در صحبتهايتان گفتيد كه به عنوان بيسيمچي در آن عمليات شركت داشتيد، با وجود مخالفتهايي كه درخصوص حضورتان در جبهه وجود داشت چطور شد كه به سرعت به عنوان يك نيرو در جمع رزمندگان قرار گرفتيد؟
وقتي همراه شهيد قمي به منطقه رفتم ايشان طبق توافق قبلي با مرحوم پدرم قرار گذاشته بودند كه مرا در پادگان نگه دارند تا دوره سه ماهه اعزامم تمام شود. اما چند روز بعد در حالي كه به ايشان اصرار ميكردم مرا نيز در عملياتها شركت دهند، شهيد صفتالله مقدم، مسئول مخابرات تيپ آمد و از شهيد قمي خواست به عنوان نيروي مخابرات از من استفاده كند. بعد هم كلاسهاي آموزشي را براي من و چند بسيجي ديگر برگزار كرد كه در امتحان نهايي نمره من با اختلاف زيادي از سايرين ۲۰ شد. بعدها فهميدم كه شهيد قمي هرچند در ظاهر با من مخالفت ميكرد، اما همين برگه امتحاني مرا برداشته و نزد شهيد كاظمي برده بود تا به ايشان نشان دهد كه آوردن من به منطقه چندان هم دور از منطق نبوده است. به هرحال با استعدادي كه در يادگيري امور مخابرات داشتم توانستم مجوز حضور در عملياتها را به دست آورم. اين عملياتي هم كه گفتم يكي از مشكلترين عملياتها بود كه مؤسسان تيپ ويژه شهدا براي به نتيجه رساندن آن با يكديگر همقسم شده بودند. اتفاقاً دو نفر از آنان يعني شهيدان ناصر كاظمي و گنجيزاده نيز در اين عمليات به شهادت رسيدند.
ماجراي اين همقسمي چه بود؟ درخصوص اين عمليات كمي توضيح دهيد.
قبل از پاسخ، اين نكته را عرض كنم كه در تيپ شهدا صميميت خاصي بين همه افراد وجود داشت. شهيدان گنجيزاده، بروجردي، كاوه، قمي و كاظمي نيز با هم رابطه بسيار خوبي داشتند و هرگز نميتوانستي متوجه شوي كه در فلان مقطع كدامشان فرمانده تيپ است و كدام فرمانده قسمت ديگر! لذا وقتي كه شهيد صياد شيرازي و آقاي محسن رضايي از طرف ارتش و سپاه با هليكوپتر براي شناسايي مناطق سردشت و پيراندشت رفتند، در بازگشت اطلاع دادند كه به دليل حضور پررنگ ضدانقلاب به هيچ عنوان نبايد نيروها در اين مناطق حضور يابند. اما اين پنج عزيز يا بهتر بگويم پنج شهيد با صميميت و اتفاق نظري كه با هم داشتند، تصميم به پاكسازي منطقه گرفتند كه طي آن شهيدان كاظمي (در مرحله اول) و گنجيزاده در مراحل بعدي به شهادت رسيدند. اتفاقاً در لحظه شهادت اين شهيد بزرگوار من بيسيمچي همراه او بودم و از نزديك شاهد چگونگي مجروحيت و شهادتش بودم. خودم نيز چند لحظه بعد از ايشان از ناحيه شانه چپ و چشم چپ مجروح شدم.
لحظات شهادت بسيار زيباست، مخصوصاً اگر اين لحظه مربوط به شهيدي نامآشنا از زمره فرماندهان باشد، از آن لحظه و همين طور زخمي شدن خودتان بگوييد.
به واقع پاكسازي محور سردشت ـ پيراندشت در آن مقطع زماني واقعاً كار دشواري بود. وقتي كه من در كنار شهيد گنجيزاده حركت ميكردم فكرم به قد بلند و رشيدشان رفت كه مبادا مورد هدف دشمن قرار بگيرد. اتفاقاً همين را هم به ايشان گفتم كه نگاهي به من كرد و گفت ما براي شهادت به اينجا آمدهايم. جملهاي را گفتم كه هنوز هم خودم متعجبم چطور به ذهنم رسيد. به ايشان گفتم شما تنها متعلق به خودتان نيستيد، متعلق به بچهها هستيد. لبخندي زد و نگاه معناداري به من انداخت. در همين حين بوديم كه ناگهان ايشان نالهاي كردند و به عقب افتادند. من به زحمت پيكر رشيدشان را گرفتم و روي زمين گذاشتم. خيلي زود بچهها متوجه مجروحيت ايشان شدند و همگي جمع شدند. شهيد قمي نيز آمد. سر سردار گنجيزاده روي زانوي من بود و بچهها تجمع كرده بودند. شهيد قمي از همه خواست صحنه را ترك كنند كه با رفتن آنها من و شهيد گنجيزاده و شهيد قمي مانديم. واقعاً لحظات عجيبي بود. شهيد گنجيزاده مرتب به كمرش اشاره ميكرد كه بيحس شده و شهيد قمي هم سعي داشت زخمش را تا حدودي پانسمان كند، اما از شدت خونريزي رفته رفته رنگ و روي گنجيزاده مثل گچ شد! در همين لحظه شهيد قمي از من خواست بروم و وسيله نقليهاي بياورم. آنجا بود كه سر سردار گنجيزاده را از روي زانويم پايين گذاشتم و به طرف تويوتايي كه پارك شده بود دويدم. به آن كه رسيدم متوجه شدم گلولههايي از روبهرو به سمتم شليك ميشوند. متوجه شدم در محاصره هستيم و در اين حين چند نفر را با لباس كردي روي دامنه كوه ديدم كه به طرف ما شليك ميكردند. ميخواستم اسلحهام را بردارم كه حالت برقگرفتگي در شانه چپم احساس كردم. گلولهاي به شانهام خورده بود. خواستم به سمتي كه از آنجا به طرفم شليك شده بود برگردم كه گلولهاي به چشمم خورد و نقش بر زمين شدم. مرا به بيمارستان بردند و بعدها نيز شنيدم كه شهيد گنجيزاده در راه رسيدن به بيمارستان از شدت خونريزي شهيد شده است.
اين مجروحيت شديد در آن مقطع سني چقدر در روحيهتان تأثير گذاشت؟
در جريان اين حادثه چشم چپم تخليه شد و عصب دستم براي مدتي به كلي از كار افتاد. اما به جرأت ميتوانم بگويم هيچ تأثير منفي روي روحيه من نگذاشت و بعدها با بهبودي شرايطم باز هم در جبههها شركت كردم.
به عنوان سخن آخر با وجود ماهها حضور در مناطق جنگي كدام لحظه شهادت را در زمره زيباترينها يافتيد؟
بدونشك لحظات شهادت تمامي زيبا هستند اما اين بين برخي در ذهن آدم ماندگار ميشود كه شهادت بهرامعلي قباخلو يكي از آنهاست. قباخلو بچه كارخانه قند ورامين بود كه در كربلاي هشت به شهادت رسيد. در اين عمليات من مسئول مخابرات گردان شهادت از لشكر ۲۷ بودم و اين شهيد بزرگوار نيروي من بود. از چند روز قبل از عمليات از چهره و حالتش متوجه شده بوديم قرار است به زودي از جمع ما پرواز كند! روز عمليات واقعاً چهره و حالتش ديدني بود. من بيسيمچيها را داخل سنگري جا داده بودم تا به نوبت و در صورت لزوم از آنها استفاده شود. هر بار كه به داخل سنگر ميآمدم تا يكي را بفرستم جلو همگي سرشان را بالا ميآوردند و منتظر انتخاب بودند. اما قباخلو واقعاً طور ديگري بود. مرتب به من اعتراض ميكرد كه چرا انتخابش نميكنم. حتي با من جر و بحث كرد. پيش فرمانده لشكر آقاي كوثري رفت، از رزمندگان پيشكسوت خواست وساطتش را بكنند و سرآخر پيش فرمانده گردان حاجاكبر عاطفي رفت. خوب مشخص بود كه روح بلند قباخلو ديگر توان ماندن در قفس تن را ندارد. مثل مرغي در قفس بالبال ميزد. بالاخره هم حاجاكبر توانست مرا قانع كند كه او را همراه يك گروهان رهسپار كنم. رفت و مرتب با او در تماس بودم كه از سلامتياش مطلع شوم. جملات آخرش را يادم نيست اما فردي كه از چند روز قبل اصلاً شوخي نميكرد در آن لحظات چنان شاد و سرمست بود كه با شوخي و خنده پاسخم را ميداد و كمي بعد براي هميشه ساكت شد تا به جمع ستارگان آسماني بپيوندد كه شهيد ميناميمشان. روحش شاد و يادش گرامي باد.