وقتي به هر دليلي در شهر مكاني براي پناه گرفتن نداشته باشي و شب و روز را مجبور باشي در سرما و گرما به سر ببري، دنبال سرپناهي ميگردي كه بتواني در آن استراحت كني تا شبها آواره كوچهها، خيابانها، خرابهها و پاركها يا زير پلها نباشي، حالا هر چه ميخواهند صدايت كنند، فرقي نميكند، كارتنخواب، آواره، معتاد يا ولگرد، آري وقتي به اين نقطه رسيدي كه تو را كارتنخواب صدا بزنند يا بيخانمان، بايد سرپناهي بيابي تا در آنجا زندگي كني، هر چند اين زندگي موقتي باشد. فصل سرما كه از راه ميرسد و سفيدي برف و قطرات باران ديگر اجازه نميدهند تا سقف بالاي سرت آسمان باشد، روزها كوتاهتر ميشوند تا شبهاي سرد بلندتر خود را نشان دهند و هستند افرادي كه با تاريك شدن هوا دنبال جايي براي ماندن ميگردند تا آتشي روشن كنند و از شدت سرما زلزله تنشان را نلرزاند.
اين افراد هر كجا ميروند چون برگهاي براي هويت خود همراه ندارند، رانده ميشوند. روز را در يك گوشه شهر و شب را در گوشه ديگر شهر به سر ميبرند. روزها و شبها برايشان يك رنگ شده است با طعم آوارگي. در اين ميان اگر اعتياد و بيماري هم داشته باشند، بايد آوارگي خود را با بيماري و اعتياد يدك بكشند تا شايد جايي براي خوابيدن و غذاي گرمي براي خوردن پيدا كنند.
برخي اندك وسايلي را همراه خود جابهجا ميكنند چون مطمئن هستند چند روز بيشتر نميتوانند در يك مكان بمانند.
در جمع چند نفري خودشان وقايع روز را بازتعريف ميكنند، زمزمههايي به گوششان ميرسد كه جاهايي در گوشه و حاشيه شهر براي ماندن وجود دارد كه آنان را پذيرش ميكنند. پرسانپرسان راه را طي ميكنند تا به اين مكان يعني «مددسرا» يا به قول معروف به «گرمخانه» برسند. از در كه وارد ميشوند نگهبان مددسرا آنان را راهنمايي ميكند تا ثبتنام كنند.
مدديار و كمكمدديار سراغ آنها ميآيند، از چند و چون زندگي و حضور آنان در شهر و اين مكان ميپرسند. در اين هتل به جاي دادن مدرك شناسايي آنان بيوگرافي خود را ميگويند و پس از مشاوره اجازه ورود پيدا ميكنند.
اينجا از تاريكي و سرما خبري نيست، اجازه پيدا ميكنند تا به حمام بروند، دست و صورتي آب كشند و آبي به تن بزنند. اينجا ميتوانند گرد و غبار آلودگي را از لباسهايشان پاك كنند، ماشين لباسشويي در يك اتاق قرار دارد و اتويي هم مهياست تا لباسها را شستوشو و خشك كنند.
به سمت محل اسكان راهنمايي ميشوند، تختها همه شماره دارند؛ يك شماره در پايين و يك شماره در بالا.يكي كه جوانتر است در تخت طبقه دوم جاي ميگيرد و ديگري كه توان كمتري دارد در پايين استراحت ميكند. ديگر نميتوان اينان را كارتنخواب يا... صدا كرد، حالا اين افراد مددجو هستند. الياس كه در اين مددسرا يك روز در ميان حضور دارد و مراقب آنهاست، ميگويد: با ورود افراد جديد شام به مقدار كافي آماده است، البته شام را در جاي ديگري درست كرده و به اين مكان ميآورند. غذاي گرم در ظروف يكبار مصرف همراه چاي ميان آنان توزيع ميشود، البته در ساعتهاي مختلف افراد جديد به اين مكان ميآيند كه همين روال نيز براي تكتك آنان انجام ميشود. بعد از غذا برخي روي تختهاي خود استراحت ميكنند، چند نفري هم كه چند روزي است در اين مكان حضور دارند با هم دوست شدهاند و با يكديگر از كم و كيف روزگار ميگويند.
به طور معمول پس از شام براي مددجويان فيلم پخش ميكنند تا زمان خواب برسد، البته برخي در وسايل خود كتاب هم به همراه دارند و مطالعه ميكنند. افرادي كه سيگاري هستند حق ندارند در داخل ساختمان سيگار بكشند و بايد بيرون ساختمان رفته و پس از كشيدن سيگار دوباره وارد ساختمان شوند.
پس از انجام نظافت مددسرا برق سالن خاموش ميشود تا آماده خواب شوند.
صبح ساعت 7 مددجويان بيدار ميشوند تا صبحانه بخورند كه با چاي، مربا و پنير و نان از آنها پذيرايي ميشود.
اينجا سرويسهاي گشت صبحها مددجويان را به چند نقطه تهران ميبرند و دوباره شب سرويس آنان را به اين مكان بازميگرداند و عدهاي هم كه كاري دارند خودشان سر موقع به مددسرا ميآيند.
برخي از اين افراد از سطح خيابانها و شهرها توسط مأموران گشت آسيبهاي اجتماعي جمعآوري و به اين مكانها آورده ميشوند و اگر فردي بيماري و اعتياد حادي داشته باشد آنان را به مراكز ديگر كه مجهزتر هستند اعزام ميكنند تا مورد معاينه و معالجه قرار بگيرند. اگر مددجويان بخواهند روز هم در مددسرا بمانند دوباره بايد پذيرش بشوند تا اجازه پيدا كنند روي تختهاي خود قرار بگيرند.
اينجا به افراد افغان اجازه ورود نميدهند، معمولاً در زمانهاي مشخص مسئولان براي سركشي حضور پيدا كرده و از بخشهاي مختلف مددسرا بازديد و با مددجويان صحبت ميكنند تا همه چيز طبق روال انجام شود و اگر كاستياي باشد پيگيري ميكنند تا مشكل برطرف شود، همه وقايع نيز در برگههاي مخصوص ثبت ميشود.
ملحفهها و پتوها نيز هفتهاي يكي دو بار شستوشو و ضدعفوني شده و تمام بخشهاي مددسرا سمپاشي و ضدعفوني شده به نظافت داخل مددسرا توجه ويژهاي ميشود تا جلوي بيماري گرفته شود تا كسي بيمار نشود. در برنامههاي مددسرا معاينه پزشك هم براي معاينه مددجويان گنجانده شده است.
بيشتر افرادي كه به اين مددسرا آورده ميشوند خودمعرف هستند كه اعتياد هم دارند، بنابر اين در بدو ورود به آنان گفته ميشود تا در داخل مددسرا مواد مصرف نكنند، به سرويس بهداشتي و ساير مكانهاي مددسرا سركشي مداوم ميشود تا تخلفي صورت نگيرد. اگر كسي تخلف كند، چند بار تذكر ميگيرد و اگر رعايت حال ديگران را نكند ديگر از پذيرش خبري نيست.
سعي ميشود مورد احترام واقع شوند تا آنها هم احترام بگذارند، جو دوستانهاي وجود دارد. قرار است به مددجويان كمك شود، پس آنها هم مردكارها را متقابلاً درك كرده و با هم همراهي ميكنند و تا الان مشكل خاصي به وجود نيامده است.
گاهي برخي از اين مددجويان براي مددكارها درددل ميكنند و از سرنوشت خودشان ميگويند، از فرصتهايي كه داشتند، با اين حال بيشتر اين افراد راضي از ارائه خدمات هستند.
امين 22 ساله به قول خودش بچه تهران است و به دليل مصرف هروئين از خانه طرد شده است. چند وقتي است كه آواره در گوشه و كنار شهر به هر كاري دست ميزند، حالا هم كمتر مواد مصرف ميكند. 20 روزي است كه به اينجا آمده و از اينكه شهرداري اين مكان را براي آنها در نظر گرفته بسيار راضي و از سرنوشت خودش ناراضي است. او ميگويد: وقتي در شهر جايي را براي ماندن نداري و بايد با بدبختيهاي خودت بسازي و بسوزي، ديگر چه انتظاري از ديگران براي كمك و ياري ميخواهي داشته باشي.
وقتي از خانوادهاش سؤال ميكنم، جواب ميدهد: گاهي به خانه زنگ ميزنم و اطلاع دادهام كه اينجا هستم و آنها از اينكه اينجا پناه گرفتهام راضي هستند. با اين جمله از من دور ميشود و ميگويد: «اي كاش ميشد از دامنه اعتياد نجات پيدا ميكرد.»
در همين حين از پلههاي مددسرا مرد ميانسالي پايين ميآيد، از الياس ميخواهم كه با او صحبت كنم، جلو ميآيد. خودش را اصغر معرفي ميكند و پس از آن با جملات انگليسي و با لهجه خاص چند سؤال از من ميپرسد. سؤالش را با سؤال جواب ميدهم.
چند سال داري و كجا زندگي ميكني؟
72 سال. داراي تحصيلات ليسانس در رشته ادبيات انگليسي از سوئد هستم. وقتي ميپرسم با چه مدركي اين گفتهات را اثبات ميكني ميگويد: كپي مداركم در منزل يكي از بستگان در شميران وجود دارد. در ادامه ميگويد: خودم مسبب بلاهايي هستم كه سر خود آوردهام، از چه كسي گلايه كنم. از اعتيادش فقط به كشيدن سيگار و مصرف متادون اشاره ميكند. از كارش ميپرسم كه ميگويد: در شهريار براي مردم دعانويسي ميكنم و مردم از من تشكر ميكنند و مختصري هم پول ميدهند. در پاسخ به اينكه چرا براي خودت دعا نسخه نميكني ميگويد: دعانويس براي خودش كاري نميتواند بكند. در پاسخ به سؤالهاي ديگر فقط سكوت ميكند و به سمت راهپله ميرود تا به سالن استراحت برود، باز هم به انگليسي جملاتي را ميگويد. چند نفر ديگر دورم جمع شدهاند. يكي از آن ميان در پاسخ به اينكه ارائه خدمات توسط شهرداري در مددسراها چگونه است و چه نمرهاي از 20 به شهرداري ميدهيد؟ با خنده ميگويد از 20، 200 ميدهيم، همه چيز خوب است اگر ميشد براي مدرك شناسايي ما هم اقدامي ميكردند خوب بود.
كمال كه زير بغل دوستش را گرفته است تا به طبقه بالا برود، ميگويد: اي كاش از اول كسي پيدا ميشد تا دست ما را هم ميگرفت تا در اين گرفتاري نميافتاديم. خيلي سعي كردم تا توانستم ترك كنم، سخت بود ولي پاك شدم. روزها دنبال كار ميگردم. اگر امكان داشت شهرداري به جاي كارگران افغان، ما را براي نظافت شهر استخدام ميكرد تا هم كار ميكرديم و هم اينجا ميمانديم خوب ميشد، البته ميدانم مقصر اصلي خودمم و الا الان براي خودم كسي بودم نه آواره كه از چشم خانواده بيفتم و مردم هم به چشم...
آهستهآهسته مددجويان به سوي تختهاي خودشان ميروند و سكوت سالن با خاموش شدن لامپها شبهايي را تداعي ميكند كه مددجويان در تاريكي شب در گوشه و كناري پناه گرفتهاند و در زير كارتن و وسايل دورانداختني به خود ميلرزند كه آيا صبح چشم باز خواهند كرد يا نه؟