کد خبر: 665293
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۷
گفت‌وگوي جوان با عبدالله نوري‌پور از اعضاي گروه دستمال سرخ‌ها به بهانه 26 مرداد سالروز آزادسازي پاوه
26 مردادماه سالروز آزادسازي پاوه است. حماسه‌اي كه شنيدن نامش ناخودآگاه اذهان را به سوي شهيد اصغر وصالي و گروه دستمال سرخ‌ها سوق مي‌دهد.
عليرضا محمدي

پاسداراني ورزيده، معتقد و با‌ايمان كه التزام‌شان به فرامين خميني كبير، ولي امر و رهبر زمان، از آنها نيرويي پولادين در مصاف با دشمنان ساخته بود، تا به آنجا كه به‌حق قدوم‌شان به كردستانات در خردادماه 1358 را بايد آغازي بر پايان استيلاي ضد انقلاب در اين خطه از كشورمان دانست. قرار داشتن در ايام سالروز آزادسازي پاوه را بهانه‌اي قرار داديم تا ساعتي با سردار عبدالله نوري‌پور 62 ساله، يكي از قديمي‌ترين ياران اصغر وصالي و معدود بازماندگان دستمال سرخ‌ها به گفت‌وگو بنشينيم. حاج‌عبدالله براي‌مان از نحوه شكل‌گيري دستمال سرخ‌ها گفت و از فرماندهي شهيد اصغر وصالي كه به قول تعبير او از «منتظران» بود.

براي شروع از خودتان بگوييد تا با يكي از اعضاي گروه دستمال سرخ‌ها بيشتر آشنا شويم. چطور كسوت پاسداري را به تن كرديد؟

وقتي انقلاب به پيروزي رسيد من كه آن موقع 26 سال داشتم و در فعاليت‌هاي انقلابي شركت مي‌كردم، به اتفاق تعدادي ديگر از دوستان در كميته منطقه هفت در خيابان تهران نو بوديم. كمي كه گذشت به نظرم در 22 ارديبهشت سال 58 يعني تنها 19 روز پس از تشكيل رسمي سپاه بود كه به خواست آقاي آيت‌الله مهدوي كني به اتفاق شهيد حسن بيات جذب سپاه شديم. به پادگان وليعصر(عج) رفتيم و كمي بعد با گزينش نيروهاي بيشتر، گردان سوم را راه‌اندازي كرديم. كادر مركزي اين گردان بعدها شالوده گروه دستمال سرخ‌ها را تشكيل دادند.

آن زمان هنوز شهيد وصالي به جمع شما ملحق نشده بود؟

نه هنوز به گردان نيامده بود. البته ايشان از مبارزان و انقلابيون قديمي و باتجربه بود كه كمي بعد با انتقال مقر گردان ما به خيابان پاسداران فعلي و به يكي از ساختمان‌هاي سابق ساواك، زمزمه آمدن يك نيروي ورزيده و با‌تجربه براي برعهده گرفتن مسئوليت گردان به گوش رسيد. تا آن زمان بنده به نوعي مسئوليت بچه‌ها را برعهده داشتم. به هرحال يك روز در مقر بوديم كه به من خبر دادند فردي آمده و سراغم را مي‌گيرد. دم در رفتم و ديدم كه يك جوان لاغر اندام آنجا ايستاده و خودش را اصغر وصالي معرفي كرد. متوجه شدم ايشان همان مسئولي است كه بايد گردان را فرماندهي كند و از همان جا آشنايي و ارادت ما نسبت به اصغر‌آقا آغاز شد.

چطور شد كه به كردستان رفتيد؟

ما در كميته كه بوديم براي دستگيري گروه فرقان و برخي از گاردي‌ها و ساواكي‌هاي فراري اقداماتي انجام مي‌داديم. بعد كه به سپاه آمديم و گردان سوم تشكيل شد، همين فعاليت‌ها را به آنجا منتقل كرديم و به اين ترتيب بچه‌هاي اين گردان با تشكيل تيم‌هاي ضربتي اقدام به مقابله با ضد انقلاب مي‌كردند. با آمدن فرمانده‌اي قوي چون اصغر وصالي گروه ما بيشتر تقويت شد، لذا با جدي شدن فعاليت ضد انقلاب در كردستانات، ‌قرار شد ما را به آنجا اعزام كنند.

در اين زمان كه هنوز دستمال سرخ لقب نداشتيد؟ اصلاً چطور اين گروه تشكيل شد؟

نه هنوز به ما دستمال سرخ نمي‌گفتند. خردادماه 1358 بود كه در يك گروه 40 الي 50 نفره به مقصد مريوان با يك فروند هواپيما به كرمانشاه رفتيم. سپس از آنجا به شكل زميني به سوي مريوان حركت كرديم كه طي راه كمين‌هايي به ما زدند و درگيري‌هايي رخ داد كه منجر به شهادت چند تن از بچه‌ها شد. بالاخره به منطقه منظريه كرمانشاه رسيديم كه يك پاسگاه داشت. استواري كه فرماندهي آنجا را برعهده داشت خيلي از ما استقبال نكرد. گويا از بالا دستور رسيده بود كه با پاسدارها همكاري نكند. با اصرار ما كه شب را بايد همان جا بمانيم، ‌قبول كرد و قول گرفت كه به كسي نگوييم با ما همكاري كرده است. از او خواستيم اگر لباس و پوتين و لوازمي اضافه از اين دست دارد به ما بدهد. يك اتاق كوچك را نشان داد و گفت آنجا را بگرديم. تعدادي لباس در انباري بود كه از بچه‌ها خواستيم هر كسي اندازه خودش را پيدا كند. من آنجا چشمم به يك جعبه چوبي افتاد، ‌درش را كه باز كردم ديدم دستمال‌هاي سرخ مثلثي شكلي درونش قرار دارد. اسماعيل لساني گفت انگار اين دستمال‌ها براي پيشاهنگ‌هاست. يكي را برداشتم و به پيشاني‌ام بستم. بچه‌ها علتش را پرسيدند گفتم شنيده‌ام حضرت علي(ع) چنين دستمالي را به سر مي‌بست و به ميدان جنگ قدم مي‌گذاشت. يكي گفت رنگ دستمال مولا زرد بود نه قرمز. من هم گفتم به هرحال نشاني است براي رزم ما با ضد انقلاب و همين طور يادي از خون دوستان‌مان كه تا آن زمان در كردستان شهيد شده بودند. در همين صحبت‌ها بوديم كه اصغر هم آمد و از قضيه باخبر شد. به فكر رفت و كمي بعد گفت: بگذاريد اين دستمال‌هاي سرخ طوق و نشاني بر رزمندگان امام خميني باشد كه به ياد دوستان شهيدشان به نبرد با ضد انقلاب مي‌پردازند. با اين كار اصغر همه بچه‌ها هر كدام يك دستمال برداشتند و براي آنكه دستمال‌ها از روي پيشاني‌مان نيفتد آن را به دور گردن‌مان انداختيم.

هرچند به نظر مي‌رسد الان و با توجه به ساخته شدن فيلم «چ» ‌اصغر وصالي را خيلي‌ها مي‌شناسند. اما به نظر شما ابعاد شخصيتي او هماني بود كه در اين فيلم ديديم؟

در آن فيلم بيشتر بعد نظامي شخصيت ايشان نشان داده شد. از نظر من كه حدود يك سال و نيم، دو سال با او بودم، اصغر وصالي فردي بود كه بعد معنوي و عرفاني‌اش شاخص بود. با قرآن و به خصوص نهج‌البلاغه انس داشت و تفسيرهاي خوبي هم از كلام مولا علي(ع) ارائه مي‌داد. به حضرت امام خميني(ره) عشق و علاقه عجيبي داشت و امر ايشان را سرلوحه امورش قرار داده بود ولاغير. اصغر وصالي با آن جثه كوچك تمرين‌هاي خوبي در هنرهاي رزمي داشت و جسم و روح خود را چنان آماده كرده بود كه نيروها با دل و جان او را پذيرا بودند و فرماندهي‌اش را از ته دل قبول مي‌كردند. حتي پيش مي‌آمد كه براي حفاظت از اصغر وصالي، بچه‌ها خود را حائلي بين گلوله‌هاي دشمن و فرمانده محبوب‌شان قرار مي‌دادند. جمله‌اي از وصالي به ياد دارم كه نشان از عمق تفكراتش دارد. او به ما مي‌گفت: يك پاسدار بايد سه بعدي باشد. از نظر جسمي قوي باشد. از نظر اعتقادي روي خودش كار كرده باشد و جهان‌بيني و دانش سياسي هم داشته باشد. يك پاسدار يك نيروي نظامي صرف نيست كه تنها به دستورات عمل كند. بلكه با بالابردن ابعاد فكري و روحي‌اش بايد در مواقع لزوم تصميم‌هاي درستي بگيرد.

اگر مي‌شود ما را به خاطره‌اي از اصغر وصالي مهمان كنيد.

يك‌بار در مسير پاكسازي بانه در گردنه خان كمين سختي خورديم. شرايطي پيش آمد كه من و اصغر وصالي و شهيد جهانگير جعفرزاده تنها مانديم. در گير و دار نبرد جعفرزاده به ناگاه ناپديد شد و ديگر هرگز او را نديديم! من و اصغر مانديم كه پايش زخمي شده و لباسش را به جاي باند به پايش بسته بود. بي‌هدف خاصي در تاريكي شب به راه افتاديم. حين راه من از تشنگي و گشنگي و گم شدن جعفرزاده عصبي شده بودم، اما اصغر با وجود آنكه شرايط من را داشت و زخمي هم شده بود، نهر پايين دره را نشان داد و گفت فكر كن اين فرات است و ما شرايط آقا امام حسين(ع) را داريم. كمي بعد بركه‌اي يافتيم و اندكي رفع عطش كرديم. غاري يافتيم و براي رفع خستگي درونش پناه گرفتيم. اصغر از خونريزي و سرماي هوا به خود مي‌لرزيد. هنوز لباس به تن نداشت. لباسم را درآوردم و به او دادم. بعد در دهانه غار نشستم تا مراقب اوضاع باشم. شنيدم كه از پشت سرم صدايي مي‌آيد. برگشتم و ديدم اصغر وصالي در حال خواندن نماز شب است. فرازي از دعاي: «اَللّهُمَّ اِنّا نَرْغَبُ اِلَيك فى دَوْلَةٍ كريمَهٍ...» را مي‌خواند. در آن زمان احساس كردم كه به واقع او از «منتظران» است.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار