
محمدرضا کائینی
سخن از شهيد سيداسدالله لاجوردي و خصال فردي و اجتماعي او، همچنان براي تاريخ پژوهان انقلاب جذاب ودر خورِ شنيدن است. درگفتوشنودي كه پيشروي داريد و به مناسبت سالروز شهادت آن يارديرين انقلاب به شما تقديم ميشود، بانو زهراگلگل همسرگرامي او به بيان برخي خاطرات خويش از زندگي مشترك با «سيد»پرداخته است. اميد آنكه مقبول افتد.
به عنوان سؤال اول، لطفاً بفرماييد چه شد كه به همسري شهيد سيداسدالله لاجوردي درآمديد؟
بسماللهالرحمنالرحيم. يادم است هنوز خيلي بچه بودم و در كلاس پنجم دبستان درس ميخواندم. ايام عاشورا بود و من خيلي دوست داشتم در مراسم دهه محرم شركت كنم. در آنجا صميمانه از حضرت زهرا(س) خواهش كردم مرا دعا كنند كه عاقبت بخير شوم. ايشان درخواست مرا استجابت و مرا براي پسرشان سيداسدالله لاجوردي انتخاب كردند.
خانم عموي من با يكي از اقوام ايشان- كه در همسايگي حاج آقا بودند- صحبت كرده بودند و آنها هم گفته بودند براي آقاي لاجوردي دنبال همسر مناسبي هستند و خانم عموي من هم مرا معرفي كردند. وقتي متوجه شدند كه كلاس پنجم ابتدايي هستم، گفته بودند اين عروس خيلي كوچك است، ولي زن عمويم گفته بود حالا شما به خواستگاري بياييد، توكل بر خدا! آمدند و من با خواهر بزرگ ايشان حرف زدم و وقتي رفتند، به مادرم گفتم خانواده خوبي بودند. دو سه روز بعد عكس آقاي لاجوردي را آوردند و به من نشان دادند و پرسيدند حاضري با ايشان ازدواج كني؟ من جوابي ندادم! پدرم مخالفت كردند و گفتند زهرا هنوز خيلي كوچك است و صدمه ميبيند. دو سه هفته از اين قضيه گذشت كه يك روز صبح پدرم گفتند: « فكر ميكنم اشتباه كردهام، چون ديشب خواب يك سيد نوراني را ديدم كه دست آقاي لاجوردي را در دست من گذاشتند و گفتند از امروز به بعد نسل من و تو يكي شد! من از مخالفتي كه كردهام، پشيمانم و فكر ميكنم زهرا قسمت اين خانواده است.»
من با شنيدن اين حرف پدر، دلم خيلي محكم شد. پدرم به مناسبت عيد غدير به ديدن پدر آقاي لاجوردي رفتند و گفتند من فكر ميكنم زهرا قسمت شماست.
شما راضي بوديد؟
الحمدلله در تمام طول مدتي كه با ايشان زندگي كردم، با وجود همه سختيهايي كه كشيديم و رنجهاي فراواني كه برديم، هميشه شاد بوديم و هرگز احساس نكرديم كه نبايد به اين ازدواج رضايت ميداديم. من هميشه از كساني كه تصور ميكردند من در زندگي رنج ميبرم، دلگير ميشدم و ديگر دوست نداشتم با آنها معاشرت كنم. هميشه احساس ميكردم كه خدا نعمت بزرگي به من داده و بايد شكرش را به جا بياورم.
اولينبار كه ايشان را دستگير كردند، چند سال داشتيد و ايشان چند بار دستگير و زنداني شدند؟
حاج آقا گاهي دير به منزل ميآمدند و من فكر ميكردم در جلسهاي شركت كردهاند. هيچ وقت هم سؤال نميكردم كه ايشان را دچار دلواپسي و نگراني كنم. هفتهاي يكبار در منزل ما جلسات مذهبي برگزار ميشد و من از پشت در گوش ميدادم. ايشان حتيالامكان سعي ميكردند كه خانواده در جريان مسائل سياسي و مبارزاتي ايشان نباشد كه بعداً گرفتاري پيش نيايد. البته من ميدانستم، اما به روي خودم نميآوردم. اولين بار زهره خانم را هشت ماهه باردار بودم و داشتم از حمام برميگشتم كه ديدم خانه محاصره است!
چند سال داشتيد؟
نهايتاً 13،14 سال.
چرا منزل شما در محاصره بود؟
به خاطر حاج صادق اماني كه داماد ما بودند. منزل ما هم پر بود از اعلاميه و بريدههاي روزنامهها. 10 روزي اوضاع اينطور بود تا بالاخره حاج آقا را دستگير كردند. من خيلي پريشان بودم و مدام نذر ميكردم كه حاج آقا در تولد فرزندمان، در كنار من باشند. يادم است شب جمعه بود كه ساعت ۱۱ شب، حاج آقا با سري متورم و بدني كه معلوم بود حسابي شكنجه شدهاند، به خانه برگشتند. زهره خانم جمعه بعد به دنيا آمد. 10روز بعد، دوباره خانه ما را محاصره كردند و حاج آقا را بردند. ايشان در مجموع حدود ۹ سال در زندانهاي كميته مشترك، قزل حصار، قصر، اوين و زندان مشهد بودند. من هميشه سعي ميكردم شاد باشم. حاج آقا ميگفتند: «در زندان كه هستم، صداي خندههاي شما در گوشم هست و به من روحيه ميدهد.» هر وقت هم ميخواستم بچهها را براي ملاقات ببرم، نميگفتم ميرويم زندان، ميگفتم ميرويم باغ پدرجان! به آنجا كه ميرسيديم، بچهها با سنگ به جان در و ديوار زندان ميافتادند. وقتي ميپرسيدم چرا اينطور ميكنيد؟ ميگفتند ميخواهيم در و ديوار زندان خراب شود و پدرجان بيرون بيايند.
تصورش را ميكرديد كه روزي انقلاب شود و ايشان از زندان بيرون بيايند؟
بله، همواره دلم روشن بود كه انقلاب ميشود، ولي نه به اين زودي. ميگفتم نوه و نتيجههايمان انقلاب را ميبينند.
خاطره خاصي از ملاقاتهايي كه با ايشان در زندان داشتيد يادتان هست؟
يك بار در زمستان، برف سنگيني آمده بود و بعد از ماهها انتظار به ما وقت ملاقات داده بودند. ايشان در زندان قصر بودند. ما با زحمت زياد خودمان را به آنجا رسانديم. قرار شد پسربزرگم جداگانه و من و سه فرزند كوچكم هم جداگانه با ايشان ملاقات كنيم. بعد از مدتها معطلي بالاخره من و بچهها با ايشان ملاقات كرديم، ولي پسر بزرگم محمد آقا نتوانست پدرش را ببيند و گفتند وقت ملاقات تمام است! حالا هر وقت از جلوي زندان قصر عبور ميكنم، به ياد آن روز بياختيار اشكم سرازير ميشود.
در غيبت ايشان چه كساني به شما كمك ميكردند؟
خانواده ايشان، به خصوص برادر بزرگشان واقعاً براي فرزندان من پدري ميكردند. پدر و مادر خودم هم كمك ميكردند.
درآن دوره، چگونه خود را آرام ميكرديد؟
با دعا. واقعاً دعا در زندگي من تأثير زيادي داشته است. يادم است شهيد باهنر و برخي از آقايان براي خانوادههاي زندانيهاي سياسي، اردوهايي را تدارك ميديدند كه خيلي در روحيه بچهها تأثير مثبت داشت. يك باغ در جاجرود بود و يكي در كرج. صبح جمعه ميآمدند و با تكريم و احترام خانوادهها را ميبردند و شب برميگرداندند، خيلي به همه خوش ميگذشت و روحيه ميگرفتند. از ۱۸ سال حبس حاج آقا، چهار سال گذشته بود كه زنگ زدند بياييد كه انقلاب شده و زنداني شما آزاد شده است. ما از خوشحالي سر از پا نميشناختيم. نميدانستم كه هنوز مصائب حاج آقا در راهند.
كدام مصائب؟
حاج آقا مثل يك گنج سر به مُهر بودند كه پشت چهره آرام و ساكتشان غوغا بود. ايشان به شدت نگران آينده انقلاب بودند.
درطول زندگي مشترك، چه ويژگي هايي را در ايشان برجستهتر ميديديد؟
حاج آقا بسيار به خانواده خود علاقه داشتند و اين علاقه را خيلي خوب هم نشان ميدادند. گاهي از اينكه براي ايشان و بچهها زحمت ميكشيدم، بسيار ابراز شرمساري ميكردند. اهل تظاهر نبودند و محبتشان را با كلام و رفتار مهربان، به خوبي نشان ميدادند. هرگز يك ريال غير از كاركرد خودشان را در زندگي ما نياوردند. با اينكه به عنوان دادستان انقلاب مشغله فراواني داشتند و گاهي ديروقت به خانه ميآمدند، در زيرزمين خانه خياطي ميكردند! فوقالعاده مقاوم بودند. من گاهي به بچهها ميگفتم پدرجان خيلي تحت فشار هستند، بيشتر مراعات ايشان را كنيد. مدتي بود ميگفتند: «جد من بيشتر از ۶۳ سال عمر نكردند، من چرا بايد بيشتر عمر كنم؟» هر وقت كه فشار روحي ايشان زياد ميشد، سكوت محض كرده و به شدت كار ميكردند.
بسيار در مورد حقالناس و بيتالمال محتاط بودند. يك بار كه 15 شبي ميشد كه به خانه نيامده بودند، بچهها را برداشتم و به زندان بردم تا در آنجا پدرشان را ببينند. در آنجا به ايشان گفتم احسان گرسنه است. ايشان گفتند اگر ۱۲ تومان همراهتان هست، بگويم برايش ناهار بياورند! يعني در اين حد هم از امكاناتي كه دراختيارشان بود، استفاده نميكردند.
شما هم ميتوانستيد از غم خود با ايشان حرف بزنيد؟
بله، ولي هيچ وقت دلم نميآمد اين كار را كنم. ايشان خودشان به اندازه كافي غم و مشكل داشتند. حاج آقا بسيار تودار بودند و درباره هيچيك از مشكلات بيرونشان، با ما حرف نميزدند. حتي وقتي ايشان را از دادستاني هم برداشتند، به ما نگفتند! من خيلي نگران ايشان و بچهها بودم و دائماً احساس ميكردم در معرض خطر هستند، ولي به هر نحوي كه ميتوانستم، خودم را آرام نگه ميداشتم. مدتها بود كه ميديدم ايشان عميقاً رنج ميبرند و از خدا طلب شهادت ميكنند. فقدان ايشان فوقالعاده برايم سخت است، ولي وقتي به رنجهاي عميق ايشان فكر ميكنم و به جايگاه شهادت كه انصافاً حق ايشان بود ميانديشم كمي دلم آرام ميشود.
كمي فضا را عوض كنيم. آيا ايشان به ورزش، هنر و امثال اينها علاقه داشتند؟
خيلي زياد. همه جور ورزشي ميكردند. از شنا و فوتبال گرفته تا پينگ پنگ و كوهپيمايي و. . . هميشه هم مرا تشويق ميكردند كه ورزش كنم. من هم هميشه ميگفتم از فردا! ديگر طوري شده بود كه هر وقت ميگفتند بيا ورزش كن، خودشان ميگفتند از فردا! من نرمش ميكردم، ولي حاج آقا حسابي اهل ورزش بودند و گمان ميكنم اينكه توانستند بعد از آن همه زندان و شكنجه، باز هم سرپا بايستند و به آن شدت كار كنند، به خاطر ورزش بود.
حاج آقا خط فوقالعاده زيبايي داشتند. به نجاري هم علاقه زيادي داشتند و با چوب، آثار هنري زيبايي ميساختند. كلاً بسيار خوش ذوق بودند. مهارتها را سريع كسب ميكردند. يادم است يك بار تصميم گرفتند خودشان نان سنگك درست كنند و به بهترين نحو ممكن اين كار را انجام دادند. همه كاري از دستشان برميآمد و من هرگز نديدم كه ايشان ناتوان از انجام كاري باشند. بسيار پرتحرك بودند و نديدم كه ايشان خسته شوند.
به نظر شما دليل قدرت تشخيص بالاي ايشان در شناخت افراد و جريانات چه بود؟
به نظرم در اثر تقوا ، ايمان و اخلاص خارقالعادهاي كه داشتند، خداوند اين نيروي تشخيص را به ايشان عطا كرده بود. از همان ابتداي زندگي متوجه شدم كه حاج آقا به سرعت متوجه امور ميشوند. ايشان بسيار خداترس و متواضع بودند، به همين دليل در نگاه به ديگران و جريانات هرگز خواستههاي خودشان را دخالت نميدادند و اين امر به ايشان تيزهوشي ميبخشيد. به قدري متواضع بودند كه پتوها و لباسهاي محافظان خود را- كه طبقه پايين منزل ما زندگي ميكردند- در ماشين ميريختند و ميشستند و وقتي من اعتراض ميكردم، ميگفتند: «اشكال ندارد، آنها متوجه نيستند كه لباسها و پتوهايشان بو گرفته، من به جايشان انجام ميدهم، راه دوري نميرود!». وقتي حاج آقا به اين شكل رفتار ميكردند، آنها هم كمكم متوجه ميشدند و نظافت را رعايت ميكردند.
در كارهاي خانه به شما هم كمك ميكردند؟
بينهايت زياد. گاهي قاب دستمالها را خيس ميكردم تا بعداً بشويم و تا چشم ميگرداندم، حاج آقا همه را شسته و خشك كرده بودند! در مراقبت از بچهها هم خيلي كمك ميكردند. مادربزرگم هميشه ميگفتند: «تا كسي به خانه اين سيد نيايد، نميفهمد كه او چه جواهري است.» هرگز به ياد ندارم كه از غذايي ايراد گرفته باشند. اگر احياناً غذا نبود يا من خانه نبودم، نان و پنير را با همان اشتهايي ميخوردند كه بهترين غذاها را و هيچ وقت هم گلايه نميكردند. موقعي هم كه مهمان داشتيم، هيچ تحميل اضافهاي به من نميكردند و همان بيتكلفي و سادگي زندگي هميشگي را داشتيم.
آيا نشانهاي دال بر ترور يا شهادت ايشان ديده بوديد؟
يك شب خواب عجيبي ديدم و به عاليه خانم، همسر شهيد مطهري زنگ زدم. ايشان سكته كرده بودند و مدتها بود كه گوشي تلفن را برنميداشتند، ولي آن شب برداشتند. به ايشان گفتم:«ديشب خواب ديدم به منزل شما آمدهام. آقاي مطهري روي صندلي نشسته بودند و ما همگي روي زمين نشسته بوديم. شما به من گفتيد اگر سؤالي داري از ايشان بپرس. من سؤالم را پرسيدم و بعد حس كردم كه ديگر ايشان را نميبينم. بعد خواستم خداحافظي كنم و برگردم كه ديدم كيفم كنار دستم نيست. به شما گفتم به من مقداري پول بدهيد تا به خانهام برگردم. شما گفتيد اول بيا خانه را به تو نشان بدهم و رفتيم و خانه را گشتيم و ديديم آقاي مطهري در لباس احرام آرام خوابيدهاند. بعد نگاه كردم و ديدم آقاي لاجوردي هم چند متر آن طرفتر، در لباس احرام خوابيدهاند. بعد به شما گفتم كه ديگر به پول نياز ندارم، خيالم راحت شد كه آقاي لاجوردي پيش شهيد مطهري است!» ايشان حرفي نزدند و فقط گريه كردند. خود حاج آقا دو سه روز مانده به شهادتشان، گفتند همه بچهها را خبر كنيد تا آخرين ديدار را داشته باشيم!آخرين جمعه، همه بچهها را دعوت كرديم و زهره خانم گفت ديشب خواب ديدم پدر شهيد شدهاند و جمعيت زيادي به كوچه ما آمده است. حاج آقا هم به زهره خانم گفته بودند:«برو دست مادرت را بگير و بياور تا آخرين عكس دستهجمعي را با هم بگيريم!» ايشان واقعاً آگاه شده بودند كه شهيد خواهند شد.
با تشكر از فرصتي كه دراختيار ما قرار داديد.