کد خبر: 817960
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰:۵۷
همسر شهيد مدافع حرم يحيي براتي از 25 سال آرزوي شهادت همسرش مي‌گويد
تنها 23 روز براي يحيي براتي نياز بود تا پس از 25 سال از آرزوي شهادتي كه در سر داشت، آسماني شود. اولين اعزام شهيد براتي به جبهه مقاومت در سوريه، نام او را براي هميشه هم‌رديف شهدا قرار داد تا عيدي‌اي كه در حرم امام رضا(ع) خواسته بود چند روز پيش از سالروز شهادت امام هشتم(ع) دشت كند.
احمد محمدتبريزي
تنها 23 روز براي يحيي براتي نياز بود تا پس از 25 سال از آرزوي شهادتي كه در سر داشت، آسماني شود. اولين اعزام شهيد براتي به جبهه مقاومت در سوريه، نام او را براي هميشه هم‌رديف شهدا قرار داد تا عيدي‌اي كه در حرم امام رضا(ع) خواسته بود چند روز پيش از سالروز شهادت امام هشتم(ع) دشت كند. اشرف براتي كه در طول سال‌هاي زندگي مشترك همواره همراه همسرش بوده پس از شهادت‌ همچون كوهي محكم به راهي كه شهيد براتي طي كرده افتخار مي‌كند. شهيد براتي آذر ماه سال 94 به شهادت رسيد كه در گفت‌وگو با همسرش سيده‌اشرف براتي نگاهي گذرا به خاطرات و زندگي اين شهيد خواهيم داشت.

آشنايي شما با شهيد براتي و شروع زندگي مشتركتان چگونه رقم خورد؟
من و شهيد قوم و خويش دور بوديم و عيد‌هاي نوروز با هم رفت و آمد داشتيم. خيلي ايشان را نديده بودم. يك روز پدرشان از پدرم براي خواستگاري درخواست كردند كه پدرم به دليل ايمان و رفتار آقايحيي قبول مي‌كند. وقتي پدرم جريان خواستگاري را به من گفت من هم به دليل آشنايي كه با خانواده و خودشان داشتم قبول كردم. سال 71 بود. آقاي براتي آن روزها جواني 20 ساله و سرباز بود. سال 72 پس از اتمام سربازي‌اش عقد كرديم. همان زمان مي‌گفت سربازي‌ام تمام شد به استخدام سپاه درمي‌آيم و شما بايد بدانيد اين كار مأموريت و سختي‌هاي خودش را دارد.
شما در وجود و شخصيت‌شان چه ديديد كه ايشان را به عنوان همسر آينده قبول كرديد؟
صداقت آقايحيي خيلي برايم مهم بود. كمك حال پدرش بود. آن زمان جنگ تازه تمام شده و پدرش يك دستش را در محل كارش از دست ‌داده بود. چون برادر بزرگ‌ترش در اهواز بود آقايحيي خيلي كمك‌حال پدرش بود و مادرش هميشه برايش دعا مي‌كرد. آقاي براتي به مادرش مي‌گفت دعا كن همسرم سيده باشد و عاقبت همين هم اتفاق افتاد چون من سيده هستم. من به دليل شناختي كه از ايشان داشتم و صحبت‌هايي كه كرديم مي‌دانستم در كنارش زندگي خوبي خواهم شد.

آن روزها فاصله‌اي 24 ساله با اتفاقات سوريه دارد. طي اين سال‌ها درباره جهاد و شهادت صحبتي كرده بودند؟
آقا يحيي سربازي‌اش كه تمام شد، گفت مي‌خواهد عضو سپاه شود. به من مي‌گفت رفتن به مأموريت‌ها دست خودم است و برگشتنش با خداست. من شغل نظامي‌ را خيلي دوست داشتم و لباس سبز پاسداري را مي‌ديدم آرزو مي‌كردم با يك پاسدار ازدواج كنم. اين علاقه قبل از آشنايي با شهيد بود. من شب خواستگاري به ايشان گفتم به اينكه يك پاسدار هستيد افتخار مي‌كنم چراكه آرامش خاصي نسبت به لباس مقدس پاسداري احساس مي‌كنم.  وقتي اين حرف را زدم خودش هم خوشحال شد ولي تأكيد داشت اين شغل سختي‌هايي براي شما خواهد داشت كه من پاسخ دادم همانطور كه هميشه دوست داشتم همسرم پاسدار باشد و حالا كه خدا قسمتم كرده تمام سختي‌هايش را به عهده مي‌گيرم. گفت حتي اگر شهيد شوم؟ گفتم شهادت كه افتخار است. خودش به شهداي زمان جنگ غبطه مي‌خورد. وقتي دلمان مي‌گرفت و سر مزار شهدا مي‌رفتيم مي‌گفت من از شهدا جا مانده‌ام و اميدوارم شهدا دستم را بگيرند. از همان سالي كه نامزد كرديم خيلي از شهادت و شهدا حرف مي‌زد. در طول اين سال‌ها من و بچه‌ها را براي شهادت آماده مي‌كرد.
سال 92 كه ماجراي سوريه پيش آمد رزمندگاني از لشكر 8 نجف اشرف اعزام شدند. همسرم هم مي‌گفت من حتماً مي‌روم. گفتم شما كه در لشكر امام حسين(ع) هستي. گفت ان‌شاءلله سراغ ما هم مي‌آيند و مي‌روم. از روزنامه‌هايي كه خودش به خانه مي‌آورد يا اخباري كه مي‌شنيدم مي‌دانستم جنگ در سوريه خيلي سخت است. وقتي حرف‌هاي رزمندگاني كه به سوريه رفته بودند را تعريف مي‌كرد و به گريه مي‌افتاد بند دلم پاره مي‌شد. مي‌دانستم جنگ سختي در جريان است. مي‌گفتم رفتنت به سوريه برايم خيلي عجيب است و دليلش را هم نمي‌دانم. اين اواخر هر بار كه به صورتش نگاه مي‌كردم واقعاً با سال‌هاي گذشته فرق مي‌كرد. به ايشان مي‌گفتم نكند من لياقت شما را ندارم؛ نكند شما به سوريه برويد و شهيد بشويد. فقط همين يك بار اين حرف را به ايشان زدم. گفت شهادت لياقت مي‌خواهد و انسان تا پاك‌پاك نشود شهيد نمي‌شود. مادرشان مي‌گفتند آقا‌يحيي از دوران نوجواني نماز شب مي‌خواند. نماز شبش را مداوم مي‌خواند. مي‌گفت در نماز شب‌هايم هر چه از خدا خواسته‌ام به من داده است. در اين چند سال زندگي هم همين طور بود و نماز شبش ترك نمي‌شد. بعضي شب‌ها اگر خيلي خسته بود و نمي‌توانست نماز شب نمي‌خواند حتماً قضايش را در روز مي‌خواند.

سال 71 سال‌هاي پس از جنگ بود و سبك زندگي مردم مانند امروز آنقدر تغيير نكرده بود. مي‌خواهم بدانم آيا ايشان در طول اين سال‌ها همراه با زمانه دچار تغيير شدند؟
اصلاً تغيير نمي‌كرد. هميشه سادگي خودش را داشت. هم در لباس پوشيدن و هم از لحاظ فكري همان آدم اول آشنايي بود. اصلاً درگير تجملات نبود. وقتي حرف خريد كالاي نويي مي‌شد مي‌گفت مگر نمي‌شود با قبلي‌ها زندگي كرد و اگر آنها را بگيريم زندگي‌مان تغيير مي‌كند و خوشبخت مي‌شويم؟ مي‌گفت ساده‌زيستي را بايد از اهل‌بيت و رهبرمان بياموزيم. خودم هم مثل ايشان بودم. با هم هم‌فكر بوديم. با استدلال به آيات قرآن و احاديث توضيح مي‌داد كه خوشبختي و زندگي خوب ربطي به ماديات و تجملات ندارد.
كدام ويژگي خاص شهيد به شما قوت قلب مي‌داد؟
من هر وقت مشكلي داشتم به عكس آقاي براتي نگاه مي‌كردم تمام غم و غصه‌هايم يادم مي‌رفت. آرامش عجيبي داشت. براي خودم سؤال بود اين آرامش از كجا مي‌آيد. گاهي فكر مي‌كنم شايد به خاطر ايمان، نمازها و سجده‌هاي طولاني‌اش بود. بعد از نماز صبحش با تسبيحش دعاي جوشن كبير كه اسامي خدا بود را مي‌خواند و سر به سجده مي‌برد. گاهي آنقدر سجده‌هايش طولاني مي‌شد كه بچه‌ها فكر مي‌كردند بابا در سجده خوابش برده است. يك دوره تفسير قرآن رفته بود و براي صله‌رحم و آموزش قرآن جلسات قرآني خانوادگي گذاشته بود كه هم ديد و بازديد و هم آموزش بود.

چه سالي به سوريه و جبهه مقاومت اعزام شدند؟
قسمت شد سال 94 عازم شود. همان سال‌ها بعد از كار به حوزه مي‌رفت و دوست داشت علم را ادامه دهد.

از دلايل رفتنن‌شان به سوريه با شما صحبت كردند؟
من به سختي راضي شدم، مي‌گفتم آخرش بين‌مان جدايي مي‌افتد. هميشه در اين فكر بودم اگر برود حتماً شهيد خواهد شد. يك شب خوابي عجيب ديدم. خواب ديدم ايشان مي‌گويد مي‌خواهي براي زيارت به سوريه برويم كه من خيلي خوشحال شدم و گفتم برويم. دم در ورودي حرم حضرت زينب(س) اذن دخول را كه خوانديم، ايشان وارد شد ولي ناگهان در به روي من بسته شد. خانمي از اقوام كنارم ايستاده بود گفتم چرا آقاي براتي بدون من رفت و من تا به حال بدون ايشان زيارت نرفته‌ام. گفت جاي شما اينجا نيست و در را براي شما باز نمي‌كنند. فقط مخلص‌ها آن طرف مي‌روند. آن خانم گفت بيا به كربلا برويم و آقاي براتي خودش مي‌آيد. در راه امامزاده‌اي بود كه بالاي ضريحش نام مسلم بن عقيل خورده بود. بعد از نماز زيارت سر از سجده برداشتم ديدم آقاي براتي كنارم نشسته. گفتم چطور از سوريه به اينجا آمدي گفت به خاطر مسائلي كه ناگهان از خواب پريدم. خواب را برايشان تعريف كردم. گفت شما سيدي و من هم سيدم، دوست داري چادر حضرت زينب دوباره خاكي شود؟ دوست داري حضرت زهرا از دستت ناراحت شود؟ گفتم حضرت زينب به من صبر مي‌دهد؟ گفت البته؛ پس از شهادت برادرشان خدا صبر بزرگي به حضرت داد و ايشان كمكتان مي‌كند. وقتي به سوريه رفت تماس گرفت و گفت در حرم دو ركعت نماز خواندم و ياد خوابت افتادم. از حضرت خواستم به تو صبر بدهد. بعد از اين خواب احساس عجيبي داشتم و ديگر نه نمي‌آوردم.

چند فرزند داريد؟
دو فرزند. سيدعلي 19 ساله و زهرا‌سادات كه 17 ساله هستند. آقاي براتي در كنار پدر بيشتر برايشان رفيق بود. الان نبودش پدرشان برايشان سخت‌ است ولي به پدرشان و راهي كه رفته افتخار مي‌كنند.

همراهي شما باعث دلگرمي شهيد براي ادامه راهشان بوده و واقعاً قابل تقدير است.
به همكارش گفته بود خدا را شكر مي‌كنم علي‌آقا از عهده كارها برمي‌آيد و خانمم رضايت داده كه من به اينجا بيايم. همكارش گفته بود ما نتوانستيم دل بكنيم ولي آقاي براتي گفته بود اگر لياقت داشته باشم و خدا دستم را بگيرد و شهادت را تقديمم كند من دل كنده‌ام. روز آخري كه مي‌خواست پسرم گفت چرا بابا سر سفره نگاهي به من و شما نكرد؟ هميشه از وجود بچه‌ها ذوق مي‌كرد ولي آن روز چيزي بروز نمي‌داد. زماني كه به سوريه رفت مي‌گفت هر موقع به مشكل برخوردي به حضرت زهرا(س) متوسل شو و دو ركعت نماز بخوان. حالا هروقت من به سختي مي‌خورم دو ركعت نماز مي‌خوانم و متوسل مي‌شوم عجيب همه چيز حل مي‌شود.
ايشان چند بار اعزام شد؟
در اولين اعزام‌شان 23 روز آنجا بودند كه به شهادت رسيدند. همراه با دو همرزم ديگر كنار تانكي بودند كه تانك منفجر مي‌شود و چون تانك پر از مهمات بوده به دليل تركش‌هاي انفجار آقاي براتي و بقيه شهيد مي‌شوند.

آمادگي شنيدن خبر شهادت را داشتيد؟
روزي كه ايشان شهيد شد شب قبلش با من صحبت كرد. پسرم براي پياده‌روي اربعين به كربلا رفته بود. سراغ پسرم را گرفت و گفت شب دوباره زنگ مي‌زنم ببينم پسرم برگشته است يا نه. حدود ساعت 10 دوباره زنگ زد. زنگ زدن‌هاي ايشان دو، سه روز يك بار بود. آن روز وقتي چند بار زنگ زد خيلي خوشحال شدم و گفتم نمي‌دانم امروز چرا اينقد زنگ مي‌زني. گفت فردا صبح عمليات داريم. گفتم دلتنگ شما شدم و دوست دارم زودتر برگرديد. گفت نه! نمي‌شود، تازه چند روز است كه آمده‌ام و نمي‌شود جهاد را رها كرد و برگشت. گفتم دعا مي‌كنم سالم برگرديد و منتظر زنگتان هستم. گفت هر چه خدا بخواهد. به گريه افتادم و گفت اگر دلت شكست براي كساني كه بچه‌هاي كوچك‌شان را گذاشته‌ و آمده‌اند دلت بسوزد. با بچه‌ها صحبت كرد و گفت برايم دعا كنيد و هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود. ساعت 10 صبح شهيد مي‌شود. خبر شهادت را علي در سايت مدافعان حرم خوانده بود و مي‌دانست. ساعت 12 روز دوشنبه ديدم علي دگرگون است. گوشي‌اش را خاموش كرد. گفتم از سايت چيزي ديدي. گفت نام چند مجروح ديدم كه يكي از آنها طلبه‌اي سيد است. گفتم نكند بابايت باشد. چون شب قبلش خواب ديدم آقاي براتي در يك باغ با لباس سفيد به خواستگاري‌ام آمده. همان شب دخترم هم خواب ديده بود پدرش دم در با سبدي پر از سيب قرمز ايستاده و به روضه‌خوان‌ها سيب مي‌دهد. صبح كه اين خواب را تعريف كرد با توجه به خواب خودم عجيب دلشوره گرفتم. گفتم نكند آقاي براتي شهيد شده باشد. كم كم رفت‌وآمدها در محل زياد شد. به پسرم گفتم مي‌دانم اتفاقي براي بابايت افتاده و نمي‌خواهي به من بگويي. گفت مي‌گويم ولي نبايد گريه كني. گفت بابا مجروح شده. بعد به گريه افتادم و گفت دوست ندارم گريه‌ات را ببينم. بعد از لشكر امام حسين(ع) آمدند و خبر شهادت آقاي براتي را دادند.

بزرگ‌ترين دستاوردي كه از زندگي با شهيد داشتيد چه بوده است؟
شر شيطان از خانه‌مان دور بوده و تربيت بچه‌هاي سالم و صالح در اين دوره و زمانه به خاطر وجود ايشان و دعاهايشان بوده است. ايمان خودم هم خيلي بيشتر شد. خوشحالم كه به آرزويش رسيد. ايشان 25 سال براي اين آرزو و شهادت صبر كرد.

در پايان اگر خاطره‌اي از ايشان داريد برايمان تعريف كنيد.
هر سال دهه آخر ماه رمضان به مشهد مي‌رفتيم. چهار ماه قبل از شهادتشان با اينكه مادرشان پايش شكسته بود مي‌گفت مادرم را به زيارت مي‌برم تا از امام رضا(ع) بخواهد من عاقبت به خير شوم. گفت مي‌خواهم عيدي‌ام را از امام رضا بگيرم و بروم. نگفت عيدي‌اش چيست ولي چند روز بعد از شهادتش كه پيكرش با شهادت امام رضا(ع) مصادف شد و آمد فهميدم عيدي كه مي‌گفت چه بوده است.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار