همه چيز در حد حرف است تا وقتي كه خودت با دل خودت حس كني. همه تا وقتي پشت تريبون يا ميز رياست هستيم خوب حرف ميزنيم اما اصل آن است كه وقتي زمان عمل ميرسد مرد ميدان باشيم. ميخواهيد درك كنيد جان سخن را؟ مشكلي نيست، همين الان يك دستمال برداريد و چشمانتان را ببنديد. نميخواهم راه سختي را برويد يا كار شاخصي انجام دهيد، حتي نميخواهم كه برايم با همين چشمان بسته كتاب بخوانيد، لازم نيست با اين وضعيت غذا بخوريد، لباس بپوشيد يا در خيابان قدم بزنيد با همين چشمهاي بسته سراغ كمدهاي لباستان برويد و يك لباس راحت، پارچه نرم و آبي را انتخاب كنيد. سخت است؟! ايرادي ندارد يك كار آسانتر براي خودتان انتخاب كنيد يك ليوان آب بريزيد و بخوريد. باز سخت است؟ چقدر سخت است. ما وقتي حتي چشمانمان باز است و برق نيست نميتوانيم از جايمان تكان بخوريم حالا تصور كنيد وقتي چشم نداريم چطور بايد زندگي كنيم؟
در مركز مرودشت و مركز تهران همه او را به اسم اعظم بانو ميشناسند. وقتي از اعظم بانو دليل اين همه دلسوزي و پشتكارش را ميپرسم ميگويد: تا درك نكنيد نميتوانيد كاري براي اين كودكان انجام دهيد. چشمتان را ببنديد و خودتان را براي لحظهاي بگذاريد جاي پدر و مادري كه پزشك به آنان ميگويد متأسفانه فرزند شما نابيناست. چه حالي داريد؟ يك بچه نابينا، يك خانواده مستأصل و يك فاميل گرفتار. اين پروسه حضور تنها يك نابينا در فاميل است، حالا تصور كنيد ما چندين خانواده داريم كه چنين مشكلاتي دارند؟
نابيناها حذفشدههاي اجتماع ما هستند و چون حذفشان كردهايم آنها هم بيتوقع كنار رفتهاند و گوشهگير شدهاند. نابينايان از سر مشكلات جسميشان كسي را نميبينند اما ما هم كه مشكل بينايي نداريم آنها را نميبينيم. البته گاهي اوقات فكر ميكنم چه خوب است كه آنها كملطفيها و بيتفاوتيهاي ما را با چشم نميتوانند ببينند.
بهترين ديد و تصوري كه از طرف مردم نسبت به نابينايان وجود دارد ترحم است؛ و كودك نابينا به ترحم ما نياز ندارد چون خود او به اين باور رسيده كه به هر دليلي نابيناست. اين خواست خدا بوده و هيچ كار خدا بيحكمت نيست اما دليل بر ما پوشيده است. ما در ايران خدا را شكر هم دانش مربوط به اين كودكان را داريم هم ثروت اما متأسفانه بينش كافي براي درك اين كودكان را نداريم.
مگر نه اين است كه خداوند در قرآن فرموده من بر هيچكس بيش از حد توانش تكليف نميكنم؟ خداوند كه عادل است پس اين حرف يعني چه؟ مگر ميشود بندهاي را با تواناييهاي كمتر بيافريند؟ نه، حقيقت اين است كه خود خدا به ما ميگويد اين بچهها هم تواناييهايي اندازه شما دارند اما ما درك درستي نداريم. ما وظيفه داريم در زندگي كودكان نابينا و كمبيناي شديد اول به خواست و مشيت الهي، دوم به خانوادههاي آنها و ظرفيتي كه براي نگهداريشان دارند و سوم به تواناييهاي اين بچهها احترام بگذاريم.
ترابي اعتقاد دارد وقتي ما كودكاني در خانه و اطرافمان داريم كه راحت زندگي ميكنند، بازي ميكنند، در شهر تردد ميكنند، از نظر امكانات رفاهي و كار با انواع و اقسام موبايل و كامپيوتر مشكلي ندارند پس وظيفه داريم به خاطر آرامشي كه خدا نصيبمان كرده باري از دوش خانوادههايي كه بچههايشان به هر علتي مشكلات جسمي دارند برداريم؛ اين وظيفه ماست.
او در اين باره ميگويد: «اولين هدف اين بود كه خانوادهها، فاميل و دوستان اين بچهها به درك درستي از شرايط آنها برسند. ما ميخواستيم سبك زندگي درست، اصولي، ايراني و اسلامي را به كودكان ياد بدهيم و در مقابل اطلاعات خانوادهها را هم از نوع و نيازهاي زندگي آنها بالا ببريم.
حقيقتش اگرچه از قلب پاك و نيت خير مردم ايران خبر دارم اما اولين تجربه من در مركز مرودشت كه امسال سومين سال راهاندازي آنجاست نشان داد كه بهتر است ابتدا خودم شروع كنم و چشمداشتي به كمك خيرين نداشته باشم. البته تجربه كار و خدمت سه ساله ما در مركز كاملاً خيريه مرودشت امسال به نتيجه رسيد و ما توانستيم براي آنجا يك مجوز قانوني بگيريم و اميدواريم با انجام مراحل قانوني بتوانيم بهزيستي استان فارس را هم طي اين مسير با خودمان همراه كنيم هرچه باشد از قديم گفتهاند يك دست صدا ندارد.
همه هدف او بر اين بود كه كودكان پيش از ورود به دبستان مهارتهايي را بياموزند كه كودكان عادي دارند و در اين مسير بايد از همه داشتههاي آنها استفاده كند.
وي ميگويد: بگذاريد يك نكته را تا فراموش نكردم بگويم. وسايل هوشمند آموزشي كودكان نابينا طوري طراحي شده است كه كودك بتواند فارغ از حس بينايياش، از حس لامسه، شنوايي و بويايياش براي كسب مهارت استفاده كند. مثلاً ما نمونهاي از حيوانات را داريم كه كودك ميتواند با لمس كردن فيزيك بدني حيوان را در ذهنش تجسم و سپس با صدايي كه پخش ميشود بتواند حيوان را كامل در ذهنش ترسيم كند.
حتي در مواردي ما از حس لامسه كودك براي تفكيك انواع رايج پارچهها از يكديگر كمك ميگيريم. براي من خوشايند است كه وقتي كودك نابينايي دستش را روي پالتوي من ميگذارد بگويد «خاله چه پالتوي پوست راحتي پوشيدي!» ما حتي از قدرت پاهاي بچهها هم براي نواختن آلات موسيقي شبيهسازيشده كمك ميگيريم. همه اين تجهيزات و هدف ما بر اين است كه بچهها پيش از ورود به مدرسه آنقدر دانش و آموزش ياد گرفته باشند كه در جمع بچهها منزوي نباشند. بچههاي بينا پيش از دوران مدرسه چند سال با نوشتهها، تابلوها و حتي حروف الفبا در سطح شهر، تلويزيون و كتابها آشنا هستند. يعني در واقع آنها از چشمانشان براي پيش آموزش الفبا كمك ميگيرند، در حالي كه بچههاي نابينا چنين امكاني ندارند.
اعظم بانو از سادگي و كمخرج بودن مركزي ميگويد كه با همه نداشتههايش تنها مركز هوشمند كودكان نابيناي ايران شد: «ما در مركز مرودشت در عين هوشمندي خدمات رفاهي آنچناني نداريم. اگرچه امكانات آموزشي ما در مرودشت فوقالعاده است اما يك فلاكس چاي و چند ليوان آب تنها دارايي ما براي پذيرايي است. اين بچهها براي خوراكي يا پذيرايي نميآيند بلكه آنها به خاطر روي خوش و محبت مربيان و ساير بچههاست كه با خانوادهشان به مركز ما پناه ميآورند. بچههايي كه حتي در برقراري ارتباط با خانوادهشان دچار مشكل بودند، اما امروز خانوادهها از زياد شدن هزينه شارژ تلفن همراه و ديد و بازديدهاي بچهها خوشحال هستند. كلاسهاي مهارتي ما كسي را پروفسور نميكند اما بچهها در كنار همه مهارتهاي زندگي، اجتماعي و علمي در اين كلاسها ياد ميگيرند چطور با همديگر، با اعضاي خانوادهشان و با همكلاسيهايشان ارتباطي مفيد و سازنده داشته باشند.» اما خيلي زود همه نااميديها به اميد تبديل شد و اعظم بانو تصميم گرفت مركز دوم را هم با هزينه و تجهيزات خودش به شكل كاملاً خيرخواهانه راهاندازي كند. «بعد از تجربه مرودشت با خودم فكر كردم تهران همه چيز هست، امكانات بيشتر است، تعداد كودكان نابينا و كمبينا بيشتر است، مسئولان دلسوزتر هستند و نهادي مثل شهرداري بيشتر كمكم ميكند، پستصميم گرفتم مركز دوم را در تهران تأسيس كنم. آمدم تهران و بعد از كمي پرس وجو متوجه شدم كه اصلاً چنين مركزي در تهران وجود ندارد و هرچه كه هست مدارس ويژه كودكان نابيناست.
از همه مشكلات كارياش كه صحبت ميكند تازه ميفهمي وقتي با دلسوزي بيايي و خودت هم سرمايهگذاري كني باز هم مشكلات وجود دارد اما اميد هميشه باقي است.
«ميدانيد وقتي يك كاري ميكني و بعد متوجه ميشوي چند خانواده و چندين نفر چشم اميد به شما دوختهاند ديگر نميتواني بگويي من خسته شدم و ديگر ادامه نميدهم. نه! نميتواني چون چشم اميد به تو دوخته شده است. براي كودكاني كه تا پيش از آمدن تو تنها به خاطر كمبينا يا نابينا بودن در اتاق و خانهشان گوشهگير شده بودند، براي مادراني كه از ترس سؤال و جوابهاي فاميل و دوستان، كودكانشان را بيرون نميآوردند تو مثل يك نجاتدهندهاي و اين نجات دهنده ديگر نميتواند جا بزند.
اول فكرش را نميكردم استقبال بشود؛ حتي فكر نميكردم تعداد كودكان كمبينا يا نابيناي مرودشت و شهرهاي اطراف زياد باشد. بعد از راهاندازي مركز تازه متوجه شدم چقدر بچهها و خانوادهها به اينكه ديده بشوند و براي رفع مشكلاتشان كمك بگيرند نياز داشتند.»
براي يك بانوي مقيم انگلستان كه در دوران نوجواني ايران را ترك كرده و آشنايي چنداني به قوانين و روند اداري ايران ندارد، چنين كار بزرگ و جديدي بسيار سخت و مثل رؤيا بود. اما به قول خودش با وجودي كه سنگ زياد بود، او با توكل به خدا موفق شد.
«اولين و اساسيترين هدف ما در مرودشت راهاندازي مركزي بود كه بتواند همه مهارتهاي ارتباطي و اجتماعي را براي زندگي بهتر به اين كودكان آموزش دهد. رفته رفته در مركز اتفاقهايي افتاد كه عالي بود. بچهها مهارتهاي تخصصي درسي مثل زبان انگليسي، زبان فرانسه، علم زيستشناسي، نجوم، موسيقي و نظاير اين را آموزش ديدند. اين آموزشها آنقدر كامل و پيشرفته بود كه با ورود به دوره دبستان همه اين كودكان در مقايسه با كودكان بينا نمرههاي بسيار عالي گرفتند طوري كه پايينترين معدل دبستانيها 5/16 بود و بيشترين معدل با عدد 5/19 هم متعلق به دختري به نام ميترا بود. روز اول در مركز مرودشت ما فقط چهار كودك داشتيم . بعد از گروه اول بچههاي بعدي هم راهي مركز مرودشت شدند. خانوادههايي كه فرزندان 13 تا 15 ساله نابينا داشتند تماس گرفتند، از مشكلاتشان گفتند و آخر سر هم خواستند كه من در مركز مرودشت شرايط را براي پذيرش فرزندان آنها هم فراهم كنم. من هم كه اصلاً نه گفتن را بلد نيستم خوب فكر كردم و ديدم انتظار زيادي ندارند و تصميم گرفتم شرايط را مهيا كنم. وقتي از سفر برگشتم اولين روز در مرودشت ديدم عباس، شقايق، رامين، عليرضا و همه بچههايي كه خانوادههايشان تماس گرفته بودند آمدند ديدنم، اما چه ديدني! اين بچهها آنقدر در فضاي خانه و دور از جمع بودند كه حالت گوشهگيري در فيزيك بدنشان كاملاً مشخص بود چه برسد به رفتار و گفتارشان. همان روز از معلمان مركز خواهش كردم كه از بين وقتهاي روزانهشان ساعتي از عصر را به آموزش نوجوانان اختصاص دهند.»