صغري خيل‌فرهنگ
شهيد نعمت‌الله هاشمي در پاسخ به اصرارهاي پدرش براي نرفتن به جبهه و ماندن گفته بود:«پدر جان اگر ميلياردها تومان هم به من بدهيد دست از راه و مسيري كه انتخاب كرده‌ام، برنمي‌دارم. هدف من دفاع از اسلام ناب و حريم آل‌الله است.» گفته‌هاي نعمت‌الله 19ساله، آدم را ياد جوان‌ها و نوجوان‌هايي مي‌اندازد كه دوران دفاع مقدس براي حضور در جبهه‌ها سر از پا نمي‌شناختند و كم‌كاري مدعيان راحت‌طلب را جبران مي‌كردند. نعمت‌الله از شهداي افغانستاني لشكر فاطميون است كه در بين شهداي مظلوم مدافع حرم، از همه مظلومترند. شيعيان معتقدي كه بي‌هيچ ادعايي قدم در راهي دشوار مي‌گذارند و همه هستي‌شان را فداي حضرت دوست مي‌كنند.گفتوگوي «جوان» با محمد هاشمي پدر اين شهيد بزرگوار را پيش رو داريد؛ پدري كه حرف‌هاي زيادي براي گفتن دارد.
رجعت دوبارهبراي زيارت قبور شهداي لشكر فاطميون راهي امامزاده عبدالله مي‌شوم كه در ولدآباد محمدشهر كرج قرار دارد. ميان همه سنگ قبرهاي شهداي فاطميون، چشمم به سنگ مزار شهيد سيد نعمت‌الله هاشمي مي‌خورد. سنگ قبري كه بعد از تاريخ ولادت و شهادت، تاريخ رجعت پيكر شهيد روي آن حكاكي شده و اين بدان معناست كه شهيد مدتي مفقودالاثر بوده است. سيد نعمت‌الله هاشمي متولد اول فروردين سال 1374 است كه در تاريخ دوم مهرماه سال 1393 در سوريه جاويدالاثر مي‌شود و بعد از سه سال چشم‌انتظاري خانواده در تاريخ 19 خرداد ماه سال 1396به آغوش خانواده‌اش بازمي‌گردد. شعر پايين سنگ مزار شهيد سيد نعمت‌الله هاشمي هم خواندني بود:
فاطميون همگي حامي مكتب هستند/ پاسبان حرم حضرت زينب هستند/ گرچه كشتيد ولي فاتح ديگر داريم/ ما محال است كه دست از شهدا برداريم
بعد از كمي هماهنگي و پيگيري موفق شدم با خانواده شهيد ارتباط تلفني برقرار كنم تا از شهيدشان بيشتر بدانم. سيدمحمد هاشمي پدر شهيد در گفت‌وگو همراهي‌مان مي‌كند و مي‌گويد: من 45 سال دارم. من و مادر بچه‌ها سال 1367 در افغانستان زندگي‌مان را آغاز كرديم. پنج دختر و سه پسر داشتم كه يك دخترم به رحمت خدا رفت و پسرم نعمت‌الله شهيد شد. اما نعمت در ايران زندگي و از طريق كارگري امرارمعاش مي‌كرد. كمي بعد از آغاز تجاوز تروريست‌ها به خاك سوريه و عراق و بحث تعدي به حريم عمه سادات، نعمت قرار از كف بريد و عزمش را براي رفتن جزم كرد.
پدر شهيد در ادامه مي‌گويد:زماني كه نعمت مي‌خواست مدافع حرم شود، 19سال داشت. من در افغانستان بودم كه با من تماس گرفت و موضوع رفتنش را در ميان گذاشت. برايم سخت بود. همان لحظه با تمام وجود از راه دور خاطرات پسرم را مرور مي‌كردم. سيدنعمت بسيار غريب دوست بود. هميشه دست توانمندش را براي كمك به افراد نيازمند دراز مي‌كرد و هر زماني هم كه نيازمندي به او مراجعه مي‌كرد دست خالي برنمي‌گشت. هر چه داشت در طبق اخلاص مي‌گذاشت.
ذريه اهل‌بيت پدر شهيد در خصوص نحوه اعزام فرزندش مي‌گويد: وقتي نعمت‌الله از رفتنش گفت، گفتم: نه نرو تو جواني بمان. ازدواج كن سر و سامان بگير. براي خودت خانه و زندگي درست كن. اما نعمت حرف خودش را مي‌زد و مي‌گفت پدر جان اگر ميلياردها تومان هم به من بدهيد دست از راه و مسير كه انتخاب كرده‌ام، برنمي‌دارم. هدف من دفاع از اسلام ناب محمدي و حريم آل‌الله است. من فقط رضايت شما و مادر را مي‌خواهم. اگر مي‌شود رضايت بدهيد تا من راهي شوم. دلم آرام و قرار ندارد. بايد به سوريه بروم. شايد وقتي چشمم به حرم بي‌بي زينب(س) بيفتد دلم تسلي پيدا كند. مي‌روم تا اگر بتوانم چند تكفيري را از روي زمين بردارم. بهتر خواهد شد ان‌شاءالله. من هم با شنيدن اين حرف‌ها راضي شدم. سخت بود اما رضايت دادم الان هم اگر دو پسر ديگرم بخواهند بروند رضايت مي‌دهم. خودم به خاطر مشكلي كه در ديد چشمم دارم كه فاصله بيشتر از 50متر را نمي‌توانم ببينم نتوانستم حضور پيدا كنم اما هر چه در توان دارم براي تحقق آرمان جبهه مقاومت اسلامي انجام خواهم داد. ما از سادات و ذريه اهل‌بيت هستيم و نمي‌توانيم تعدي به حريم‌شان را تحمل كنيم.
پدر شهيد ادامه مي‌دهد: به نعمت گفتم من كاري به كارت ندارم هر طوري كه صلاح مي‌داني رفتار كن. از من خواست به مادرش بگويم . گفتم خودت با مادرت صحبت كن. نعمت هم يكي دو باري به مادرش زنگ زد و مادرش هم راضي شد كه برود. رفت حرم شاه عبدالعظيم‌حسني زيارت كرد و بعد از ثبت نام و آموزش راهي شد. حسن در گلخانه‌اي كار مي‌كرد كه از صاحبكارش مرخصي گرفته بود اما نگفته بود به كجا مي‌خواهد برود. روز اعزام و زمان پرواز از هواپيما با ايشان تماس مي‌گيرد و خداحافظي مي‌كند. نعمت گفته بود من دارم مي‌روم سوريه براي دفاع. صاحبكارش هر چه اصرار مي‌كند نمي‌تواند مانع رفتنش بشود.
بعد از اعزام به خاطر اينكه خدايي نكرده اتفاقي براي من و مادرش به لحاظ امنيتي پيش نيايد، تماسي با ما نگرفت. ما از نعمت بي‌خبر بوديم تا اينكه يك ماه‌ونيم بعد از اعزام خبر شهادت و مفقودالاثري‌اش را به ما دادند. سوم مهرماه سال 1393 كه ما را در جريان شهادتش قرار دادند، گويي يك روز قبل به شهادت رسيده بود اما پيكرش مفقود مانده بود.
3 سال انتظار پيكر شهيد هاشمي بعد از شهادت سه سال مفقود مي‌شود و طي اين مدت خانواده چشم‌انتظار بازگشت عزيزشان مي‌مانند. پدر ادامه مي‌دهد: سه سال از فرزندمان بي‌خبر بوديم تا اينكه سپاه در سال 1394 از ما خواست به دلايل امنيتي از افغانستان به ايران بياييم. ما هم همه دارايي و مال و منال دنيايي‌مان را رها كرديم و به ايران آمديم. كمي بعد در خرداد ماه سال 1396 بود كه به ما خبر دادند پيكر نعمت تفحص و از طريق آزمايش دي‌ان‌اي شناسايي شده است و به آغوش خانواده بازمي‌گردد. بعد از اينكه پيكرش را برايمان آوردند در امامزاده عبدالله ولدآباد محمدشهر دفن شد.
طعنه‌هاي تلخ در افغانستان كسي نمي‌داند كه فرزندم شهيد مدافع حرم است كه اگر بدانند براي خانواده من گران تمام مي‌شود. حتي وقتي به خواست سپاه به ايران آمديم همه دارايي و ملك و زمين‌هاي پدري‌ام را رها كردم و از همه آنها گذشتم. ديگر نمي‌توانيم برگرديم، اگر برگرديم زنده نخواهيم ماند. ما با توجه به همه اين خطرات فرزندمان را راهي كرديم و اين روزها حرف‌هاي تلخ و گزنده برخي كه ما را به گرفتن پول و غيره محكوم مي‌كنند، دلمان را مي‌سوزاند.
پدرانه‌هاي شهيد به لحظه شهادت فرزندش كه مي‌رسد تازه متوجه ارتباط شهيدشان با شهيد نورالله اميري مي‌شوم؛ شهيدي كه چندي پيش گفت‌وگو با خانواده‌اش را در همين صفحات پايداري به چاپ رسانديم و همين بهانه آشنايي‌مان با شهداي ديگر آرميده در امامزاده عبدالله ولدآباد شد. پدر ادامه مي‌دهد: در لحظات سخت و نفسگير عمليات زماني كه نورالله اميري به شدت مجروح مي‌شود، پسرم نعمت بر سر بالينش حاضر مي‌شود و سر نورالله را بر زانو مي‌گيرد. دوستانش از نعمت مي‌خواهند كه او را رها كند و برگردد، اما دل پسرم تاب نمي‌آورد كه هم‌محلي‌اش را كه سال‌ها حق همسايگي و همجواري را بر گردنش دارد، تنها بگذارد و مي‌گويد خون من كه از خون نورالله پررنگ‌تر نيست. در همين اثنا نورالله شهيد مي‌شود. آن طرف ميدان يكي ديگر از بچه‌هاي مجروح فاطميون از نعمت تقاضاي آب مي‌كند. نعمت براي تهيه آب خودش را به اين طرف و آن طرف مي‌زند. همرزمي كه از نعمت تقاضاي آب كرده بود، گفت من تا اينجا به ياد دارم بعد كه نعمت براي تهيه آب رفت بيهوش شدم و در بيمارستان تهران چشم باز كردم. نمي‌دانم چه اتفاقي براي نعمت افتاد. از اين رو ما تا اين بخش از حيات يا شهادت فرزندمان مطلع بوديم. بعد هم كه خبر مفقودالاثري را به ما دادند.
قرباني حريم حرم پدر شهيد هاشمي از لحظات چشم‌انتظاري مي‌گويد كه آدم را ياد پدران و مادران چشم‌انتظار خودمان مي‌اندازد. وي مي‌گويد: انتظار واقعاً سخت است. ما خيلي منتظر بوديم كه خبر خوبي از نعمت بشنويم. هر بار كه شماره‌اي ناشناس با گوشي من تماس مي‌گرفت سريع پاسخ را مي‌دادم كه شايد بخواهد خبري از پسرمان به ما بدهد. سه سال چشم‌انتظاري براي من و مادرش سخت گذشت. هميشه با خود زمزمه مي‌كردم و مي‌گفتم كه يازينب كبري(س) من اين پسرم را به تو دادم، اين قرباني را از من قبول كن .
اما من به شهادت نعمت ايمان داشتم و مي‌دانستم ايشان به شهادت رسيده است و زنده نيست. اين را هم بر اساس خوابي كه ديده بودم مي‌گويم. يكبار در اتاق كارگري خواب ديدم يك فرد قدبلند سبزپوش عمامه‌داري آمد و دستش را سمت من باز كرد و گفت: آقا پسرت را در راه امام حسين(ع) داده‌اي و از خود ايشان بخواهيدش. من از خواب بيدار شدم . فهميدم كه نعمت شهيد شده است. هر بار كه از سپاه يا بنياد شهيد يا هر جاي ديگر به منزلمان مي‌آمدند و مي‌خواستند دلداريمان بدهند كه شهيدتان ان‌شاءالله زنده بازمي‌گردد، مي‌گفتم نعمت من شهيد شده است. امام حسين(ع) خودش مي‌داند كه در راه او داده‌ام و مطمئنم كه شهيد شده است. يك بار ديگر باز همين آقا را در خواب ديدم، گل لاله‌اي را كه ساقه نداشت در دست گرفته بود. دستم را باز كردم كه گل را بگيرم گفت مرد كه يك بار چيزي را هديه مي‌دهد پس نمي‌گيرد و پشيمان نمي‌شود. من هم بعد از اين خواب به هر كسي كه طعنه مي‌زند، مي‌گويم: هديه‌اي را كه به اهل‌بيت داده‌ايم پس نمي‌گيريم.
بنياد شهيد يا سپاه ما براي راهي كه پسرمان رفته بود از همه دارايي دنيايي‌مان گذشتيم. فرزندم براي مال دنيا نرفت چراكه مال دنيا را داشت. خيلي هم زياد. خيلي‌ها به ما مي‌گويند سپاه يا بنياد شهيد به شما چه مي‌دهد؟ بايد به آنها بگويم نعمت من به خاطر بنياد شهيد و سپاه نرفت، بلكه براي رضاي خدا رفت و با خدا معامله كرد. تنها خواسته‌ام اين است كه خانم حضرت زينب(س) اين قرباني را از من قبول كند.
