کد خبر: 834575
تاریخ انتشار: ۰۴ بهمن ۱۳۹۵ - ۲۰:۱۹
روايتي از زندگي و زمانه رهبر فدائيان ‌اسلام به خامه زنده‌ياد شمس آل احمد
آنچه پيش روي داريد، خاطرات زنده‌ياد شمس آل احمد از شهيدنواب صفوي است كه...
محمدرضا كائيني
آنچه پيش روي داريد، خاطرات نويسنده ارجمند، زنده‌ياد شمس آل احمد از شهيد سيد‌مجتبي نواب صفوي است كه در سال 1384و به خواسته صاحب اين قلم، به نگارش درآمد. اين خاطرات به‌رغم ايجاز خويش، نگره آن نويسنده فقيد را در باب كارنامه و زمانه فدائيان اسلام نمايان مي‌سازد. اميد آنكه مقبول افتد.
   
در سال هاي جواني غرقه بودم در غفلتي از خودي و آشنا و فراري از خانه و خانواده روزگاري كه حتي اخجل بودم از اينكه با پدرم- امام جماعت مسجد پاچنار – يا حتي مادر و خواهرانم كه چادري بودند، همگام و همراه شوم. براي ما جوانان پس از شهريور 20، كه محيط جنوب شهر برايمان فناتيك شده بود و زندگي در محله اجدادي «اقلي»، سرك كشيدن به كلوب احزاب و جريانات سياسي وقت جاذبه خاصي داشت. علاوه بر دفتر حزب توده كه دست تقدير من و جلال را به درون آن كشانيد، چند نوبتي گذر ما به كلوب «باهماد آزادگان» كه در حوالي خيابان حشمت‌الدوله بود، نيز افتاد. احمد كسروي باني و اداره كننده آن جمع به‌رغم گستره دانسته‌ها و برخورداري از حافظه‌اي قوي، به غايت مستبد به رأي و انعطاف‌ناپذير بود و بارها در برابر انتقادات حاضران كار را به مشاجره و لج و لجبازي مي‌كشاند.
  كيش شخصيت و نوخواهي‌هاي بي‌ملاك او را با معتقدات ديني مردم درانداخت تا جايي كه اهل ايمان تاب نياوردند و پس از مباحثات و اتمام حجت‌هاي فراوان او را در كاخ دادگستري از پاي درآوردند. اين رويداد نام گروهي را بر سر زبان‌ها انداخت به نام «فدائيان اسلام» و من از روي همان كنجكاوي دوران جواني بدم نمي‌آمد كه با ماهيت اين جريان نوظهور بيشتر آشنا شوم اما نمي‌دانستم چگونه...
به فاصله يك‌سالي از اين واقعه، يك روز حوالي ظهر، دق الباب منزل ما به صدا درآمد در را كه گشودم، سيدي را ديدم لاغر‌اندام با چهره‌اي مهتابي و چشماني نافذ كه با اطمينان به نفس و صدايي بم و گيرا سراغ پدرم را گرفت. او را به اتاق محضر پدر راهنمايي كردم- بيروني منزل ما دو اتاق داشت كه اتاق بزرگ‌تر محضر پدرم بود و كوچكتر خلوتگاه من- هر چند كه به درون آن نمي‌رفتم اما از دور مي‌پاييدمشان و از ظواهر امر دريافتم كه در گفت و گوهايشان تفاهمي نيافته‌اند علي‌الخصوص هنگامي كه به ديدارشان با يك خداحافظي سرد پايان دادند. كنجكاوي من براي سردرآوردن از ماوقع، با آمدن جلال و گفت‌و‌ گوي كوتاهش با پدر پايان يافت: سيد آمده بود تا از محل وجوهات شرعي براي خريد اسلحه و از ميان برداشتن اهل طغيان كمك بگيرد، اما احتياط فراوان پدر نااميدش كرد...
به هر ميزان كه برخورد پدرم با اين طيف سرد بود، پسر عم گرامم حضرت سيد محمود طالقاني با آنان صميميت داشت. او دو نوبت در سخت‌ترين شرايط پيگرد، آنان را مخفي كرد. يكبار پس از زدن هژير كه نواب و يارانش را به «وركش» طالقان فرستاد، و سپس در پاييز 34 در بحراني‌ترين شرايط كه حتي دوستان چندين ساله نيز از ايشان رویگردان بودند، آنها را در منزل خويش مخفي كرد كه البته برايش عاري از عقوبت نبود.
تا جايي كه به ياد دارم «جلال» آنان را دوست داشت، به خاطر جسارت و شجاعتي كه در مواجهه با دستگاه حكومت از خود نشان مي‌دادند. حضور در يك حزب يا جريان سياسي هرگز براي او حجاب حق نشد، از همين روي نقش‌آفريني در حزب توده مانع از آن نبود كه شباهت نواب و يارانش را با خود نبيند. همين آزادگي در سال‌هاي بعد هم كار دستش داد، كاري به بزرگي لو دادن روشنفكران اين مرز و بوم! كه هنوز هم چوبش را مي‌خورد...
صبح روز 27 ديماه كه خبر اعدام نواب را از راديو شنيدم، ناخودآگاه دانستم كه جسارت در مواجهه با رژيم تا مدت‌ها در نقطه پايان خويش خواهد ماند، حدسم نادرست نبود چراكه نزديك به يك دهه طول كشيد تا دلير مردي بزرگ صلاي اعتراض خويش را بسان نواب، بلند كند و البته بسياري از آرزوهاي او را جامه عمل پوشاند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر