سرویس پایداری جوان آنلاین: روزهای سرد بهمن ماهی در ۳۲ سال پیش، اولین روزهای اسارت آزاده رضا هوشیار از رزمندگان همدانی دفاع مقدس بود. هوشیار در گفتوگو با ما خاطره جالبی از اولین سیلی اسارتش تعریف کرد که خواندنش خالی از لطف نیست. روایت این آزاده دفاع مقدس را پیشرو دارید.
زمستان سال ۶۵ بعد از اینکه اسیر شدیم، به پشت جبهه منتقلمان کردند. در اطراف بصره پادگانی بود که به نظرم مقر سپاه هفتم عراق بود. حدود ۵۰-۴۰ نفر بودیم. در این پادگان جایی برای اسرا پیشبینی نشده بود. ما را به اتاق نقشههایشان بردند. داخل این اتاق مملو از نقشههای هوایی از جبهههای جنگ بود. نقشههایی که دیگر مورد استفاده بعثیها قرار نمیگرفت. زمین اتاق گلی بود و پنجرهها شیشه نداشتند.
شب سوز سرما اذیتمان میکرد. سربازان عراقی که از افسرها دلسوزتر بودند، اجازه دادند برخی از این نقشهها را برداریم و به عنوان زیرانداز از آنها استفاده کنیم. با توجه به نمور بودن زمین اتاق، هر کدام از این نقشهها نهایتاً نیم ساعت دوام میآوردند و بعد خیس میشدند. سرمای هوا با زخمهایی که اغلب بچهها به تن داشتند و سوءتغذیه و غم اسارت، باعث شده بود وضعیت بغرنجی داشته باشیم.
دو، سه شب که هوا خیلی سرد شد، عراقیها یک پلاستیک بزرگ آوردند و همگی به صورت جمعی زیر آن پناه بردیم. جالب اینکه داخل پلاستیک بخار جمع میشد و مثل قطره باران رویمان میریخت. پایین اتاق کنار نقشهها یک قوطی برای رفع حاجت گذاشته بودند. تصور کنید ۴۰ نفر در سرما و جای نمور یک قوطی برای رفع نیازهایش داشت. گاهی این قوطی آنقدر پر میشد که محتویاتش به زمین میریخت و کف اتاق را خیس میکرد.
در همان اولین روزها با سربازهایی مواجه میشدیم که آدمهای خوبی بودند. بیشترشان از نیروی مردمی و جیش الشعبی بودند. اینها رفتاری متفاوت از بعثیها داشتند. یک روز که میخواستیم از اتاق بیرون برویم، سربازی به ما گفت:وقتی بیرون رفتید به هیچ وجه اطراف را نگاه نکنید. برای اینکه متوجهمان کند نیت خوبی دارد، ادامه داد: یکی از سربازهای عراقی برادرش را در جنگ از دست داده است. از شما ایرانیها عقده دارد و اگر بتواند حتماً زخمی به شما میزند.
معمولاً یک نگهبان مسئول اسرا میشد و دیگر سربازها حق نداشتند در کارش دخالت کنند. گویا آن سرباز را از جمع اسرا دور نگه داشته بودند. ما حدود هفت نفر برای رفتن به دستشویی از اتاق خارج شدیم. بعد از اینکه همه کارشان تمام شد، به طرف اتاق راه افتادیم. در راه ناگهان یک نفر داد زد: اولگ! آن موقع معنی اولگ را نمیدانستم. این را هم بگویم که عراقیها در لهجه محلیشان حروفی مثل گاف که ظاهراً در عربی وجود ندارد را تلفظ میکنند. اولگ در لهجه عربی همان «هی» در زبان فارسی است.
تا صدای آن سرباز آمد، حتی نگهبان ما جا خورد. گویا او هم از آن سرباز عقدهای میترسید. سرباز دوباره اولگ را گفت و به من اشاره کرد. خودم را به نشنیدن زدم، اما ول کن نبود. با ایما و اشاره و هرچه که بلد بود فهماند منظورش من هستم. در جمع حاضر من از همه اسرا کم سنتر بودم. ۱۶ سال بیشتر نداشتم و انگار او هم از سن کم من لجش گرفته بود. به ناچار جلو رفتم. نمیدانستم چه میخواهد.
تازه اسیر شده بودیم و از رفتارهای دشمن خیلی سردرنمیآوردیم. وقتی به طرف سرباز میرفتم فکر میکردم شاید میخواهد مثل بازجوها از انگیزههای آمدنم به جبهه بپرسد. به او رسیدم و از من خواست خبردار بایستم. بعد دستش را بالا برد و با همه قدرت سیلی محکمی به صورتم زد. تا آن موقع از اسارت که چند روزی گذشته بود، سیلی نخورده بودم. اولین کتک باعث شد ناخودآگاه اشک از چشمهایم سرازیر شود. این یک سیلی ساده نبود. ضربهای بود که به من فهماند معنی واقعی اسارت یعنی چه! تا ۲۴ ساعت متوجه گذشت زمان نشدم. تا آن لحظه که چند روزی از اسارتم میگذشت، نمیخواستم باور کنم که اسیر شدهام، ولی با این سیلی باورم شد که اسیر شدهام!