دید، هر چند پیش از جنگ هرگز تصور نمیکردند که شهرشان را اینگونه در جنگ وآتش و خون ببینند.
فصل اسارت برای افشینپور و همرزمانش خیلی زود شروع شد. عراقیها آنها را به اردوگاه رمادیه بردند و شبهای سخت اسارت از راه رسیدند. اما با گذشت زمان اسرا همدیگر را پیدا کردند و جامعه کوچکشان را در غربت تشکیل دادند. کتکها و شکنجههای بعثیها شروع شد. جلسات خستهکننده بازجویی و پرسش و پاسخهای طولانی دیگر جزئی از برنامه روتین زندگی اسرا شده بود.
شماره اسارت افشینپور ۲۰۶۷ بود. این رقم این معنا را میرساند که عراقیها تا آن لحظه ۲۰۶۷ نفر را به اسارت درآورده بودند. راوی کتاب در همان سال اول اسارت متوجه میشود که نیروهای دشمن نفرات سرشناسی، چون دکتر خالقی، دکتر پاکنژاد، دکتر بیگدلی و هاشمی را نیز اسیر کردهاند. وجود این چهرهها برای اسرا نعمت بزرگی بود. هم به لحاظ پزشکی کمک آزادگان بودند و هم نقش زیادی در بالا بردن روحیهشان داشتند.
از همان بدو ورود آزادگان به اردوگاه شایع شده بود که عراق به خاطر جنگ دچار کمبود غذا و آذوقه شده است. به همین خاطر وضعیت غذای آزادگان فوقالعاده بد بود. عراقیها با پوست بادمجان و اضافه کردن آب و رب گوجه فرنگی برای آزادگان مثلاً خورشت درست میکردند. وضعیت غذایی اسرا به حدی بد بود که حتی به گوش نیروهای صلیب سرخ هم رسید تا نهایتاً تغییرات اندکی در وضعیت غذایشان لحاظ شود. بیگاری کشیدن از آزادگان فشار دیگری بود که در اردوگاه رمادیه از سوی دشمن اعمال میشد.
فصل دوم در اردوگاه موصل از سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۷ میگذرد. در این زمان آزادگان دیگر به زندگی در اسارت عادت میکنند. پس باید برنامههای زندگیشان را بر اساس شرایط اردوگاه تطبیق میدادند. ورزش، برگزاری کلاسهای آموزشی و مذهبی و گرامیداشت مناسبتهای ملی و دینی مهمترین برنامههای آزادگان برای دوری از رخوت و روتینشدن زندگیشان بود.
آمدن حاجآقا ابوترابی هم وضعیت اسرا را تغییر میدهد. روحیه بالای ایشان روی دیگران تأثیر میگذارد و وجودش نور را در سراسر اردوگاه پخش میکند. «حاجآقا آنقدر نزد اسرا محبوبیت داشت که حتی ستون پنجم هم به ایشان احترام میگذاشت و هیچ گزارشی از در بیرون نمیرفت. عراقیها متحیر مانده بودند که چرا از حاجی که مهره مهمی در اردوگاه است، گزارشی نمیرسد.» (ص ۲۰۸)
افشینپور دو سال آخر اسارتش را در اردوگاه تکریت میگذراند. یک اردوگاه مخوف با شرایطی سخت که کتک زدن با کابل و چوب در آن حرف اول را میزد. وضعیت در این اردوگاه برای آزادگان خیلی سخت و دشوار بود و آنها چارهای جز مقاومت نداشتند. حاجآقا ابوترابی در پیامی مخفیانه آزادگان را به صبر و بردباری دعوت کرده و از آنان خواسته بود تا به قوانین اردوگاه احترام بگذارند و به همدیگر مهربانی کنند تا وضع اردوگاه به حالت عادی بازگردد.
سرانجام روزهای سخت اسارت به پایان میرسند و آزادگان در تابستان ۱۳۶۹ به میهن بازمیگردند. نویسنده «شنهای سرخ تکریت» نیز در چهارم شهریور به کشور میآید. قطرات اشک از چشمانش جاری میشود. اشکهایش بر خاک کشورش میچکد و صدای خاک نمدار را میشنود که میگوید: «خوشامدی فرزندم. قدمت مبارک باد!» افشینپور از شدت خوشحالی روی زمین میافتاد و خاک میهن را در آغوش میکشد.