کد خبر: 453737
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۷
روايت تصاوير ناب شهادت در گفت‌وگو با بي‌سيم‌چي ۱۴ ساله سردار شهيد بروجردي
 هشت سال جنگ تحميلي با كشوري كه عقبه‌اي به وسعت تمامي ابرقدرت‌هاي جهان داشت و اين سوي، در جبهه كه سربازانش را پيرمردهاي ۸۰ ساله تا نوجوانان ۱۳ ساله تشكيل مي‌دادند، حقايقي ناب وجود داشت كه رزمندگان نوجواني مانند فاضلي‌دوست، بخشي از آن به شمار مي‌روند. در واقع محمدرضا فاضلي‌دوست كه در ۱۴ سالگي و با جثه‌اي نحيف در جبهه‌ها حضور يافته بود، معرف نسلي است كه نه سن و سال و جثه و سلاح كه ايمان، شجاعت و ايثار و رشادت را دستمايه حضور خود در جبهه‌ها ساختند و با ايماني راسخ در مقابل پيشرفته‌ترين سلاح‌هاي اهدايي ابرقدرت‌ها ايستادگي كردند.
فاضلي‌دوست با زخمي كه از سال‌هاي جنگ و جهاد بر چهره دارد و با خاطراتي كه حين بازگويي، قطرات اشك را بر چشمانش جاري مي‌كردند به دفتر روزنامه آمد تا با جمله‌اي كه تمام ديده‌هايش از جبهه‌ها را با آن تفسير مي‌كرد، مصاحبه ما با اين رزمنده دفاع مقدس شكل بگيرد؛ ما رأيت الا جميلا.

ظاهراً هنگامي كه در سال ۶۱ براي اولين بار به جبهه رفتيد ۱۴ سال بيشتر نداشتيد، چطور شد كه در اين سن و سال كارتان به جبهه و جنگ كشيد؟
حضور من در جبهه در واقع تداوم راهي است كه پدرم، مرحوم حاج‌حسين فاضلي‌دوست، به عنوان يكي از مبارزان با سابقه انقلابي عليه رژيم طاغوت آغازكرده بود. ايشان از همان اولين روزهاي شكل‌گيري نهضت امام(ره) عليه رژيم طاغوت مبارزات خود را به عنوان يكي از اعضاي هيئت مؤتلفه اسلامي و در كنار چهره‌هايي چون عسكر اولادي، مرحوم حاج‌سعيد اماني و... آغاز كردند و متعاقباً ما نيز از همان دوران با حضرت امام و انديشه‌هاي ظلم‌ستيزانه ايشان آشنا شديم. بعد از پيروزي انقلاب با چنين تفكري در حالي كه سن و سال چنداني نداشتم، در آموزش‌هاي نظامي كه از طريق مسجد امام حسن عسكري(ع) برگزار شده بود، شركت كردم. اما از آنجايي كه قدي كوتاه و جثه‌اي نحيف داشتم، بعد از پايان اين دوره از حضورم در ميدان تير كه در واقع نشانه‌اي براي پذيرش افراد آموزش ديده در امور رزمي بود جلوگيري كردند. هرچند كمي بعد با شرط ضمن عقدي كه براي دامادمان شهيد علي قمي گذاشتم، توانستم همراه ايشان به مناطق عملياتي غرب كشور بروم و شرط ضمن عقد خواهر كليد جبهه رفتنم شد.
منظورتان از شهيد قمي، جانشين تيپ ويژه شهداست؟ جريان شرطي كه براي ايشان گذاشتيد چه بود؟
بله، شهيد علي قمي از سن ۱۳ سالگي در مغازه مرحوم پدرم، شاگرد بود. بعدها كه به خواستگاري خواهرم آمد، من از فرصت استفاده كردم و گفتم به عنوان برادر عروس شرطي براي داماد دارم و آن، اين است كه مرا با خودش به جبهه ببرد! آن زمان شهيد قمي مسئول گروهان سوم از تيپ ويژه شهدا بود كه در ظاهر پذيرفت و بعد كه صيغه عقدشان را حضرت امام جاري كردند و خواست به منطقه برود من به صراحت از او خواستم همراهش بروم. هرچه پدرم اصرار كرد نپذيرفتم تا اينكه با رضايت ايشان به همراه شهيد قمي به جمع رزمندگان تيپ شهدا پيوستم.
اشاره‌اي به نام‌هايي چون شهيدان بروجردي و ناصر كاظمي داشتيد، از خصوصيات اخلاقي اين شهدا بفرماييد.
شهيد كاظمي و شهيد بروجردي از شهداي گرانقدري هستند كه همانند ساير شهداي مناطق غرب كشور نامشان مهجور مانده است. وقتي كه من به همراه شهيد قمي به پادگان رفتم تنها چند روز بعد سردار كاظمي طي عملياتي به شهادت رسيد اما در خصوص شهيد بروجردي بايد بگويم هميشه ايشان را با آن لبخند زيبايشان و متانتي كه در چهره‌شان وجود داشت به ياد مي‌آورم. خاطره‌اي از شهادت سردار كاظمي دارم كه شايد بتواند در ترسيم چهره خاص شهيد بروجردي كمك كند.
وقتي در عمليات پاكسازي محور سردشت ـ پيرانشهر به عنوان بي‌سيم چي حضور يافتم متوجه شدم سردار كاظمي به شهادت رسيده است. در همين حين براي اولين بار شهيد بروجردي را ديدم و ايشان با اوصافي كه از من شنيده بود پيشم آمد و جوياي احوالم شد. لبخندي بر لب داشت كه براي مدتي مانعم شد خبر شهادت سردار كاظمي را به ايشان اطلاع بدهم، اما بالاخره خبر را دادم و منتظر دگرگوني حالش بودم كه در كمال ناباوري ايشان همچنان روحيه خود را حفظ كردند و حتي لبخندشان نيز محو نشد. بعد رو به من گفتند «همه ما خودمان را براي شهادت مهيا كرده‌ايم و اينجا آمدن‌مان براي جهاد و شهادت است». با ديدن چنين برخوردي بود كه من نيز مثل اغلب نيروها در همان برخورد اول شيفته اخلاق و منش شهيد بروجردي شدم. مردي كه به راستي اسوه‌اي از صلابت و آرامش در جبهه‌ها بود.

در صحبت‌هاي‌تان گفتيد كه به عنوان بيسيم‌چي در آن عمليات شركت داشتيد، با وجود مخالفت‌هايي كه در‌خصوص حضورتان در جبهه وجود داشت چطور شد كه به سرعت به عنوان يك نيرو در جمع رزمندگان قرار گرفتيد؟
وقتي همراه شهيد قمي به منطقه رفتم ايشان طبق توافق قبلي با مرحوم پدرم قرار گذاشته بودند كه مرا در پادگان نگه دارند تا دوره سه ماهه اعزامم تمام شود. اما چند روز بعد در حالي كه به ايشان اصرار مي‌كردم مرا نيز در عمليات‌ها شركت دهند، شهيد صفت‌الله مقدم، مسئول مخابرات تيپ آمد و از شهيد قمي خواست به عنوان نيروي مخابرات از من استفاده كند. بعد هم كلاس‌هاي آموزشي را براي من و چند بسيجي ديگر برگزار كرد كه در امتحان نهايي نمره من با اختلاف زيادي از سايرين ۲۰ شد. بعدها فهميدم كه شهيد قمي هرچند در ظاهر با من مخالفت مي‌كرد، اما همين برگه امتحاني مرا برداشته و نزد شهيد كاظمي برده بود تا به ايشان نشان دهد كه آوردن من به منطقه چندان هم دور از منطق نبوده است. به هرحال با استعدادي كه در يادگيري امور مخابرات داشتم توانستم مجوز حضور در عمليات‌ها را به دست آورم. اين عملياتي هم كه گفتم يكي از مشكل‌ترين عمليات‌ها بود كه مؤسسان تيپ ويژه شهدا براي به نتيجه رساندن آن با يكديگر هم‌قسم شده بودند. اتفاقاً دو نفر از آنان يعني شهيدان ناصر كاظمي و گنجي‌زاده نيز در اين عمليات به شهادت رسيدند.
ماجراي اين هم‌قسمي چه بود؟ در‌خصوص اين عمليات كمي توضيح دهيد.
قبل از پاسخ، اين نكته را عرض كنم كه در تيپ شهدا صميميت خاصي بين همه افراد وجود داشت. شهيدان گنجي‌زاده، بروجردي، كاوه، قمي و كاظمي نيز با هم رابطه بسيار خوبي داشتند و هرگز نمي‌توانستي متوجه شوي كه در فلان مقطع كدام‌شان فرمانده تيپ است و كدام فرمانده قسمت ديگر! لذا وقتي كه شهيد صياد شيرازي و آقاي محسن رضايي از طرف ارتش و سپاه با هلي‌كوپتر براي شناسايي مناطق سردشت و پيراندشت رفتند، در بازگشت اطلاع دادند كه به دليل حضور پررنگ ضدانقلاب به هيچ عنوان نبايد نيروها در اين مناطق حضور يابند. اما اين پنج عزيز يا بهتر بگويم پنج شهيد با صميميت و اتفاق نظري كه با هم داشتند، تصميم به پاكسازي منطقه گرفتند كه طي آن شهيدان كاظمي (در مرحله اول) و گنجي‌زاده در مراحل بعدي به شهادت رسيدند. اتفاقاً در لحظه شهادت اين شهيد بزرگوار من بيسيم‌چي همراه او بودم و از نزديك شاهد چگونگي مجروحيت و شهادتش بودم. خودم نيز چند لحظه بعد از ايشان از ناحيه شانه چپ و چشم چپ مجروح شدم.
لحظات شهادت بسيار زيباست، مخصوصاً اگر اين لحظه مربوط به شهيدي نام‌آشنا از زمره فرماندهان باشد، از آن لحظه و همين طور زخمي شدن خودتان بگوييد.
به واقع پاكسازي محور سردشت ـ پيراندشت در آن مقطع زماني واقعاً كار دشواري بود. وقتي كه من در كنار شهيد گنجي‌زاده حركت مي‌كردم فكرم به قد بلند و رشيدشان رفت كه مبادا مورد هدف دشمن قرار بگيرد. اتفاقاً همين را هم به ايشان گفتم كه نگاهي به من كرد و گفت ما براي شهادت به اينجا آمده‌ايم. جمله‌اي را گفتم كه هنوز هم خودم متعجبم چطور به ذهنم رسيد. به ايشان گفتم شما تنها متعلق به خودتان نيستيد، متعلق به بچه‌ها هستيد. لبخندي زد و نگاه معناداري به من انداخت. در همين حين بوديم كه ناگهان ايشان ناله‌اي كردند و به عقب افتادند. من به زحمت پيكر رشيدشان را گرفتم و روي زمين گذاشتم. خيلي زود بچه‌ها متوجه مجروحيت ايشان شدند و همگي جمع شدند. شهيد قمي نيز آمد. سر سردار گنجي‌زاده روي زانوي من بود و بچه‌ها تجمع كرده بودند. شهيد قمي از همه خواست صحنه را ترك كنند كه با رفتن آنها من و شهيد گنجي‌زاده و شهيد قمي مانديم. واقعاً لحظات عجيبي بود. شهيد گنجي‌زاده مرتب به كمرش اشاره مي‌كرد كه بي‌حس شده و شهيد قمي هم سعي داشت زخمش را تا حدودي پانسمان كند، اما از شدت خونريزي رفته رفته رنگ و روي گنجي‌زاده مثل گچ شد! در همين لحظه شهيد قمي از من خواست بروم و وسيله نقليه‌اي بياورم. آنجا بود كه سر سردار گنجي‌زاده را از روي زانويم پايين گذاشتم و به طرف تويوتايي كه پارك شده بود دويدم. به آن كه رسيدم متوجه شدم گلوله‌هايي از روبه‌رو به سمتم شليك مي‌شوند. متوجه شدم در محاصره هستيم و در اين حين چند نفر را با لباس كردي روي دامنه كوه ديدم كه به طرف ما شليك مي‌كردند. مي‌خواستم اسلحه‌ام را بردارم كه حالت برق‌گرفتگي در شانه چپم احساس كردم. گلوله‌اي به شانه‌ام خورده بود. خواستم به سمتي كه از آنجا به طرفم شليك شده بود برگردم كه گلوله‌اي به چشمم خورد و نقش بر زمين شدم. مرا به بيمارستان بردند و بعدها نيز شنيدم كه شهيد گنجي‌زاده در راه رسيدن به بيمارستان از شدت خونريزي شهيد شده است.
اين مجروحيت شديد در آن مقطع سني چقدر در روحيه‌تان تأثير گذاشت؟
در جريان اين حادثه چشم چپم تخليه شد و عصب دستم براي مدتي به كلي از كار افتاد. اما به جرأت مي‌توانم بگويم هيچ تأثير منفي روي روحيه من نگذاشت و بعدها با بهبودي شرايطم باز هم در جبهه‌ها شركت كردم.
به عنوان سخن آخر با وجود ماه‌ها حضور در مناطق جنگي كدام لحظه شهادت را در زمره زيباترين‌ها يافتيد؟
بدون‌شك لحظات شهادت تمامي زيبا هستند اما اين بين برخي در ذهن آدم ماندگار مي‌شود كه شهادت بهرامعلي قباخلو يكي از آنهاست. قباخلو بچه كارخانه قند ورامين بود كه در كربلاي هشت به شهادت رسيد. در اين عمليات من مسئول مخابرات گردان شهادت از لشكر ۲۷ بودم و اين شهيد بزرگوار نيروي من بود. از چند روز قبل از عمليات از چهره و حالتش متوجه شده بوديم قرار است به زودي از جمع ما پرواز كند! روز عمليات واقعاً چهره و حالتش ديدني بود. من بيسيم‌چي‌ها را داخل سنگري جا داده بودم تا به نوبت و در صورت لزوم از آنها استفاده شود. هر بار كه به داخل سنگر مي‌آمدم تا يكي را بفرستم جلو همگي سرشان را بالا مي‌آوردند و منتظر انتخاب بودند. اما قباخلو واقعاً طور ديگري بود. مرتب به من اعتراض مي‌كرد كه چرا انتخابش نمي‌كنم. حتي با من جر و بحث كرد. پيش فرمانده لشكر آقاي كوثري رفت، از رزمندگان پيشكسوت خواست وساطتش را بكنند و سرآخر پيش فرمانده گردان حاج‌اكبر عاطفي رفت. خوب مشخص بود كه روح بلند قباخلو ديگر توان ماندن در قفس تن را ندارد. مثل مرغي در قفس بال‌بال مي‌زد. بالاخره هم حاج‌اكبر توانست مرا قانع كند كه او را همراه يك گروهان رهسپار كنم. رفت و مرتب با او در تماس بودم كه از سلامتي‌اش مطلع شوم. جملات آخرش را يادم نيست اما فردي كه از چند روز قبل اصلاً شوخي نمي‌كرد در آن لحظات چنان شاد و سرمست بود كه با شوخي و خنده پاسخم را مي‌داد و كمي بعد براي هميشه ساكت شد تا به جمع ستارگان آسماني بپيوندد كه شهيد مي‌ناميم‌شان. روحش شاد و يادش گرامي باد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار