کد خبر: 635342
تاریخ انتشار: ۰۴ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۵:۵۷
به سربازی دستور داد: دمپایی بگذار دهانش! سرباز یک لنگه دمپایی کثیف آورد و تلاش کرد بگذارد دهانم، اما نتوانست، دهانم را بستم. سرهنگ گفت: فلکش کنید. جلادان دست های مرا بستند و پاهایم را هم به چوب فلک بستند و شروع کردند به زدن.

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حیدر فتاحی است:

صد و هشتاد و شش نفر اسیر جدید، در میان اردوگاه، در جستجوی اقوام و خویشاوندان و دوستان همسنگر خود بودند. بنده هم چند نفر از دوستان قدیم و اقوام خویش را در میان اردوگاه یافتم. با این شرایط در اردوگاه بسیار خرسند بودیم، اما غافل از این موضوع که فرمانده ی اردوگاه - سرهنگ- و افرادش، یک گروه جنایتکار و یزید زمان بودند!

بعد از چهار روز، از روی لیست، اسامی را می خواندند و به طبقه ی بالای اردوگاه می بردند. آنجا تحقیقاتی در کار نبود، بلکه اطاق مخصوص شکنجه درست کرده بودند. همه ی وسایل شکنجه در آن اطاق موجود بود. نوبت من هم رسید. مرا به اطاق شکنجه بردند. رو به روی اطاق شکنجه، دفتر فرماندهی بود.

سرهنگی آنجا نشسته بود. چشمان درشت و خشن، صورت پهن و هیکلی تنومند داشت با داستان بزرگ قوی. او از من پرسید: اسمت چیست؟ خودم را معرفی کردم. گفت: به ما اطلاع داده اند که شما صد و هشتاد و شش نفر، حرس خمینی هستید و آدم های خطرناک. در میان شما تعداد زیادی روحانی و افسران ارشد و جزء فرماندهان وجود دارند. حالا تو با ما همکاری کن و آنها را به ما نشان بده. من قول می دهم در آرامش و آسایش، در این اردوگاه زندگی خواهی کرد. در غیر این صورت، مثل سگ تو را خواهم کشت. چه جوابی داری بگو؟!

گفتم: جناب سرهنگ، آیا از طرف استخبارات بغداد به شما اطلاع ندادند که همه ی این افراد توسط وزارت اطلاعات بغداد از فیلتر تصفیه عبور داده شده اند؟ اگر این افرادی که شما گفتید وجود داشت، آنها قبل از این که ما به این جا برسیم، می شناختند. با انگشت به سربازان اشاره کرد که پذیرایی کنید. سربازان هم با مشت و لگد به جان من افتادند. بعد از کتک کاری زیاد، سرهنگ اشاره کرد که کافی است. دوباره آمد بالای سر من و گفت: شما حرس خمینی هستید یا خیر؟ گفتم: خیر. گفت: بزنید. باز سربازان شروع کردند به کتک کاری، که دست بلند کردم. .

فرمانده به خیال اینکه من اعتراف می کنم، گفت: نزنید، چه می خواهی بگویی؟ گفتم: جناب سرهنگ، اعتراف گرفتن دروغ از یک فرد غیر نظامی، هیچ مشکلی را از مشکلات شما حل نخواهد کرد. گفت: از کجا بفهمم که شما غیرنظامی هستید؟ گفتم: اگر شما جویای حقیقت هستید، بنده شخصی هستم و حتی یک روز هم خدمت سربازی را انجام نداده ام. چون که از قبل هم گفته ام ، بنده تک فرزند بودم و از خدمت سربازی معاف شده ام؛ چون قانون ایران این چنین است که آنهایی که تک فرزند هستند، از خدمت سربازی معاف می شوند. سرهنگ به افراد خودش نگاه کرد و گفت: ما را باش باید هفت سال خدمت کنیم. دوباره سوال کرد: حالا بگو حرس خمینی هستی یا خیر؟ گفتم: خیر نیستم.

به سربازی دستور داد: دمپایی بگذار دهانش! سرباز یک لنگه دمپایی کثیف آورد و تلاش کرد بگذارد دهانم، اما نتوانست، دهانم را بستم. سرهنگ گفت: فلکش کنید. جلادان دست های مرا بستند و پاهایم را هم به چوب فلک بستند و شروع کردند به زدن. آنقدر مرا کتک زدند که زیر پاهایم سیاه شد. سرهنگ دوباره گفت: کافیه. حالا بگو حرس خمینی هستی یا خیر؟ باز گفتم: خیر. گفت: اگر حرس خمینی نیستی، به خمینی فحش بده. گفتم: جناب سرهنگ اجازه می خواهم یک سوال بکنم. گفت: بپرس. گفتم: می خواهی بدانم حضرتعالی چه اندازه صدام حسین را دوست دارید؟ گفت: به شما چه ربطی دارد؟ گفتم: سوال شما از من ربط دارد. گفت: خیلی، از تخم چشمم بیشتر. گفتم: جناب سرهنگ، بنده به عنوان یک فرد ایرانی، امام خمینی را به اندازه ی تمام دنیا دوست دارم و اگر شما دستور تیرباران مرا صادرکنید، حاضر نیستم یک اهانت به رهبرم بکنم.

عصبانی شد و گفت: دمپایی را بگذار در دهانش! سرباز آنقدر با دمپایی روی لب های من فشارداد که خون آلود شدم اما اجازه ندادم دمپایی را به دهانم بگذارد. گفت: کافیه. حالا یک سوال دیگر... فحش ندادی، اهانت نکردی، حالا این سوال را درست جواب بده: در میان این افراد صد و هشتاد و شش نفر کدام یک جزء فرماندهان و کدام یک روحانی هستند؟ آنها را به ما معرفی کن.

صدام

در جواب گفتم: سیدی تمام این افراد صد و هشتاد و شش نفر را که با هم اسیرشدیم، من همان روز آنها را دیدم و هیچ کدام را نمی شناسم که معرفی کنم. گفت: حالا سوال آخر، در میان این افراد دو نفر هستند یکی مسئول سپاه قصرشیرین و یکی معاون او، آنها را معرفی کن. به جان سیدی رئیس، اگر بگویی فردا تو را آزاد خواهم کرد. گفتم: جناب سرهنگ، به جان سیدی رئیس که شما قسم خوردی، هیچ کدام از این افراد را نمی شناسم. اگر حرفم را قبول ندارید، مرا بیشتر از این عذاب ندهید! گفت: شما کرد هستید؟ گفتم: بله. گفت: ببریدش پایین. نفر دیگر را بیاورید.

قسم خوردن به جان سیدی رئیس، مرا نجات داد! سربازان زیربغل مرا گرفتند و با کتک کاری به داخل آسایشگاه انداختند. بچه ها به کمکم آمدند. دست و صورت خون آلود مرا شست و شو دادند و مقداری خمیر چرب درست کردند و حرارتش دادند و آن را روی پاهایم گذاشتند که خون را به جریان بیندازد. دوستان مرا مورد لطف قرار دادند و پذیرایی کردند. به آنها گفتم: عزیزان، این بار سوم است که بنده به این روز گرفتارشده ام، نگران نباشید. زیر شکنجه و فلک یک دندانم شکسته، زیر چشمانم سیاه شده بود و دماغم باد کرده بود. خلاصه یک چهره ی وحشتناکی را برایم درست کرده بودند. البته این بازجویی و فلک سرهنگ ترفندی بیش نبود چون که به ایشان اطلاع داده بودند: به زودی هیئت صلیب سرخ از اٌَسرا دیدن می کند. قبل از گرفتن کارت صلیب سرخ بفهمید که کدامشان جزو فرماندهان هستند. گرفتن این اطلاعات برای آنها، بعد از دریافت کارت اسارت مشکل می شد و این شکنجه ها به آن خاطر بود. اما غافل از ایمان و صبر رزمندگان خمینی کبیر بودند. آنها با کوهی از مقاومت این افراد روبه رو شدند و هیچ اطلاعات مفیدی بدست نیاوردند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار