روزهاي تاريخي انقلاب ايدههاي نابي را در ذهن انقلابيون شكل ميداد. در اين ميان نيروهاي ارتش به واسطه شغل و كارشان خطرات بيشتري را براي پياده كردن طرحهاي انقلابيشان به جان ميخريدند. سرهنگ«عبدالله افراز» يكي از همين نيروهاي انقلابي در ارتش بود كه با شجاعتي مثالزدني نخستين شخصي بود كه ورود حضرت امام به كشور را خوشامد گفت. اين شجاعت و جسارت بالا باعث شد تا نام افراز با تاريخ انقلاب اسلامي گره بخورد و هرگاه ياد لحظه ورود امام خميني به كشور بيفتيم پيام او در گوشمان نجوا كند. در ادامه افراز توضيحات بيشتري را درباره چگونگي پياده كردن اين ايده و فعاليتهاي انقلابياش ميدهد كه در ادامه ميخوانيد.
سرآغاز فعاليتهاي انقلابي شما و پيوستنتان به جريان مبارزان به چه شكل و از كجا بود؟من بهمن سال 1356 از دزفول به تبريز منتقل شدم. آن زمان به خاطر چهلم آقا مصطفي خميني وضعيت خاصي در شهر حاكم بود و راهپيماييهايي شكل ميگرفت. آن زمان با موقعيت شهر آشنا نبودم و براي گشتزني در شهر بيرون آمده بودم كه اين راهپيمايي عجيب و غريب و ناآشنا را ديدم. تا به حال راهپيمايياي به آن وسعت و بزرگي نديده بودم. بعد از آن مشاهده كردم با چه وضعي با اين راهپيمايي برخورد شد و كتك زدن با باتوم و دستگيري افراد را از نزديك ميديدم. جمعيت پراكنده ميشدند و شعارهايشان را با لهجه زيباي آذري ميدادند. من معمولاً در شهركهاي نظامي ساكن بودم و چنين صحنههايي را تا به حال نديده بودم. برخوردي كه با اين جمعيت شد من را منقلب كرد و پيش خودم ميگفتم مگر اين جمعيت چه ميگويند و چه خواستهاي دارند كه اينطور با آنها برخورد ميشود. آن زمان آگاهي كافي به مسائل نداشتم. به محل كارم در ايستگاه رادار برگشتم و در اتاقي كه به من داده بودند در فكر بودم و خوابم نميبرد. انگار پردهاي از جلوي چشمانم كنار رفته بود و مسائلي ديده بودم كه تا آن زمان برايم ناآشنا بود. مقدار زيادي فكر كردم تا صبح به سركار رفتم و با يكي از دوستان قديمي صحبت كردم و ديدههايم را برايش گفتم. انگار تلنگري به من زده شده و تازه آگاه شدهام. آن دوست، پيرمردي را به من معرفي كرد كه از كارمندان نيروي هوايي بود. بعداً فهميدم اين شخص چندين سال در حوزه درس خوانده و بعد به ارتش آمده و در نيروي هوايي استخدام شده است. بعداً براي او ديدههايم را تعريف كردم و آشناييام با اين شخص باعث شد وارد راهي شوم كه تا آن زمان نرفته بودم. از همان زمان ما را با مسائل انقلابي و امثالهم آشنا كرد. يادم نميرود بعضي مواقع اعلاميه و اطلاعيه دستش ميرسيد و يواشكي به من ميداد و من هم به بعضي دوستان خيلي صميميام ميرساندم. اين پيرمرد رابط ما بين چند تن از دوستان و همدورهايها بود. توسط اين بزرگوار من با امور انقلاب آشنا شدم و در آينده گروهي تشكيل داديم و با هم بيشتر اطلاعاتي كه جمعآوري ميشد را رد و بدل ميكرديم و در ميان جامعه به صورت نامحسوس و ناشناس منتشر ميكرديم. سعي داشتيم يك گروه عظيمي را جمع كنيم تا يكسري فعاليتها را انجام دهيم. همينطور هم بود و تا زماني كه از قم و تهران اطلاعيه به دستمان ميرسيد فعاليتمان را شروع ميكرديم. به خصوص شغلمان طوري بود كه با تلفنهاي مستقيم با اغلب جاها در تماس بوديم. شبهايي كه شيفت ميداديم اغلب با دوستاني كه در تهران و همدان و نقاط ديگر بودند مستقيم در ارتباط بوديم. اين بود كه از ساير نقاط ديگر كشور اطلاعات جمع ميكرديم به هم ارائه ميداديم. يك گروه 25، 30 نفره از همه قشرها تشكيل داده بوديم. افسر و همافر و كارمند در گروهمان بود و به شدت هواي هم را داشتيم. اين پيرمرد حالتي را برايمان ايجاد كرد تا همه همقسم شويم كسي را لو ندهيم و با هم صميمي باشيم و اگر اتفاقي ميافتد به هم كمك كنيم.
نسبت به لو رفتن فعاليتهايتان ترسي نداشتيد؟هيچ وقت يادم نميرود براي حكومت نظامي تبريز ميخواستند از نيروي هوايي، نيرو بگيرند. قرار بود يكسري از نيروهاي جواندر نيروي هوايي را به كمك سربازان نيروي زميني ببرند. جمعي كه بوديم، سعي كرديم تا جايي كه امكان دارد نگذاريم كسي برود. شروع به اعتراض كرديم كه ما در نيروي هوايي هستيم و كارمان چيز ديگري است و نبايد براي حكومت نظامي برويم. در آخر تهديد كردند كه چرا از دستور فرار ميكنيد و ما هم با صراحت تمام اعلام كرديم چون اين كار وظيفهمان نيست نميتوانيم انجام دهيم. خيلي صحبت كردند ولي در آخر نتوانستند كسي را با خوشان ببرند. برخي از قديميهاي نيروي هوايي و ارتش آن اوايل خيلي به مسائل انقلابي اعتقاد نداشتند ولي ما توانستيم عده زيادي را به اين راه بكشانيم. بعدها فهميدم زماني كه فعاليت ميكرديم فرماندهانمان از كارهايمان خبر داشتند ولي هيچ گاه به رويمان نياوردند و اطلاعات ما را حفظ كرده بودند و ما را لو نداده بودند. به صورت نامحسوس كمك ميكردند ما كارها را انجام دهيم. در ايستگاه رادار تبريز انسجام زيادي بين دوستان بود و مدتها بعد از انقلاب هم اين همبستگي حفظ شد و توانستيم فعاليتهاي بسيار خوبي در ايستگاه رادار داشته باشيم. موفق شديم محيط را طوري بسازيم كه براي پيروزي انقلاب پيرو مسائل انقلابي باشد. آن اواخر هم بعضي از مسائل براي ضد اطلاعات افشا شد و فهميد كه در اينجا انقلابيون هستند و كار ميكنند ولي كسي را پيدا نميكرد. همبستگي بينمان موجب شده بود كسي را لو ندهيم و هواي همديگر را داشته باشيم و نگذاريم ضداطلاعات به كارهايمان پي ببرد. همينطور هم شده بود و با اينكه از بعضي فعاليتها باخبر شده بودند ولي جرئت نميكردند ميان اين همه دوستي كه هواي هم را داشتند عرض اندام كنند.
فعاليتهايتان در همين سطح ماند يا هر چه به زمان پيروزي انقلاب نزديك شديد شدت گرفت؟به مرور فعاليتهايمان خيلي بيشتر شد. در اولين شب ماه محرم كه حكومت نظامي اعلام شده بود ميخواستم با خانواده تهران بيايم. آن شب شيفت بودم و با همكاري دوستان شيفتهايمان را به هم واگذار ميكرديم. من پنج شب اول محرم شيفت بودم و دوست داشتم به تهران بيايم و ببينم چه خبر است. با خانواده به تهران آمدم و با بچههاي محلمان قرار گذاشتيم كه حدود ساعت 9 شب به پشت بام برويم و الله اكبر بگوييم. بعد از آن ميخواستيم در محدودهاي شروع به راهپيمايي كنيم. ما در خيابان خواجه نظامالملك تهران مينشستيم و تعدادي از بچههاي محل جمع شده بودند تا به اتفاق پياده به ميدان عشرت آباد برويم. آنجا تيراندازي شد و يكي از دوستانمان تير به پايش خورد و افتاد. ميدانستيم اگر او را ببرند كار برايش سخت خواهد شد. او را خانه به خانه و پشت بام به پشت بام فراري داديم ولي مسير خوني كه از پايش ريخته بود باعث شد به آن خانهها مراجعه كنند و خانوادهها را بازخواست كنند. آن شب فرارش داديم ولي بعداً فهميديم كه پايش چرك ميكند و وقتي به بيمارستان ميرود او را لو ميدهند. من به تبريز رفتم و 10 روز بعد ديدم كه ضد اطلاعات من را خواست. از من پرسيدند شب اول محرم كجا بودي و گفتند گزارش آمده كه اين كارها را انجام دادهايد. تمام كارهايي كه آن شب انجام داده بودم مثل اينكه چه ساعتي رفتيم بالاي پشت بام شعار داديم و با دوستان كجا رفتيم را ميدانستند. اسامي تك تك دوستانم را نوشته بودند. گزارششان آنقدر دقيق بود كه حتي من به خانوادهام شك كردم. آنقدر آن زمان از اين نظر قوي بودند كه حتي در خانوادهها هم رخنه كرده بودند. فرماندهام آنجا خيلي كمك كرد تا قضيه فيصله پيدا كند و همه تأييد كردند كه من آن شب شيفت بودم و تبرئه شدم. انقلاب كه شد بعداً فهميدم كفاشي كه در محل داشتيم كارش اين بود كه اطلاعات را جمع ميكرد و به ساواك ميداد. وقتي انقلاب شد او فرار كرد و بعداً فهميديم تمام اطلاعات در محل را اين كفاش مخابره ميكرده است.
پس فعاليتهايتان با ريسك و خطر برايتان مواجه بوده است؟ دقيقاً؛ خاطرم هست روز 26 دي ماه شاه ميخواست از كشور فرار كند و ما اطلاعي از اين موضوع نداشتيم. من در اتاق عمليات مسئول انجام شيفتم بودم كه از پست فرماندهي تهران خبر دادند يك هواپيما «كيلووان» كه مختص حمل شاه و خانوادهاش بود براي پرواز آماده ميشود. كنترل فضاي پروازي كشور و هرگونه هواپيما در منطقه شمالغرب با ما بود. من به محض اينكه از ماجرا باخبر شدم هيچ حرفي به كسي نزدم. همان روز يكي از فرماندهان عاليرتبه ارتش براي بازديد آمده و مشغول بازديد از اتاقها و دستگاهها بود. من از صداي رسا و بلندي برخوردار هستم. از اتاق عمليات بيرون آمدم و در راهرو با صداي بلند گفتم شاه دارد فرار ميكند. چند مرتبه با صداي بلند تكرار كردم و دوباره به اتاق برگشتم و پشت دستگاه نشستم. دوستان صميميام از ماجرا خبر داشتند. ديدم فرماندهان ريختند و پشت سرش ضد اطلاعات آمد و ميپرسيد كي بود اين سروصدا را به راه انداخت. خودمان را به بيخبري زديم و جريان پرواز شاه را برايشان توضيح داديم. گفتن اين خبر موجي بود كه ناگهان همه را بيدار و متوجه كرد كه شاه در حال فرار است.
ايده پيام تاريخي كه هنگام ورود حضرت امام به كشور گفته شد از كجا آمد؟روز تشريففرمايي امام به عقب ميافتاد و بختيار هم اعلام كرده بود فرودگاه را ببنديد. شايعه شده بود فردا امام خواهند آمد. من همان شبي كه حضرت امام ميخواست بيايد شيفت بودم و اطلاعات پروازي از 12 شب قبل تا 12 شب آينده به ما ميدادند. در آن زمان هواپيماهايي كه ميخواستند از مرز شمالغرب خارج يا وارد شوند بايد با سيستم رادار هماهنگ ميكردند. اطلاعات را داشتم كه اگر امام بخواهد بيايد با هواپيماي ايرفرانس خواهد آمد. شايعهاي در شهر پخش شده كه شايد هواپيماي امام را در هوا بزنند. اگر ميخواست چنين اتفاقي بيفتد كسي غير از ما نميتوانست شاهد ماجرا باشد و فقط ما ميتوانستيم ماجرا را افشا كنيم. با دوستان صحبت كرديم تا نشستن هواپيما در تهران بايد هواپيما را كنترل كنيم. ميخواستيم اگر اتفاقي افتاد همه مردم را در جريان بگذاريم.
اول صبح كه شيفتمان تمام شد گفتم هرگاه هواپيما از داخل رادار روي درياچه وان تركيه قرار گرفت و خواست اطلاعاتش را بدهد بچهها به من خبر بدهند تا داخل كابين بروم. داخل كابين چسبيده به اتاق عمليات بيشتر براي پروازهاي سري بود و هيچ گونه تماسي با بيرون نبود. من گفتم به اتاق كابين ميروم و از آنجا با هواپيما تماس ميگيرم. يك متن يك صفحهاي انگليسي هم آماده كرده بودم ولي حقيقتش جرئت نكردم كامل آن را بخوانم. ديدم صحيح نيست خودمان را لو بدهيم. وقتي هواپيما از روي درياچه وان با ما تماس گرفت، سريع داخل كابين رفتم و در را قفل كردم. شروع به تماس گرفتن و هماهنگي با ديگر دوستمان كردم. گفتم بلندگوهايم را قطع كنند تا صدايم پخش نشود. بلافاصله روي خط آمدم و با خلباني كه با ما در تماس بود شروع به صحبت به زبان انگليسي كردم. ضمن خوشامدگويي به امام، به ايشان گفتم: «به خانه خودت خوشآمدي و ما سربازان شما هستيم و شما فرماندهمان هستيد.» تأكيد كردم اين پيام را به حضرت امام برسانند. پيام را به حضرت امام ميدهند و ايشان هم جوابش را ميدهد و ميفرمايد: « از پسرانم تشكر ميكنم.» خلبان اين را اعلام كرد و ما بلافاصله از آنجا خارج شديم. تعدادي از فرماندهان از جريان تماس باخبر شدند و در حال وارد شدن بودند كه مجبور شدم قطع كنم و به نفر پاييني رفتنم را بگويم. من اين افتخار را داشتم تا به عنوان اولين نفر به حضرت امام خير مقدم بگويم.