شب شده. تاريك و سرد. صداي قطرههاي باران به پنجره اتاق ميخورد و نميدانم چرا دلگيرترم ميكند. اشكهايم به هم امان نميدهند. حس ميكنم خالي خاليام. از درون خاليام. تحقير و مچاله شده. بايد داد بزنم. بايد از ته دلم داد بزنم تا كمي آرام شوم. اما كجا؟ اينجا؟ وسط خوابگاه؟ جلوي همكلاسي و همخوابگاهيها؟ به جايش پتو را ميچپانم توي دهانم تا صداي هق هقم بلند نشود.
صداي تيكتيك ساعتمچي سمانه كه روي ميز جاخوش كرده، اعصابم را به هم ميريزد. ساعت مچي ارزانقيمتي كه با هم از دستفروش خريديمش، اندازه يك ساعت ديواري سر و صدا ميكند و انگار تمام لحظههاي از دست رفتهام را با پتك توي سرم ميكوبد. به زور خودم را از تخت ميكنم و ميروم سراغ ميز سمانه و پين ساعت مچياش را ميكشم كه آنقدر از سكوت سوءاستفاده نكند و سر و صدا راه نيندازد.
بندهاي سفيدش در تاريكي برق ميزند اما صفحه سياهش هيچ چيز را نشان نميدهد، همرنگ سياهي شده. مثل من كه همرنگ شدم با سياهي و تباهي. برميگردم سر جايم. كاش خوابم ببرد. كاش ذهنم دكمه خاموشي داشت. كاش يادم ميرفت چقدر حماقت كردم. چقدر خودم را به نفهمي زدم. چقدر صورتمسئله را پاك كردم، چقدر توجيه كردم كه اين آدم با بقيه فرق دارد. چقدر تمام نشانهها و حرف و حديثها را ناديده گرفتم. خودم را به خريت زدم كه نكند از دستش بدهم.
چه چيزي آنقدر پابندم كرده بود؟ هيچ وقت رفتارش با من آنطوري نبود كه بپسندم. درگير محبتي بودم لابد كه همان اول كار بيحساب و كتاب روانهام كرده بود. همان روزهاي اولي كه همه چيز مثل يك كتاب قصه شيرين بود. رؤيايي و باورنكردني. اما من چطور باور كرده بودم؟ چطور دوسال بر سر باورم وفادار ماندم؟
دلم براي خودم ميسوزد و چشمهايم دوباره شروع ميكنند به باريدن. چطور درس و تحصيلم فداي اين عشق غيرمنطقي شد. تنها جرمم سادگي و اعتماد بود. نبايد بدون هيچ تحقيقي اعتماد ميكردم و فريب وعده و وعيدهاي آدم تازه آشنا را ميخوردم. من چه چيزي از او ميدانستم؟ چقدر از خانوادهاش خبر داشتم؟ چقدر از گذشته و كارهايش ميدانستم؟ هيچ. فقط با خودم فكر كردم چه مؤدب است، چه خوشتيپ است، چه بيدريغ محبت ميكند! بلد نبودم كه هيچ گربهاي محض رضاي خدا موش نميگيرد.
تمام اين حرفها و سرزنشها را هر شب تكرار ميكنم. درست از همان روزي كه فهميدم رضا، همكلاسي قديميام كه با هم قرار ازدواج داشتيم، تو زرد از آب درآمد. بچهها ميگويند بايد بروم سراغ يك مشاور باتجربه و كاردرست، ميگويند تمام علائم افسردگي را دارم. من خجالت ميكشم تو چشم تمام آنهايي كه فكر ميكردند ما چقدر خوشبختيم، نگاه كنم...