پاك يادم رفت. اصلش قرار بود اين قصه واره را همان اول مهر بنويسم به ياد ايامي كه كيفهاي رنگ و رو رفته مان به «باربي» پا نميداد؛ نهايت، «پسر شجاع» كه «حسين فهميده» بود. نوستالوژي ما اورجينال بود! هر چند كت شلوار سورمهايمان را با كتاني چيني ست ميكرديم! و با نمره 12 كچل ميكرديم! و با كلاه و شال گردني كه مادرمان بافته بود، چهل تيكهترين توپ ممكن را درست ميكرديم! و هنگام فوتبال، پاچه شلوارمان را در جوراب فرو ميكرديم! و اگر شلوارمان از ناحيه زانو پاره ميشد، با وصلههاي گنده مشكي آن را رفو ميكرديم! و هيچ خيال مان نبود كه طولانيترين سرود ملي ممكن را داشتيم؛ «شد جمهوري اسلامي به پا، كه هم دين دهد، هم دنيا به ما...»
ما در جنگ به دنيا آمديم، در جنگ بزرگ شديم، در جنگ به مدرسه رفتيم، زنگ تفريح ما جنگ بود، موضوع انشاي ما جنگ بود، تيتر يك روزنامه ديواري ما جنگ بود، معلم زبان انگليسي ما جانباز جنگ بود، اسم مدرسه مان اسم شهيد جنگ بود، ما هفته دفاع مقدس نداشتيم، همه 9 ماه تحصيلي ما در جنگ بود، همه سه ماه تابستان ما در جنگ بود... و «مرگ بر امريكا» اولين شعاري بود كه ياد گرفتيم. من نميدانم هنگام موشكباران تهران، جناب اوباما چند سالش بود، اما خوب ميدانم وقتي عروسكي در آغوش دختربچهاي هر دو زير آوار موشك غربيها ميميرند، يعني چه؟! ما قواعد ديپلماسي را ميفهميم، البته از آن بيشتر چشم انتظاري مادر شهيد گمنام را. كاش محل مذاكرات هستهاي كلاس درس آرميتا باشد. اگر ناموس ما قيمت دلار است، گمان نكنم گفتوگوي تلفني مقامات مملكتي با مادر شهداي فتنه 88 نوسان بدهد به بازار. عيد غدير يا 22 بهمن يا حتي 9دي هيچ كدام شهيد حسين غلام كبيري را به دامن مادرش برنمي گرداند! نه، اين نوشته عليه ديپلماسي نيست؛ گله از روزگار دارد... و من تازه دارم ميفهمم گريه چه نعمت بزرگي است و معلم سال دوم دبستانم «آقا حقي» هميشه ميگفت؛ «خداوند چشم را اينقدر كه براي گريستن آفريده، براي نِگريستن نيافريده.»
مدرسه ما پناهگاه داشت؛ گاهي با «علامتي كه هم اكنون ميشنيديم» به پناهگاه ميرفتيم، گاهي هم دروغ چرا، از ترس ناظم! شعار «صدام خره گاو منه» از دل همين پناهگاه بيرون آمد!
گاهي هم استاد خرابكاري ميشديم و تخته سياه را با تخته پاك كن خيس پاك ميكرديم! كه فقط در پنج دقيقه اول قشنگ ميشد، بعد همچين تري ميخورد به تخته سياه كه بيا و ببين! مدرسه ما رسماً هتل ميشد اگر ناظم مرخصي تشريف ميبرد و معلم پرورشي ميشد ناظم!
سوم دبستان در آخرين سال جنگ، معلم پرورشي ما «آقا مولايي» ما و مدرسه را جا گذاشت و رفت مرصاد. پيكرش را بعد قطعنامه پيدا كردند و آوردند گذاشتند در حياط مدرسه. بدن «آقا مولايي» سر نداشت! ما آن روز طولانيترين سرود ملي ممكن را همين طور گريه كنان ميخوانديم؛ «... آزادي چو گلها در خاك ما، شكفته شد از خون پاك ما، ايران فرستد با اين سرود، رزمندگان وطن را درود...»
اشك... و هنوز هم اشك! حق اين را كه داريم؟!
راستي! اگر پدر دانشآموز اين مملكت توسط عمال امريكا ترور شده باشد، چگونه بايد جواب «پرسش مهر» را بدهد؟! و آيا خيلي با آداب و رسوب ديپلماتيك در تعارض است كه رئيسجمهور جمهوري اسلامي در مكالمه تلفني خود با رئيسجمهور امريكا، بگويد؛ «امريكا، امريكا! ننگ به نيرنگ تو، خون جوانان ما ميچكد از جنگ تو»؟!
يعني دلار حتي از سر شهيد مولايي هم گرانتر است؟!
اووووه! تازه رسيديم به نقطه سر خط... به مدرسههاي پايين خط آهن... به فهم معناي اين جمله روي ديوار مدرسه كه تكيه كلام شهيد مولايي بود؛ «جنگ، زخم دارد و صلح، زخم زبان!»... و به روزگاري كه ديگر گلوله نداشت، اما آقا معلم همچنان از ما شغل پدر را ميپرسيد!!