سيدجواد طباطبايي از متأثران مكتب هگل است و در پاياننامه خودش هم به اين مسئله توجه كرده است. يكي از نظريات وي كه در كتابش با نام «زوال انديشه سياسي در ايران: گفتار در مباني نظري انحطاط ايران» به آن اشاره ميكند، نقد دورانهاي تاريخي ايران و شرايط اجتماعي در اين دورهها است كه منجر به افول تدريجي انديشه سياسي و به عبارت بهتر شكل نگرفتن آن به صورت ايجابي بوده كه همين مسئله يكي از زمينههاي عقبماندگي ما نسبت به غرب را فراهم آورده است. طباطبايي در نقد خود يكي از پيكانهاي نقد خود را به سوي روشنفكران ديني ميبرد و آنها را در شكلگيري انحرافات پس از مشروطيت مقصر ميداند. در ادامه به بررسي اجمالي نظريه ياد شده و نقدهاي وارد شده بر آن ميپردازيم.
مفهوم انديشه سياسي و نشانههاي انحطاطاز نظر سيدجواد طباطبايي، انديشه سياسي رويكردي كوتاهمدت در سايه قدرت سياسي در مديريت و برنامهريزي كشور از سوي دولتمردان در حوزه مسائل زندگي انسان در ارتباط با نهادهاي اجتماعي است. وي مفهوم فلسفه سياسي را نيز رويكردي پويا و بلندمدت ميداند كه در آن دريافت خردمندانه از جامعه و وضعيت آن و حركت به سمت وضعيت ايدهآل در درازمدت با توجه به شرايط تاريخي، سياسي، فرهنگي و اجتماعي ترسيم ميشود.
مشخص است كه او وجود فلسفه سياسي را پيشزمينه رفتارهاي حوزه سياست ميداند. از اين نظر مقابل نقطهنظر ماكياولي است كه گفتار سياسي را منتج از مقدمات فلسفي نميداند و اصول سياست را مستقل از فلسفه ارائه ميكند. در اين نظر او با ارسطو همديدگاه است كه فلسفه را پيشدرآمد سياست ميداند. با توجه به اين ديد، در دوران اسلامي به نظر طباطبايي، ركود زيادي در تبيين فلسفه سياسي حاكم است. هرچند مباحثي نظير اخلاق فلسفي و سياسي مورد بحث است، اما نمونههايي مانند خواجه نظامالملك هستند كه در كتاب «سياستنامه» به راه و رسم فرمانروايي و حفظ وضعيت موجود و خدمت همه شئون اجتماعي از جمله دين براي سياست اشاره ميكند و محور تحليل خود را در آن كتاب، «فرمانروا» گذاشته است. البته او نيز فاقد فلسفه سياسي است و صرفا در تاكتيك و امور روبنايي به سخنوري پرداخته است. شايد از منظر وي فارابي را بتوان جزو معدود چهرههايي دانست كه كوشيده است از مقدمات فلسفي، نتايج سياسي استنتاج و مدينه فاضله ترسيم كند. طباطبايي اعتقاد دارد زماني كه ايرانيان در يك خلأ انديشه سياسي به سر ميبردند، غرب براي پيشبرد خود از فلسفه تا توانست بهره جست. حتي در قرون وسطي كه به اصطلاح خودشان دوران تاريك قلمداد ميشود، با فلسفههاي مدرسي و اسكولاستيك سنت آگوستين و مشابه خود، مسير خود را جلو بردند.
مسئله سيدجواد طباطبايي يك عبارت است: «عقبماندگي انديشه ايرانيان.» به نظر او غيبت مسئله انديشيدن در تاريخ تمدن ايران، مسبب انحطاط و زوال تمدني گشته است؛ مسئلهاي كه غربيها از آن به خوبي بهره برده و شكوفايي تمدن خودشان را از اين مسير به دست آوردهاند. طباطبايي پيش از هرچيز خودِ بحث نكردن درباره مسئله انحطاط انديشه در تمدن ايراني را يكي از نشانههاي انحطاط ميداند و ميگويد:«فقدان مفهوم انحطاط در يك فرهنگ، بيانگر عدم انحطاط نيست، بلكه عينِ انحطاط است.» او در بررسي خود تاريخ انديشه سياسي در ايران را به چند دسته تقسيم كرده است؛ دوره اول يا سپيده دم انديشه در دوران باستان شكل ميگيرد؛ طلوعي كه خوب نبود، چون حاكمان و زمامداران ميكوشيدند مردم را با افسانهها درگير كنند و از تفكر بر مسائل سياسي برهانند. دوران اسلامي از حكومت سلجوقيان، دوران ديگري به خود ميبيند كه روند انحطاط در آن رشد يافت و بسياري از حكومتهاي محلي و... حفظ هويت خود را در مبارزه با عقلانيت ميدانستند. نهايتاً در عصر صفوي گرچه جرقههاي حكومت ملي در ايران زده شد اما از نظر طباطبايي، نوع ديگري از تحكم مجدداً در اين فرايند شكل گرفت.
علل و نشانههاي اضمحلال انديشه سياسيطباطبايي، «تصوف» را يكي از علل زوال انديشه و امتناع تفكر و عاملي مؤثر در عدم شكلگيري فلسفه سياسي ميداند. از نظر سيدجواد طباطبايي، امام محمد غزالي و جلالالدين رومي دو تن از عرفا هستند كه بيشترين ضربه را بر پيكر انديشه سياسي و تفكر فلسفي در ايران وارد كردند. از منظر وي فلسفه به تدريج در ايران جاي خود را به تصوف داد و به مسير اصلي براي درك شريعت و تنها مرجع تفسير دين تبديل شد. فلسفه در زمان ملاصدرا كاملاً در تصوف حل شد و تمزيج سهگانه شريعت-تصوف و فلسفه در دوران صدرالدين شيرازي از ديدگاه طباطبايي، زوال تدريجي تمدن ايراني را به ارمغان آورد. «حكمت عملي» از ديگر مواردي است كه طباطبايي معتقد است تلفيق آن با شريعت، مسير را بر فلسفه سياسي ناهموار نموده است. او فارابي را به كوششي بيثمر براي اتحاد بين الزامات دوران تاريخي اسلامي با حكمت علمي يونانيان متهم ميكند كه هيچ اثري در حيات مدني و سياسي جامعه نداشت. در ادامه همين مسير نيز خواجه نصيرالدين طوسي به كوششي بيسابقه براي جمع و سازش بين حكمت عملي و يوناني و شريعت اسلامي پرداخت و نهايتاً در دو اثر «تهذيب» و «اخلاق» تلاش كرد با چاشني ذوقيات اهل كشف و شهود، ضربهاي كاري بر پيكره فلسفه سياسي وارد سازد.
مسئله ديگري كه سيدجواد طباطبايي به عنوان عامل انحطاط انديشه سياسي برميشمرد، جدال ميان سنت و مدرنيته است. او كه در تقسيمبندي تاريخ ايران، آن را به دو دوره قديم (تا پيش از مشروطه) و جديد (پس از مشروطه) تقسيم ميكند، معتقد است در سدههاي واپسين دوران قديم و در عهد صفوي، چالشي جدي ميان سنت و مدرنيته رخ داد كه تا نخستين دهههاي سلسله قاجار به طول انجاميد. وي اين دوره را «پراهميتترين دوران تاريخ ايران» ميداند و معتقد است طي اين چالش، ايران بسياري از نيروهاي زنده و زاينده فرهنگ و تمدن خود را بر باد داده است. در زماني كه به نظر طباطبايي، ايران با فرمانروايي صفويان به صورت برگشتناپذيري در مسير انحطاط افتادند، اروپا جايگاه خودش را در مناسبات و توازن نوين جهاني تثبيت كرد.
«جبري مسلكي» و تقديرگرايي، صفتي است كه طباطبايي معتقد است در همين دوران نضج يافت و ايرانيان را تقريباً افرادي منفعل و بياراده و تسليم روزگار ساخته بود و اين روحيه تحولخواهي و زمينه نياز به فلسفه سياسي را از بين برده بود. اين مسئله در حدي حاد و با خرافهپرستي همراه شده بود كه فتحعلي قاجار، شاهسلطانحسن را قانع كرده بود كه اگر «دو پاچه بز را با 335 دانه نخود پخته آماده كند و دختري باكره بر آن 1200 بار لاالهالاالله بخواند و فوت كند، لشكرياني كه با چنين غذايي اطعام شوند، نامرئي شده و بر دشمن غلبه مييابند!» طباطبايي معتقد است در اين دوران كشور از فقدان نظامات حقوقي رنج ميبرد و سلطنت استبدادي و خودكامگي شاهان نه فقط زمينه انحصار سياسي را فراهم كرده بود بلكه ميدان را براي انحصار اقتصادي و بازرگاني نيز به وجود آورد.
خروج از انحطاط انديشهسيدجواد طباطبايي همچنين براي برونرفت از وضعيت انحطاط انديشه پيشنهادهايي دارد. از نظر او شرايط امتناع انديشه بايد به امكان انديشه تغيير يابد و اين ميسر نميشود مگر با روحيه نقادي و پرسشگري. او ميگويد:«پيش از نقد نميتوان هيچ كاري انجام داد. بايد ضمن برخورد انتقادي با سنت، مقاومت مصالح نمود و توان آن را سنجيد، چراكه نه ميتوان آن را به صورت كلي كنار گذاشت و نه به صورت كلي پذيرفت.»
طباطبايي معتقد است ضمن نقادي و پرسشگري، بايد مسئلهاي را كه با آن مواجه هستيم نيز به درستي ترسيم و تبيين كنيم. اجتهاد كردن و در معرض پرسش گذاشتن آنچه مايه باروري انديشه است، از مقدمات خروج از وضعيت انحطاط انديشه است. وي همچنين آغاز مدرنيته و تمدن را با بهرهگيري از تكنولوژي غربي معرفي ميكند و آن را مبدأيي براي شروع تفكر و انديشيدن ميداند.
نظريه اضمحلال در بوته نقدشايد مهمترين نقد به وي در هگلي بودن و استفاده از سير تكاملي تاريخ است. اينگونه مطرح ميشود كه درحالي اين نظريه جبر تاريخي را از عوامل انحطاط ميداند كه پايه انديشه خود بر دريافتهاي هگلي استوار است.
نكته ديگر طبق انتقادات وارد شده به نظريه طباطبايي اين است كه به نظر ميرسد نوعي بيتوجهي و حذف تودهها، جريانها، جنبشها و نهضتهاي فكري و ادبي در سطوح و لايههاي گوناگون ناديده گرفته شده يا بيثمر تلقي شدهاند. مثلاً برخي از صاحبنظران معتقدند اينكه از بين اصلاحطلبان و متجددان، به نقش بارز سيدجمال اسدآبادي در ترويج انديشه سياسي اشاره نشود (كه نظرات او منشأ بسياري از جنبشهاي بعدي در طول مشروطيت است.) نوعي اجحاف به «روشنفكران ديني» است. ضمن اينكه طباطبايي اصلاً عنوان روشنفكر ديني را عبارتي غلط ميداند و آخرين نقدي كه ميتوان به نوع نگاه سيدجواد طباطبايي وارد آورد، اين است كه وي كاركرد دين و جايگاه آن را در تحولات معطوف به انديشه سياسي تقليل ميدهد. وي اساساً معتقد است چيزي به نام «اسلام سياسي» وجود ندارد و ميگويد اگر منظور از علوم سياسي به اين معني است كه اسلام به حزبي سياسي براي قدرت گرفتن تبديل بشود، اين مشابه همان ايدئولوژي احزاب جديد است و به كاركرد دين مرتبط نيست و نيز اگر علوم سياسي را به مفهوم تنظيم روابط اجتماعي بدانيم، بايد بپذيريم همه دينها به اعتبار احكامشان در مناسبات اجتماعي به نوعي سياسي هستند. طباطبايي تنها نظريه تدوين شده در دوران اضمحلال انديشه سياسي را در جهان اسلامي «نظريه خلافت» ميداند كه البته در ايران نماينده مهمي ندارد. البته شيعه نيز اعتقادي مبتني بر نظريه حكومت عدل دارد كه از نظر طباطبايي، خيلي قابل بيان تفصيلي نيست و اين امور در «منطقه الفراغ» قرار ميگيرد و احكامشان غيرمشخص و تابع عرف در هر زمان است.
منابع:- سريعالقلم، محمود (1386)، فرهنگ سياسي ايران، نشر پژوهشكده مطالعات فرهنگي اجتماعي
- طباطبايي، سيدجواد، زوال انديشه سياسي در ايران، تهران، انتشارات كوير
- كاتوزيان، محمدعلي(1377)، جامعهشناسي تاريخي ايران، نشر ني