کد خبر: 630224
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۷
با استناد به همان قوانین گفتم که یک اسیر حق دارد فقط مشخصات و درجه ی خود را بگوید. با گفتن این جمله در حالی که روی دو زانو با چشمان و دست های بسته نشسته بودم، به یک باره درد شدیدی را بر روی پشتم احساس کردم.

سایت جامع آزادگان: اولین شب اسارت در منطقه ی جنگی شلمچه، بعد از اینکه مجروح شدم و به اسارت در آمدم در پشت خط جبهه ی عراقی ها با چشمان و دست های بسته در هوای سرد بهمن ۶۵ چند ساعتی بر روی سنگ ها افتاده بودم.

سربازی مرا با همان چشمان بسته برای بازجویی به چادری که در کنارم قرار داشت برد، ‌بازجو که فارسی را به خوبی یاد داشت شروع به پرسیدن از نام و درجه ی محل اسارت و اطلاعات نظامی منطقه کرد. مشخصات خود را گفتم ولی از گفتن مسایل نظامی منطقه خودداری کردم، بازجو تهدید کرد که هر چه می پرسم درست جواب بده و من هم که فکر می کردم قوانین بین المللی برای همه محترم است.

با استناد به همان قوانین گفتم که یک اسیر حق دارد فقط مشخصات و درجه ی خود را بگوید. با گفتن این جمله در حالی که روی دو زانو با چشمان و دست های بسته نشسته بودم، به یک باره درد شدیدی را بر روی پشتم احساس کردم. با ضربه ی دوم متوجه شدم آنچه که به پشتم می خورد یک کابل ضخیم برق می باشد که تا چند لحظه قدرت حرف زدن را از من گرفت. و این اولین کابلی بود که در اولین شب اسارت خوردم.

 

اسیر8

بعد از چند لحظه مکث بهترین راه خلاصی از شکنجه، دادن اطلاعات غلط به بازجو بود و دیدم که موثر نیز واقع شد و دست از شکنجه برداشت.

تعدادی از سوال های که پرسید:

نام فرمانده لشکر محمد رسول الله؟

من هم جواب دادم: همت (از آنجا که همت قبلاً شهید شده بود بنابراین برای کسی مشکل درست نمی کرد.)

نام فرمانده گردان شهادت را فرمانده ی قبلی گردان که شهید شده بود گفتم و به همین ترتیب به بقیه سوال ها جواب دادم.

بعد از پایان بازجویی دوباره به بیرون چادر و در همان هوای سرد زمستان چند ساعتی روی سنگ ها و خارهای منطقه نشسته بودم. خوب که به اطرافم دقت کردم متوجه شدم تعداد دیگری از بچه ها با فاصله بیشتری از من قرار دارند.

شب از نیمه گذشته بود که سوار بر ماشینی شدیم و به طرف بصره حرکت کردیم و در داخل پادگانی کنار یک اتاق بزرگ از ماشین پیاده و در داخل همان اتاق قرار گرفتیم. روز بعد دوباره بازجوی شدم و باز هم همان قصه تکرار شد.

برای مرحله ی سوم که برای بازجویی بردند داخل راهرو با فاصله چند متری یکی از بچه های هم گردانی خودم را شناختم و تازه آنجا بود که ترسیدم اگر عراقی ها گفته ی ما دو نفر را مقایسه کنند می فهمند که من اطلاعات غلطی به آنها داده ام. هر کاری کردم که خودم را به او برسانم و بگم که او هم همین اطلاعات را به آنها بدهد نتوانستم. اینجا بود که بر خدا توکل کردم و نتیجه را به خدا واگذر نمودم. الحمد لله عراقی ها متوجه نشدند و از این مرحله عبور کردیم.

بعد از سه روز که در بصره بودم به بغداد و بازداشتگاه ساواک عراق منتقل و کتک خوردن با کابل و شکنجه های جسمی و روحی و بازجوی ها شروع شد که خود قصه ای دراز دارد.

به نقل از وبلاگ آزاده حسینعلی قادری

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار