چند ماه بيشتر از پيروزي انقلاب نگذشته، جنگ هنوز به طور رسمي شروع نشده ولي نيروهاي منافق در مناطق غربي كشور آتش جنگ را روشن كردهاند. نيروهاي انقلابي براي دفاع از مرزهاي كشور در كردستان مشغول جنگ هستند و شهيد محمدباقر رحماني به عنوان اولين فرمانده سپاه شهرستان بيجار حضوري فعال در منطقه دارد. او پسر حجتالاسلام رحماني از چهرههاي انقلابي است و حضورش در مناطق ناامن درگيري باعث بالا رفتن روحيه ديگر رزمندگان شده است. جواني فعال و ورزشكار كه تا لحظه شهادتش در 29/5/1358 پا به پاي نيروهايش جنگيد و در آخر براي پشتيباني يكي از نفراتش به نام «عباس حاجعلي» با زبان روزه به شهادت رسيد. حالا حاجعلي در نبود شهيد رحماني شجاعت و دلاوريهاي فرماندهاش را بيان ميكند.
سابقه ورود شما به جبهه و فعاليتهاي رزمندگيتان به چه زماني برميگردد؟بعد از پيروزي انقلاب بنده از بنيانگذاران كميتههاي شهرستان بيجار با دوستان بودم و از همانجا فعاليتهاي نظاميام شروع شد. كميته شهرستان بيجار را در همان ماههاي اول انقلاب بنيان گذاشتيم و پس از استقرار كميتهها و پستهاي نگهباني، مشغول مبارزه با گروهكهاي ضدانقلاب شديم. با توجه به شرايط خاصي كه در منطقه كردستانات وجود داشت هر لحظه از سوي بعضي گروهكها احتمال درگيري و حمله ناجوانمردانه ميرفت. به مرور كه كميتهها جا افتادند به فكر ايجاد يك شرايط امن و باثبات دائمي بوديم. خاطرم هست در شرايط آن روزها به دستور آيتالله مدني براي تأمين اسلحه گروههاي مردمي از پايگاه نوژه تعدادي سلاح آورديم. كمي بعدتر كه تحركات گروهكهاي منافق و مخالف در كردستان بيشتر و جديتر شد با سفارش آيتالله رحماني – خدا رحمتشان كند- نيروهايي براي كمك از شهرهاي زنجان، ابهر و خرمدره به كردستان ميآمدند تا اينكه بحث سپاه توسط حضرت امام (ره) مطرح شد و تعدادي نيرو در شهرستان جذب شدند. اوايل، سپاه به صورت شورايي اداره ميشد و جمعي از دوستان به عنوان شوراي فرماندهي فعاليت ميكردند كه برادر بسيار عزيزم شهيد محمدباقر رحماني فرزند آيتالله رحماني در اين شوراي فرماندهي در سپاه شهرستان حضور داشت. ايشان به عنوان فرمانده و بقيه دوستان هم به عنوان اعضاي شوراي فرماندهي در خصوص مسائل و مشكلات شهر با هم مشورت ميكردند.
پس آشنايي شما با شهيد رحماني پس از تأسيس سپاه به وجود آمد؟با توجه به اينكه شهرستان بيجار محيط كوچك و مذهبي بود و مردمي متدين داشت پيش از پيروزي انقلاب، از طريق خانوادهها همديگر را ميشناختيم. همچنين پدرشان آيتالله رحماني در روزهاي اول انقلاب عضو مجلس خبرگان بودند و بحثهاي مربوط به تصويب قانون اساسي را پيگيري ميكردند. با توجه به شناخت خانوادگي كه از ايشان داشتم، با تشكيل سپاه اين رفاقت بيشتر شد و در اين مدت گاهي مأموريتهايي خارج از حوزهمان هم انجام ميداديم. مأموريتهايي از دادگاه انقلاب و مركز براي دستگيري افرادي كه وابسته و ساواكي بودند ميآمد و بايد عمل ميكرديم. بعد از استقرار سپاه مأموريتهايي كه محول ميشد بيشتر در ارتباط با گروهكها در مناطق مختلف كردستان بود. درخواست كمك ميشد كه در جريان يكي از همين مأموريتها محمدباقر رحماني به شهادت رسيد.
مأموريتي كه منجر به شهادت ايشان شد به كدام شهر و زمان مربوط ميشد؟تابستان سال 58 به ما اطلاع دادند كه تعدادي از گروهكها به شهر سقز حمله كرده و شهر را در محاصره گرفتهاند. ما براي اينكه بتوانيم وارد عمل شويم نزديك به 150 نيرو از شهرهاي ديگر برايمان آمد. در جلسهاي كه شب گذاشتيم قرار شد تعدادي از نيروهاي اصلي ما به عنوان نفرات اصلي سپاه بيجار اين نيروها را همراهي كنند و به تكاب ببرند. جلسه كه تمام شد شهيد رحماني اصرار زيادي داشت كه همراه نيروها بيايد. نگران بود اگر نيايد نتواند عمليات را خوب هدايت كند. ما هر چه اصرار كرديم شما فرمانده هستيد، بايد بمانيد، ايشان قبول نكرد. اصرارمان براي ماندنشان اثر نداشت. ميگفتيم شما فرمانده هستيد و بمانيد ولي شهيد ميگفت چون فرمانده هستم بايد همراهتان بيايم.
در آخر هم كه آمدند؟بله، ماه رمضان بود و ايشان اواخر شب براي خداحافظي از خانوادهشان رفتند و بعد به همراه نيروها به سمت تكاب حركت كرديم. نزديكيهاي سحر بود كه به تكاب رسيديم و با توجه به تماسهايي كه از قبل داشتيم براي بچهها سحري آماده شده بود و بعد از سحري در همان فاصله جلسه كوچكي گذاشتيم تا از نيروها به بهترين شكل استفاده شود. در آن جلسه قرار شد يكي از بچههاي ژاندارمري به دليل آشنايياش با منطقه، هدايت و فرماندهي كل نيروها را بر عهده بگيرد و به سمت سه راه سنندج - سقز حركت كنيم. از بدو ورود به تكاب نيروهايمان با توجه به اينكه نيروهاي رزمي و نظامي بودند روحيه بسيار بالايي داشتند مدام شعار ميدادند و شرايط خاصي را در تكاب ايجاد كرده بودند. با توجه به اينكه احتمال ميداديم تكاب آلوده به حضور گروهكهاي منافق باشد ميخواستيم شهر را در قبضه خودمان نگه داريم. اين را هم در نظر بگيريد كه هنوز در سپاه گردان و گروهانها تشكيل نشده بود و سازماندهي نظامي وجود نداشت. با طلوع خورشيد تعدادي از خودروهايي كه قرار بود در اين كاروان حركت كنند بنزين نزده بودند همين موضوع باعث ايجاد فاصله بين خودروها شد. خودروهاي آماده نسبت به نيروهاي زبده جلوتر حركت ميكردند و بقيه نيروها پشت سرشان ميرفتند. منتها اين بنزين زدن و توقف كردنها بين خودروها فاصله انداخت. ما هم همين طور ميرفتيم و توجهي به وضعيت خودروهاي پشت سرمان نداشتيم. من نكات ظريفي را آنجا ميديدم كه آن روز خيلي برايم جلب توجه نميكرد ولي بعدها كه باتجربهتر شدم فهميدم اين نكات جزئي اهميت زيادي داشتهاند.
اين نكات جزئي و ريزي كه گفتيد مربوط به چه اتفاقاتي ميشد؟از شهر كه خارج شديم آدمهايي را لابلاي كوپههاي گندم در مزارع ديديم كه در رفتوآمد بودند. هنگامي كه به سه راهي رسيديم در فاصله چند لحظه از غفلت ما يك مينيبوس حركت كرد و از مسير جاده دور شد و چند لحظهاي منافقين از استتار مينيبوس استفاده كردند و با اضافه شدن دو لندرور به ما حمله كردند. ما در خودروهايمان در حال مذاكره بوديم كه ناگهان ما را محاصره كردند و حمله شروع شد.
حمله خيلي شديد بود به طوري كه مجال سنگر گرفتن نبود. به شدت روي سرمان رگبار گلوله ميباريد تا اينكه دو خودروي بچههاي زنجان و بيجار كه جلويمان بودند سريع سنگر گرفتند كه خودروي شهيد رحماني هم بينشان بود. بچهها پائين آمدند و هر كدام به سمتي رفتند تا بتوانند مقابل منافقين ايستادگي كنند. من جزو آخرين نفراتي بودم كه پياده شدم و همان كنار خودرو را براي سنگر گرفتن انتخاب كردم. احساس ميكردم ديگر مجالي براي عقبنشيني و پيدا كردن جايي وجود ندارد. درگيري خيلي جدي و سنگين شروع شده بود. طرفين آرايش نظاميشان را گرفته بودند. زير رگبار بوديم و منافقين ميخواستند خودروهايمان را منفجر كنند و پشت سرهم به باك خودروها شليك ميكردند. چند نيرويي كه جلوتر از من بودند به شدت زخمي شدند.
تعداد نيروهايتان چند نفر بود؟ما مجموعه بيجاريهايي كه در كمين افتاديم 11 نفر بوديم و نيروهاي زنجان هم 15 نفر بودند. همچنين بين نيروهاي خودمان هم خيلي فاصله افتاده بود و از ما دور بودند. بعداز اينكه چند تا از دوستانمان زخمي شدند احساس كردم تنها شدهام و در همين هنگام تظاهر به بودن نيرو كردم. از تعدادي خشاب آماده كه در خودرو بود استفاده كردم و از فضايي كه پشت خودرو بود و ميتوانستم جابهجا شوم رگبار و تير ميگرفتم تا تظاهر كنم چند نفر هستيم. در ميان اين شلوغي و تيراندازي يك لحظه خيلي زيبا برايم رقم خورد. متوجه شدم از پشت سرم صداي تير ميآيد؛ اول ترسيدم كه از پشت محاصره شده باشم ولي وقتي برگشتم شهيد محمدباقر رحماني را ديدم كه انگار احساس كرده من تنها ماندهام و شرايط خوبي ندارم، خودش را از سنگرش نزديك من رسانده و در خطالرأس نظامي قرار گرفته و از من حمايت ميكند. خيلي دلگرم شدم. درگيري نزديك به دو ساعت طول كشيد و پس از آن گروه شروع به صحبت كردن بين خودشان كرد. فهميدم كه ميگويند از عقب نيرو آمده است. با فارسي و كردي به ما ميگفتند كه مقاومت نكنيد و در محاصره هستيد. ميگفتند قبل از انفجار خودروهايتان تسليم شويد. چون از نيروهايي كه از عقب ميآمدند اطلاع داشتيم و در بيسيمهايشان ميگفتند نيرو آمده، متوجه شدم بچهها در حال نزديك شدن هستند. به محض اينكه آنها نزديك شدند منافقين فرار كردند كه چند نفرشان را همانجا دستگيركرديم. موقعي كه قضايا تمام شد به سمت جايي كه شهيد رحماني از من حمايت ميكرد رفتم تا ببينم كجاست و چه خبر شده كه ديدم ايشان همان جا گلوله به قلبش خورده و تمام خون بدنش رفته است. چهره بسيار زيبايي از ايشان ترسيم شده بود كه در تمام عمرم آدمي را به اين زيبايي نديده بودم. آنجا از چهره زيبا و گل انداخته ايشان بسيار متأثر شدم و همينطور مات و مبهوت نگاهش ميكردم. شهيد رحماني در گرماي تابستان با زبان روزه به شهادت رسيده بود.
چه خاطرهاي از ايشان در ذهنتان ماندگار شده است؟روز شهادتش زماني كه با خودرو به مأموريت محوله ميرفتيم، مدام با بچهها از شور و شهادت ميگفتيم و شهيد رحماني مخالفت ميكرد و ميگفت با اين حرفها روحيهتان را تضعيف ميكنيد. توضيح ميداد كه چرا به شهادت فكر ميكنيد. ما بايد برگرديم و نيروهايمان را سازماندهي و ساماندهي كنيم و پايگاهي عليه تمام متجاوزين ايجاد كنيم. براي اينكه فضا را عوض كند گفت وقتي براي خداحافظي به خانه رفتم يك زاپاس براي خودم برداشتم و شما بگوييد آن چيست؟ مثل مسابقه 20 سؤالي بود كه هر كس حدسي ميزد ولي كسي به جواب نرسيد. دست در جيبش كرد و عينك دومي كه با خودش آورده بود را به ما نشان داد و گفت عينك زاپاسم را آوردهام تا اگر اين افتاد و شكست از اين عينك استفاده كنم. لحظهاي كه بالاي پيكرش رسيدم ديدم عينك زاپاسش از جيبش افتاده است. در تكاب كسي نبود از او كمك بگيرم تا مرحوم رضويان جيپ اسقاطي مربوط به آموزش و پرورش را پيدا كرد و با هزار مشقت خودرو را روشن كرديم و با همان شرايط به بيجار برگشتم تا خبر شهادت ايشان را برسانم. به تعدادي از بزرگان شهر اطلاع دادم و براي اعزام پيكر شهيد به بيجار مقدمات را فراهم كرديم.
قطعاً شهادت شهيد رحماني در آن مقطع ضايعه بزرگي براي مردم و انقلاب به حساب ميآمد؟آيتالله رحماني روحاني انقلابي كه از سال 42 مورد اعتماد حضرت امام بود و در زمان قبل از پيروزي انقلاب خانهاش مورد بيحرمتي سلطنتطلبان قرار گرفته بود براي مردم شهر خيلي اهميت داشت و وجود ايشان تأثير خيلي زيادي در منطقه كردستانات داشت. به هرحال شهادت پسرشان ضايعهاي دردناك و غمانگيز براي مردم منطقه بود.
شهيد رحماني آن روزها در سامان بخشيدن به اوضاع شهر چقدر تأثير داشتند؟شهرستان بيجار به همت مردم و اعتقاداتشان يك دقيقه هم نگذاشتند ضد انقلاب به شهر وارد شود و ناامني به وجود بياورد. اما در تمام شهرستانهاي استان كردستان درگيري وجود داشت و در خيلي از مناطق ضدانقلاب نفوذ كرده بود. در حاشيه جادههايي كه به سنندج ميخورد مثل خواروبار اسلحه خريد و فروش ميشد. هر كسي تعدادي خودرو و اموال دولتي مصادره كرده بود و گروههاي متعدد ضد انقلاب مثل شفق سرخ، چريكهاي فدايي و كومله حضور داشتند و همه قصد اخلال در كار نظام نوپايي كه تازه انقلاب كرده بود، داشتند. آن روزها بيشتر از شهيد رحماني پدرش آيتالله رحماني در اتحاد و همبستگي مردم تأثير داشت. محمدباقر هم از بچههاي فعال و متدين منطقه بود و اتفاقاً پس از شهادتش خيلي تأثيرگذار شد و ميزان وحدت و يكپارچگي مردم بيشتر شد.