کد خبر: 607540
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۸
آيا تاكنون پاي صحبت‌هاي يك شهيد نشسته‌ايد كه روايتي شنيدني از لحظات حماسه‌آفريني رزمندگان را براي‌تان تعريف كند؟ حالا اگر اين شهيد خود روايتگر لحظات ناب شهادت شهداي ديگر باشد چه؟
صغري خيل فرهنگ| آن وقت اگر شما به جاي نويسنده اين متن باشيد بايد حساب كنيد در يك خط چند بار واژه مقدس شهيد را تكرار كنيد: «شهيدي كه روايتگر لحظات شهادت شهداي ديگر است» يعني همان تيتري كه ما براي اين مطلب برگزيده‌ايم و شما را دعوت مي‌كنيم تا شنونده صحبت‌هاي شهيد رضا پورخسرواني، شنواي لحظات ناب شهادت شهيدان مصطفي اسداللهي زوج، مهدي نظيري و محسن رجبي باشيد. آنچه مي‌خوانيد تنها بخشي از خاطرات و زندگينامه 500 شهيد مخابراتي (بي‌سيم‌چي) مي‌باشد كه به همت مسئولان يادواره شهداي فاوا سپاه استان فارس تقديم حضورتان مي‌گردد.شهيد رضا پورخسرواني در سال 1344 در شيراز به دنيا آمد. او در عمليات قدس3 شاهدي بود بر شهادت سه تن از همرزمانش كه در خلال هفت ماه باقي‌مانده عمر شريف خود اين روايت را با زباني شيوا بازگو كرد و عاقبت خود نيز در بهمن 1364 در فاو و طي عمليات والفجر8 به شهادت رسيد. تا باز شاهدي ديگر روايتگر شهادت او باشد. مطالب ذيل گزيده‌اي از خاطرات شهيد پورخسرواني است.
 

نماي نزديك

انگار همين ديروز بود. حنابندان چهارده خرداد 1363 كه رضاشاباش زندگي را در گلاب افشان شوق، آذين بست و خانه محقر پدري خود را براي مهمان درد آشنايي كه مي‌خواست شريك تنهايي‌هاي او باشد، آراست. اما هنوز دو هفته از اين اتفاق سپيد نگذشته بود كه دوباره چون گذشته عزم سفر كرد و راهي شد و از زير هفت آسمان دعا و نيايش و از قرآن گذشت و دستبوس دستان مادر و همسر، شيراز را به قصد مشهد خاك شلمچه‌ ترك گفت.

چند سال بعد زهرا اولين و آخرين يادگار رضا چشم در نگاه مشتاق او دوخت و پدر نيز در چشمان معصوم زهرا، دسته‌دسته پرندگان مهاجري را به تماشا ايستاد كه در آسمان غروب، سمت پروازشان در افق‌هاي دور گم مي‌شد. بعد از دو روزِ پرهلهله تولد فرزند، انگار تنها سهم پدر از زهرا، همين 9 روز اضطراب بود. راستي او كه بود كه از گلوي زخمي رضا فرياد مي‌كرد: بايد بروم، با آمدن زهرا بايد بروم.

آري! هنوز زهرا سي و هشتمين طلوع خورشيد زندگي‌اش را لبخند نزده بود كه غروب چشمان پدرش، آسمان فاو را رنگين كرد. رضا رفت تا در سحرگاه بيست و يكم بهمن 1364، تمام 21 سالگي‌اش را به بي‌رحمي گلوله‌هاي دشمن بسپارد. او مي‌رفت تا به مردان سرانجام بپيوندد. او قدس 3 و خيبر را پشت سر گذاشته بود تا در والفجر 8، عهد سرخ خويش را به جا آورد. او مي‌رفت تا عاشورايي ديگر برپا كند؛ تا كربلايي مجسم باشد. او مي‌رفت تا جامه سبز خويش را كه از سالار شهيدان دريافت داشته بود با رنگ خون، آذين بندد. او مي‌رفت تا آن سوي اروند، روزهاي غريب خود را فرياد كند. او مي‌رفت تا شهيد شود. او مي‌رفت تا سبز بماند. از انتهاي اروند، در كنار خور، رزمندگان نور منتظرند تا زورق‌هاشان را به لاجوردي امواج بسپارند و خورشيد آرام‌آرام سر بر دامان نخلستان مي‌گذارد تا فردايي ديگر را در آن سوي مرزهاي آبي اشراق، با مردان والفجر 8 به صبح برساند. امشب با شروع عمليات، رمز آسمان گشوده خواهد شد و قبيله‌هاي معصوم، تاريخ هزار و چهارصد ساله خود را تكرار خواهند كرد.

يك پنجم قمقمه، براي پنج نفر!

تيرماه 64، منطقه دهلران. عمليات قدس 3 با موفقيت تمام شده بود، بايد تا قبل از روشن شدن هوا، منطقه را ترك مي‌كرديم، ما پنج نفر جا مانده بوديم. مصطفي اسداللهي زوج كه به شدت مجروح بود، حاج‌رسول قائدشرفي، مهدي نظيري، محسن رجبي و من (شهيد پورخسرواني).

شب عمليات هم كه به سوي منطقه مي‌آمديم، هر پنج نفر، در يك ماشين بوديم. مصطفي در مسير، نحوه صحيح شهادتين گفتن را از حاج‌رسول مي‌پرسيد؛ مي‌دانستم رفتني است؛ چون همه وسايلش را قبل از حركت بخشيده بود. مهدي هم كه طلبه‌اي 16 ساله بود، در بين راه مرتب با شوخي‌هاي بامزه‌اش، ما را مي‌خنداند؛ حال ما پنج نفر، باز با هم بوديم؛ درست در دل دشمن.

چون دشمن را دور زده بوديم، مسلم بود كه به هر طرف مي‌رفتيم به سمت دشمن بود، خود را به شياري رسانديم كه حداقل از ديد كمين دشمن، در امان باشيم. همه ما جزو نيروهاي مخابرات لشكر 19 فجر بوديم.

براي همين تجهيزات و اسلحه‌اي نداشتيم. اسلحه حاج‌رسول هم خراب شده بود. تنها مهمات ما چند نارنجك بود كه نگه داشتيم تا اگر قرار به اسارت يا كشته شدن باشد، حداقل چند نفر از دشمن را به درك واصل كنيم. ارتباط قطع شده بود و عملاً بي‌سيم‌ها ناكارآمد؛ به ناچار آنها را زير خاك پنهان كرديم. قبل از هر چيز من آب باقي مانده را يك‌جا كردم، شد يك پنجم قمقمه، براي پنج نفر!

اگر آفتاب بالا مي‌آمد، دماي هوا به 50 درجه بالاي صفر هم مي‌رسيد؛ چاره‌اي نبود؛ به آقا امام حسين(ع) اقتدا و از روش ايشان پيروي كرديم. به پيشنهاد حاج‌رسول، قرار شد حفره‌هايي را در خاك ايجاد كنيم تا حداقل سرمان از آفتاب در امان باشد؛ براي اين كار، تنها يك سيم‌چين با حاج‌رسول بود و يك سرنيزه همراه محسن...

سَر ما، در سايه بود اما بدن‌ها زير تيغ بران آفتاب. گرماي تير ماه جنوب از همان اول صبح طاقت بچه‌ها را بريد؛ به ويژه مهدي و محسن كه ضعيف‌تر بودند و هر دو با تني بيمار، با شور و شوق وصف‌ناپذيري با اصرار فراوان به عمليات آمده بودند؛ تشنگي به شدت آنها را مي‌آزرد و مرتب با بردن نام و ذكر امام حسين(ع)، خود را دلداري مي‌دادند... اما به هر حال، همان مقدار كم آب كه تنها باعث‌ تر شدن لب ما مي‌شد، تا ظهر روز اول، بيشتر دوام نياورد.

گرما تمام آب بدن ما را گرفته بود؛ آن يك روز، به اندازه 10 روز كه در زير آفتاب كار كنم، از من كه سالم‌تر از بقيه بودم، انرژي گرفته بود. از فرط تشنگي و عطش، سرمان را روي زمين مي‌كشيديم، تا روح از كالبد بيرون شود و از اين تشنگي خلاص شويم.

به نيمه‌شب كه نزديك شديم، سرما به وجودمان پيچيد؛ حالا تب و لرز بود كه امان ما را بريده بود. از صبح تا غروب گرماي بيرون ما را از پا انداخته بود و حالا گرماي سوزنده‌اي كه از درون، ما را به آتش مي‌كشيد. متوسل شديم به ائمه، به ويژه امام رضا(ع). من كه از نظر تقوا خود را پايين‌تر از بقيه مي‌ديدم، مي‌ترسيدم طاقتم كم شود و خداي نكرده، دست به كار خطايي بزنم و براي رهايي از اين وضع، حاضر به اسارت شوم. محسن كه ديگر رمقي نداشت، نفس‌هاي آخر را مي‌كشيد. محسن شب قبل با بچه‌هاي تخريب آمده بود و به منطقه آشنا‌تر بود. با آن بي‌جاني مي‌گفت: «كاغذي بياوريد تا نقشه‌اي براي شما بكشم؛ شايد راهي پيدا شد و بدانيد بايد از كجا بايد برويد!»

نيمه‌شب، براي ساعتي، همه بي‌هوش شديم. به هوش كه آمدم، ديدم ماه در ميانه آسمان، بزرگ‌تر از حد معمولش است؛ شايد صد برابر هميشه، ديگر از تب و لرز خبري نبود. همين امر، قدرت عجيبي به ما داد. به جز مصطفي همه بلند شديم، من، حاج‌رسول، محسن و مهدي. من و حاج‌رسول به سمت مصطفي رفتيم، غريبانه شهيد شده بود. قدرت حمل او را نداشتيم. همان جا، او را با غم و اندوه فراوان دفن كرديم؛ شدت گرما و آفتاب روز گذشته، چهره او را عوض كرده بود؛ به حدي كه صورتش قابل شناسايي نبود.

بي‌سيم‌ها را از زير خاك بيرون كشيدم، تا شانسمان را براي برقراري ارتباط امتحان كنم و كمك بخواهم؛ اما لب و دهان و حنجره‌ام خشكيده بود؛ نمي‌توانستم حروف را درست تلفظ كنم؛ منصرف شدم! توان غلتيدن يا سينه‌خيز رفتن را هم نداشتيم؛ با سختي چهار دست و پا شروع كرديم به حركت؛ اما چه حركتي... كربلا به عينه در نظر ما مجسم شد!

وَجَعَلنا...

... با چشم غيرمسلح هم مي‌شد عراقي‌ها را كه در اطراف، در رفت و آمد بودند ديد؛ فاصله آنها از ما كمتر از هزار متر بود و به راحتي روي ما ديد داشتند. هيچ كدام از ما توان سينه‌خيز رفتن يا با استتار حركت كردن را نداشت. مقداري از راه را، چهار دست و پا حركت كرديم، مابقي را ايستاده؛ چند قدم مي‌رفتيم و بي‌حال روي زمين مي‌افتاديم؛ چند دقيقه استراحت مي‌كرديم، چند قدم برمي‌داشتيم و دوباره از حال مي‌رفتيم. براي در امان ماندن از ديد عراقي‌ها، متوسل شدم به خدا و آيه «وَجَعَلنا مِن بَينِ اَيديهِم سَداً و من خَلفِهِم سَداَ...»، واقعاً خداوند آنها را كر و كور كرد؛ اصلاً انگار نه انگار كه ما وجود داريم و در چند قدمي آنها در حال حركتيم...

به شياري رسيديم كه هنوز آفتاب آن را گرم نكرده بود، ماسه‌ها و شن‌هاي كف آن، هنوز خنكي شب را حفظ كرده بود؛ اين امداد خداوند، يك گنج باارزش بود؛ لباس‌ها را بالا زديم و شكم را به اين شن‌هاي خنك چسبانديم؛ شايد كمي از عطشي كه وجودمان را از درون مي‌سوزاند، آرام گيرد. يكي دو كيلومتر ديگر كه خود را جلو كشيديم، دو تا قمقمه آب پيدا كرديم كه روي هم به اندازه نصف قمقمه، آب نداشتند. جالب بود با اين‌كه حالا آب داشتيم و هر آن امكان تلف شدن ما بر اثر تشنگي مي‌رفت، هيچ كس حاضر نمي‌شد پيش از ديگري لب به آن آب بزند و مي‌گفت اول برادرم!

به هر ترتيب به هر كدام از ما سه سر قمقمه آب رسيد كه فقط دهان و زبان خشكيده ما را‌ تر كرد!

لب‌هاي خشكيده

... ظهر روز دوم بود. ديگر توان حركت و راه رفتن نداشتيم بيش از همه محسن. قرارمان اين بود كه هيچ كس را در راه جا نگذاريم. كفش‌هايش را درآورديم و دور گردن انداختيم؛ دو نفر شديم و دست‌هاي او را دور گردن خود انداختيم و تا جايي كه توان داشتيم، محسن را با خود آورديم، بالاخره تمام توان ما گرفته شد؛ من كه وضع مزاجي‌ام بهتر بود، پيشنهاد دادم كه جلو‌تر بروم و آب يا چيزي پيدا كنم؛ شايد راهي براي نجات آنها باشد اما قبول نمي‌كردند. باز هم حركت كرديم تا انتهاي شيار، اين‌جا بود كه دردي در حاج‌رسول پيچيد؛ توان حركت را از او گرفت و به زمين افتاد. از بيني محسن هم خون جاري شد؛ مهدي هم ديگر جاني برايش نمانده بود. ديگر طاقت نياوردم، بايد كاري مي‌كردم. از آنها جدا شدم و با تمام توان به راهم ادامه دادم؛ يا من هم مثل آنها مي‌شدم، يا مي‌توانستم كمكي بياورم؛ هرچه فرياد زدند كه نرو، گوش ندادم و با سرعت به راه ادامه دادم. سه كيلومتر كه راه آمدم، رسيدم به ميدان مين كه چند شب پيش، بچه‌هاي تخريب، آن را باز كرده بودند. خوب كه دقت كردم، در جايي كه مين‌هاي خنثي شده ريخته شده بود، دبه‌ آبي پيدا كردم. هر چه در توان داشتم، به كار بردم، اما قدرت بلند كردن دبه آب را نداشتم. قدرت كشيدن خود را هم نداشتم، چه رسد به اين‌كه بخواهم وزنه‌اي را هم حمل كنم. ميل شديدي به خوردن آب داشتم اما وظيفه‌ام بود كه آب نخورم. قدرت و توان حمل آن دبه را نداشتم؛ پس با اكراه، كمي از آب استفاده كردم. چفيه‌اي را كه در راه ديده بودم، خيس كردم و روي سر انداختم تا توان حركت پيدا كنم. در همين حين، متوجه يك كلمن كوچك شدم كه زير مين‌ها بود، خيلي خوشحال شدم؛ چون سبك‌تر از دبه بود و به راحتي مي‌توانستم آن را حمل كنم. تا به راه افتادم، كمين بچه‌هاي خودي، مرا ديدند و شروع كردند به تيراندازي، صداي يا مهدي يا حسينم كه بلند شد، فهميدند خودي هستم! اما جاي صبر و تحمل نبود؛ اگر دير به بچه‌ها مي‌رسيدم، آنها از تشنگي تلف مي‌شدند؛ لذا بي‌اعتنا به آن‌ها، به راه خود ادامه دادم. به سرعتم افزودم و با قدرت از نيروهاي خودي دور شدم تا كلمن آب را به مهدي، محسن و حاج‌رسول برسانم.

غريبانه!...

با كلمن آب، سه كيلومتر، در گرماي سرسام‌آور راه رفتم و خود را به برادرانم رساندم؛ هر سه از بي‌حالي، روي زمين افتاده بودند. حال حاج‌رسول، بهتر از آن دو بود، بعد هم محسن. مهدي كه از همه حالش وخيم‌تر بود و نفس‌هاي آخر را مي‌كشيد، نه چيزي مي‌شنيد نه صدايي از او شنيده مي‌شد. به هر ترتيب كه مي‌شد، آب را به دهان آنها ريختم. محسن دهانش پر از لخته‌هاي خون بود، اول دهانش را شستم، بعد آب را به كامش ريختم. در بين راه، 300، 400 متر جلوتر، در ميان جاده پلي ديده بودم كه سايه داشت. حاج‌رسول تنها كسي بود كه هنوز تواني براي راه رفتن داشت؛ او را همراه با چند قطره آب باقي مانده، راهي كردم. ماند مهدي و محسن كه هر دو روي زمين افتاده بودند و تواني براي جابه‌جا كردن آنها نداشتم؛ سايه‌اي هم آن اطراف نبود كه آنها را زير آن بكشم. تكه آهني پيدا كردم، دو سمت سر آنها گذاشتم و با چفيه‌ام، سايه‌اي برايشان درست كردم كه حداقل سر و سينه‌شان در تابش آفتاب نباشد. دو برادرم، غريبانه، ذره‌ذره در آفتاب ذوب مي‌شدند و نفس به نفس به آسمان پر مي‌كشيدند. با غم و اندوه آنها را كه آخرين نفس‌ها از حلقومشان خارج مي‌شد، رها كردم و براي كمك به سمت حاج‌رسول رفتم. ساعاتي بعد كه با كمك به سمت مهدي و محسن برگشتم، با خوف و رجا، چفيه را كنار زدم، با صحنه‌اي مواجه شدم كه هرگز فراموش نخواهم كرد؛ آرزوي آنها برآورده شده بود؛ ديدم هر دو برادرم، سر به سينه هم گذاشته و جان به جان‌آفرين تسليم كرده‌اند. احساس مي‌كردم، جسم بي‌جان و خشكيده‌شان هم طلب آب مي‌كرد. ياد مهدي به‌خير، با اينكه 15، 16 سال بيشتر نداشت، هميشه خود را در اتاقي محبوس مي‌كرد و تنها براي مولايش حسين(ع) نوحه مي‌خواند و مي‌گريست و حال چه زيبا، با پيكري خشكيده و تشنه، به مولايش اقتدا كرده بود...

من به سمت نيروهاي خودي حركت كردم و از همرزمانم خواستم تا براي كمك و بازگرداندن حاج‌رسول و شهدا به آنجا بروند.

روايتي از زندگي تا شهادت سه شهيد تشنه لب عمليات قدس3

شهيد اول: شهيد مهدي نظيري

نوحه‌خوان كرب و بلاي حسين (ع)

مهدي نظيري فرزند نوروزعلي 22 مرداد ماه سال 1348 در خانواده‌اي معتقد و پايبند به اصول مذهبي متولد شد. علاقه به مذهب و روحانيت راه او را به مدرسه علميه باز كرد و مدتي را به مطالعه دروس ديني در حوزه ابوصالح گذراند. اين همه بيشترين عشق او حضور در جبهه‌هاي جنگ بود تا زماني كه در شيراز به سر مي‌برد بيقرار و ناآرام بود و آنگاه كه به جبهه مي‌رفت و بازمي‌گشت تا مدتي خاموش بود. گويي آبي بر آتش وجودش ريخته شده است و باز طولي نمي‌كشيد كه آن آتش باز شعله‌ور مي‌گشت و بي‌تابانه تدارك رفتن مي‌كرد.

از خاطرات به ياد ماندني او نوحه و روضه‌هايي بود كه مي‌خواند. ساعت‌ها در اتاقي مي‌نشست و به تنهايي با صدايي كه مملو از درد و سوز عشق بود نوحه‌هاي كربلاي حسيني را مي‌خواند. سرانجام اين نوحه‌خوان حسين به راه حسين شتافت و در كربلاي ايران همچون مولايش با لبان تشنه به دعوت حق لبيك گفت و نداي «هل من ناصر ينصرني» حسين را پاسخ داد؛ زيرا كه «كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا» و يارانش را نوحه‌خوان غمش نمود. از حدود دو ماه قبل از شهادت و خصوصا آخر زندگي‌اش بسيار شاد و بشاش مي‌نمود و مكرر خنده بر لبانش مي‌ديديم. در همين ايام به زيارت امام هشتم(ع) رفت و بعد از بازگشت بار ديگر عازم جبهه شد.

مهدي نظيري طلبه عارف و بسيجي امام زمان و يكي از ياوران انقلاب اسلامي در تاريخ 21تيرماه 64 حين عمليات قدس 3 در جبهه غرب ميمه (دهلران) مظلومانه با لبان خشك سر به بالين مولايش ابا عبدالله الحسين(ع) نهاد و همچون علي‌اصغر با لبان تشنه به لقاء‌الله پيوست و به يقين شهادت او همچون شهادت تمامي دوستانش تيري در قلب استكبار جهاني خواهد شد.

وصيتنامه شهيد مهدي نظيري

بسم الله الرحمن الرحيم

كتب عليكم القتال و هو كره لكم وعسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبو ا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون (بقره 216 ). حكم جهاد براى شما مقرر گرديد و حال آنكه بر شما ناگوار و مكروه است ليكن چه بسيار شود كه چيزى را شما ناگوار شماريد ولى به حقيقت خير و صلاح در آن بسيار و چه بسيار مى‌شود كه چيزى را دوست داريد و در واقع شر و فساد شما در آن است و خداوند به مصالح امور داناست و شما نادانيد. آنان كه شهيد شدند سوختند و پرتو افكندند و جهان را به نور خود منور نمودند و با پيكرشان كلمه كلمه تاريخ را ساختند و با جانشان به آن روح بخشيدند.

... در طول زندگى‌ام دلم مى‌خواست كه كسى را پيدا كنم و حرف دلم را با او بگويم تا اينكه پيدا كردم و او مرا طلبيد و دستم را گرفت و مرا به سر منزل مقصود هدايت كرد. در اين مواقع هدف بايد الهى باشد. در اين قطعه دلم مى‌خواهد كمى با برادران طلبه صحبت كنم البته آنان همه سروران ما هستند ولى چند سخن را بايد گفت. اگر طلبه‌ها با علم بيشترى به شهادت برسند در آن دنيا از ديگر شهيدانى كه علمشان كمتر است افضل هستند. از برادران طلبه خواسته‌ام اين است كه حوزه علميه اين سنگر علماي شهيد از جمله شهيد آيت‌الله دستغيب را حفظ كنند و آن را ترك نكنند. بارى ديگر از همان استاد شنيدم كه مى‌گفت هركس به طلبگى پشت كند پشيمانى بر او نازل خواهد شد. در اين زمان و موقعيت مملكت ما هر شخصى هر چند هم كه فعاليت كند باز هم كم است. از طرف اينجانب حقير به برادران گرامى مسجد بگوييد كه سعى كنند معنويت را از دست ندهند و معنويت شما در حال از دست رفتن است. قرآن بخوانيد. خداوند مى‌گويد كافران از قرآن همان كتاب الهى ترس دارند و هميشه به قرآن مسلح باشيد. وصيت مى‌كنم كه اگر پيكرم به شيراز آمد به هنگام به خاك سپردنم چشمانم را باز بگذاريد تا منافقين و كفار بفهمند كه شهيدان كوركورانه به اين راه نرفته‌اند و مقلد امام بوده‌اند و امام را مى‌شناسند. برادران من سعى كنيد شهدا را از ياد نبريد... 8تيرماه 1364

شهيد ثاني: شهيد مصطفي اسداللهي زوج

خار چشم ضدانقلاب

طلبه شهيد مصطفي اسداللهي زوج در گرما گرم تير ماه 1346 در شيراز به دنيا آمد و هنوز در شادمانگي ايام كودكي خود، دست در دامان پرمهر پدر و مادر داشت كه نگاه سرد و خاموش ‌مادر، بزرگ‌ترين غم‌هاي عالم را در وجود او ريخت. وي در اولين سال‌هاي زندگي از نعمت وجود مادر بي‌نصيب ماند. با اين همه با حمايت بي‌دريغ پدر، دوران پرملال زندگي و ايام پراضطراب درس و مدرسه را پشت سر گذاشت اما ديري نپاييد كه پدر نيز روي در نقاب خاك كشيد و بار ديگر مصطفي را با روزهاي پر فراز و نشيب زندگي تنها گذاشت. مصطفي پس از پيروزي انقلاب همدوش با برادرش محسن، مسجد محل را پايگاه فعاليت‌هاي فرهنگي و مذهبي خود قرار داده و در اين سنگر مقدس، در مبارزه با منافقين و گروهك‌هاي ملحد ضد انقلاب كمر همت بست. وي بعد از حضور در جبهه‌هاي جنگ سرانجام در روز 21 تيرماه 1364 حين عمليات قدس 3 تشنه لب به شهادت رسيد.

شهيد ثالث: شهيد محسن رجبي

شيريني شهادت

شهيد محسن رجبي در 19 آذرماه سال 1345 هجري شمسي در شيراز در خانواده‌اي مذهبي و پايبند به اعتقادات ديني پا به عرصه وجود گذاشت.

در ماه‌هاي اول زندگي بسيار ناآرام بود به حدي كه بايد او را در كوچه گردش مي‌دادند تا بخوابد! روزي يكي از خانم‌هاي باتجربه مي‌گويد اين كودك چيزي از خدا مي‌خواهد كه تا آن را نگيرد آرام نمي‌شود. در سن پنج سالگي به خاطر شغل پدر مجبور به هجرت به شهر اصفهان مي‌شوند به مدت يك‌سال با خانواده در آن شهر باصفا مي‌مانند و به خاطر آب و هواي آن محل و اهالي آنجا اين مدت پرخاطره‌ترين سال زندگي او و خانواده مي‌شود.

محسن علاقه زيادي به برق و تعمير و ساختن وسائل برقي داشت به طوري كه در آن زمان با وسائل خيلي ساده، لوازم برقي جالبي مي‌ساخت. در تعمير وسائل برقي مهارت زيادي به دست آورده بود. محسن تابستان‌هاي عمر خود را به يادگيري كارهاي ساختماني برقي و غيره مي‌گذراند. با اينكه علاقه‌اي به كار پدر كه موزائيك‌سازي بود، نداشت بعضي اوقات در كارگاه پدر مشغول كار مي‌شد. هيچگاه وقت خود را به بطالت نمي‌گذراند. زمان وقوع انقلاب اسلامي شهيد محسن رجبي 11 سال بيشتر نداشت اما به همراه خانواده در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كردند و شعارهاي دندان‌شكن و كوبنده عليه رژيم مي‌داد.

سال سوم جنگ محسن با اينكه سال سوم راهنمايي بود در بسيج 20 ميليوني ثبت‌نام كردند و براي اولين بار به جبهه رفت. در جبهه تعمير وسائل مخابراتي و برقي را انجام مي‌داد. يكبار زخمي شد و به پشت جبهه منتقلش كردند. بعد از بهبود تصميم گرفت درسش را ادامه دهد. اما بعد از يك‌سال از تصميم خود منصرف شد و به عنوان پاسدار وظيفه به جبهه رفت و به جهاد خود ادامه داد. چند ماهي از خدمتش نمي‌گذشت كه براي آخرين بار به مرخصي آمد.

اين بار محسن شيريني شهادت خود را هم مي‌خرد و به خانواده مي‌دهد. دل پدر را نسبت به خود راضي مي‌كند به او قول مي‌دهد بعد از خدمتش در كارگاه كار كند. خلاصه در آخرين مرخصي از همه اقوام و خويشان و دوستان خداحافظي مي‌كند و راهي جبهه مي‌شود. تابستان 1364 تابستان خيلي گرمي بود. روز 21 تيرماه سال 1364 محسن با شركت در عمليات قدس 3 به عنوان بي‌سيم‌چي پس از تحمل 46 ساعت تشنگي به همراه دوستانش به شهادت مي‌رسد و در 26تير ماه 1364 در گلزار شهدا در كنار شهيدان به خاك سپرده مي‌شود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار