کد خبر: 450108
تاریخ انتشار: ۱۹ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۴:۲۶
اسارت بعد از قطعنامه در گفت‌وگوي «جوان» با آزاده سرتيپ محمدعلي سلاجقه
نعيمه سادات عود سيمين
وي دوره‌هاي نظامي را به صورت كوتاه مدت و بلند مدت طي كرده و سپس دوره عالي را در شيراز گذرانده است.
محمدعلي سلاجقه، اولين دوره فرماندهي را به صورت افتخاري در دانشكده فرماندهي ستاد پشت سر نهاده و سپس در لشكر ۵۸ ذوالفقار عازم منطقه عمومي لشكر در گيلانغرب شده و بنابر امر فرمانده لشكر به عنوان فرمانده تيپ يك لشكر ۵۸ ذوالفقار معرفي گرديد؛ اما بنابر درخواست خود و به علت خدمات كم صف به ستاد لشكر بازگشت و پس از مدتي خدمت، مجدداً به عنوان معاون تيپ يك لشكر ۵۸ به قرارگاه تيپ فرستاده شد.
وي در عمليات ۳۱/۴/۶۷ به اسارت نيروهاي حزب بعث عراق در آمد.

از نحوه اسارت خود در جنگ بگوييد‌
من به عنوان معاون تيپ يك لشكر ۵۸ در منطقه گيلانغرب حضور داشتم، تا اينكه در عمليات ۳۱/۴/۶۷ بعد از يك نبرد نابرابر در مقابل ارتش حزب بعث عراق در محاصره نيروهاي دشمن قرار گرفتيم. ما تا ساعت حدود ۹ شب در قرارگاه تيپ مانده بوديم. در واقع، ارتباط ما با لشكر از ساعت ۱۰ صبح قطع شده بود و هرگونه تلاش ما براي برقراري ارتباط نيز بي‌نتيجه بود. تا اينكه بالاخره موفق شديم با قرارگاه نيروي زميني در تهران ارتباط برقرار كرده و من با افسر عمليات نيروي زميني كه در اتاق فرماندهي مستقر بود،‌صحبت كنم و بدين ترتيب توانستم جزئيات عمليات را براي ايشان توضيح داده و موقعيت نيروهاي خود را تشريح كنم. من اعلام كردم كه از نظر سلاح و مهمات و همچنين مواضع دفاعي در موقعيت بسيار خوبي قرار دارم ولي از جهت آب و آذوقه در مضيقه‌ام، درخواست كمك دارم و منتظر دستور هستم.
ايشان به من ابلاغ كردند: قرارگاه تاكتيكي غرب كه در واقع، در رده سپاه عمل مي‌كرد،‌ عقب‌نشيني كرده و بدين ترتيب اكثر واحدهاي مستقر در خط نيز عقب‌نشيني و نيروهاي دشمن نيز تا ۷۰ كيلومتري پشت موضع ما پيشروي كرده‌اند، بنابراين شما ديگر هيچ كاري نمي‌توانيد انجام بدهيد و همچنين امكان هيچ كمك‌رساني از طرف ما براي شما وجود ندارد... فقط بايد توكل بر خدا كنيد و هر آنچه فكر مي‌كنيد به صلاح است، انجام دهيد.
پس از اين ارتباط و گفت‌وگو، من دستور نابود كردن باقي مانده مهمات و تسليحات نيروهاي خود را صادر كردم و حق هرگونه تصميم‌گيري و انتخاب را به هر يك از افراد خود واگذار كردم تا بدين ترتيب هر كس به هر طريقي كه مي‌تواند از مهلكه فرار كرده و خود را نجات دهد يا در مقابل دشمن مقاومت كرده و محكم بايستد، كه بعد از اين پيام،‌عده‌اي اقدام به فرار كرده و از مهلكه گريختند و من به همراه چند نفر از نيروهايم باقي مانديم،‌در حالي كه شدت گرماي هوا و تشنگي بسيار آزاردهنده و غيرقابل تحمل بود. ساعت ۱۰ صبح تاريخ ۱/۵/۶۷ در بيابان‌هاي اطراف گيلانغرب به اسارت نيروهاي حزب بعث عراق درآمديم.
چرا در زمان عمليات، شما نقش تصميم گيرنده را ايفا كرده بوديد؟
من آن زمان معاون تيپ بودم ولي به علت اينكه فرمانده من در مرخصي به سر مي‌برد،‌در واقع، مسئوليت با من بود و من به جاي فرماندهي عمل مي‌كردم.
اولين برخورد بعثي‌ها با شما چگونه بود؟
اولين برخوردشان بد نبود. البته اين عمليات حزب بعث كه بعد از قطعنامه انجام شد، بيشتر به منظور گرفتن اسير از نيروهاي ايراني انجام شده بود بنابراين آنها قصد نابودي ما را نداشتند ولي به هر حال، آنها دشمن ما بودند و برخوردشان نيز بالطبع خصمانه بود. ولي در مرحله اول برخورد نامتعارفي نداشتند مخصوصاً با من كه درجه‌ام نيز بالا بود.
بعد از اسارت، شما را به كجا منتقل كردند؟
بعد از دستگيري، ما را به قرارگاه گردان زرهي بردند و بلافاصله من و ۲ يا ۳ نفر ديگر را كه همه افسر ارشد بوديم به قرارگاه لشكر ۱۷ بردند. چند مأمور مسلح ما را سوار يك جيپ كرده و سپس به قرارگاه گردان زرهي واقع در نفت شهر منتقل كردند.
از بازجويي‌هاي بعثي‌ها،‌از پرسش و پاسخ‌ها بگوييد.
در قرارگاه گردان،‌مرا نزد فرمانده لشكر بردند و وي در آنجا مصاحبه‌اي با من انجام داد. وقتي وارد اتاق شدم، فرمانده لشكر به من احترام گذاشت چون ما نظامي‌ها موظفيم به ما فوق خود احترام بگذاريم. در قانون ژنو هم آمده است كه بايد به مافوق، ولو دشمن هم باشد، احترام گذاشت.
او گفت: هان، مقدم؟
من كه به زبان عربي مسلط بودم، متوجه صحبت او شدم و پاسخ دادم: بله
گفت: اين است سرنوشت متجاوز!
من گفتم: من متجاوز نيستم، من مدافع هستم.
گفت:‌اگر متجاوز نيستي داخل كشور ما چه مي‌كني؟
گفتم: مگر اينجا كجاست؟
گفت: مدينه النفت صدام (اينجا شهر نفت صدام است).
گفتم: خير، اينجا نفت شهر است.
گفت: ما شهري به نام نفت شهر نداريم، فكر كنم شما نفت شاه را مي‌گويي.
گفتم: ما مجادله اسم نداريم، شما بگوييد نفت شاه ولي بالاخره آيا اين خاك من هست يانه؟
گفت: خير، مدينه النفت صدام است.
گفتم: ژنرال! اين شهر قدمتي به طول تاريخ دارد،صدام حسين چند سال است رئيس جمهور عراق است، آيا بيش از ۲۰ سال است؟
گفت: نه،۲۰ سال نيست!
گفتم: پس اين شهر قدمتش به اندازه تاريخ است... من و شما كه درس خوانده‌ايم، تاريخ خوانده‌ايم، اگر شما آگاه باشيد در زمان استعمار انگليس بر عراق، دو شهر دوقلو بودند؛ يكي نفت شهر و يكي نفت خانه كه نفت خانه از آن عراق بود و نفت شهر يا به قول شما نفت شاه از آن ايران كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، نام نفت شاه به نفت شهر تغيير يافت. حالا شما آمده‌ايد شهر ما را گرفته‌ايد و اسمش را هم تغيير داده‌ايد و گذاشته‌ايد مدينه النفت صدام. به چه دليل تاريخ و جغرافيا را عوض كرديد؟
گفت: به همان علت كه شما فاو را گرفتيد و اسمش را عوض كرديد، شما چرا اين كار را كرديد؟ شما فاو را گرفتيد و اسم آن را فاطميه گذاشتيد.
من گفتم: چه كسي اول شروع كرد؟ شما اين كار را كرديد و بعد ما اين كار را كرديم و فاو را گرفتيم و گفتيم بر سر ميز مذاكره كه نشستيم، با هم به توافق مي‌رسيم كه شما شهر ما را پس بدهيد، ما هم شهر شما را پس مي‌دهيم. در همين حين كه من با او صحبت مي‌كردم، افسر حفاظتشان كه از حزب بعث بود، نشسته بود. سپس در حالي كه عصاي تعليمي در دست داشت از جاي خود بلند شد تا مرا كتك بزند، ولي فرمانده لشكر به او اشاره كرد كه بنشين و سپس به او گفت: اگر راست مي‌گويي،‌تو هم مثل ايشان و به اين صورت از مواضع كشورت دفاع كن، تو توقع داري يك سرهنگ ستاد ارتش جمهوري اسلامي ايران كه فرمانده تيپ هم بوده، بيايد و از مواضع من و تو دفاع كند يا از مواضع كشور خودش. و بدين ترتيب او را سر جايش نشاند و بعد رو كرد به من و گفت: روز سختي داشتيد؟
گفتم: بله، جنگ براي هر دو طرف سخت است.
پرسيد: تشنه نيستي؟
گفتم: مگر در اين گرما مي‌شود تشنه نشد.
سربازش را صدا زد و به او گفت: از يخچال يك نوشابه خنك براي مقدم بياور.
سراباز هم نوشابه‌اي آورد و به من داد و من خوردم. سپس مرا به اتاقي ديگر منتقل كردند كه نگهباني هم در آن حضور داشت. براي من غذاي مفصلي آوردند و من ناهارم را هم خوردم.
بعد از قرارگاه شما به كجا منتقل شديد؟
بعد از يك بازجويي مختصر كه در قرارگاه تيپ از من به عمل آوردند، مرا به خانقين كه در واقع، محل جمع‌آوري اسراي ايراني بود، منتقل كردند و ما يك شبانه‌روز در خانقين بوديم و سپس به بعقوبه منتقل شديم و مدت يك هفته نيز در بعقوبه بوديم.در بعقوبه، بعثي‌ها افسرها و درجه‌دارها را از سربازها جدا كردند و سپس سربازها را به پادگان الرشيد بغداد بردند.
از وقايع بعد از بعقوبه بگوييد.
ما بعد از بعقوبه به زندان الرشيد بغداد منتقل شديم و به مدت سه ماه در اين زندان و در شرايط بسيار نامساعد و سختي زندگي كرديم. ۱۰ سلول ۴×۳متري بود كه ۴۰ نفر در آنها بوديم كه همه هم افسر بوديم و ما ۴۰ افسر حتي جاي نشستن هم در زندان نداشتيم كه بعدها به ما اجازه دادند تا از سلول بيرون بياييم و در محوطه بخوابيم.
هر۵۱روز يك بار هم به ما اجازه مي‌دادند كه به حمام برويم و حمام ما به اين صورت بود كه به همه ما يك بشكه ۲۲۰ ليتري آب مي‌‌دادند تا با آن حمام كنيم و در ابتدا ما بلد نبوديم كه همه با آن مقدار آب حمام كنيم ولي بعد تصميم گرفتيم تا با پارچ آن ۲۲۰ ليتر را تقسيم كنيم و بدين ترتيب به هر يك از ما دو يا سه پارچ آب مي‌رسيد. بچه‌ها موقع حمام لباس‌هايشان را زير پايشان مي‌گذاشتند تا خيس شده و بدين ترتيب شسته شوند. بعد از مدتي كه در اين شرايط زندگي كرديم،‌حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد از بچه‌هاي ما به امراض جلدي مبتلا شدند. هوا هم بسيار گرم بود و نظافتي هم وجود نداشت. تعدادي از اسرا كه مجروح نيز شده بودند، وضعيت بدتري داشتند.
بعثي‌ها حتي آنتي‌بيوتيك هم به ما نمي‌دادند، باند هم نداشتيم تا بتوانيم زخم‌هاي بچه‌هاي مجروح را پانسمان كنيم و مجبور بوديم همان باندهايي را كه بعثي‌ها لحظات اوليه اسارت بر زخم‌هاي آنها گذاشته بودند، بشوييم و مجدداً از آنها استفاده كنيم كه اين وضعيت بسيار سخت و وحشتناك بود.
در اين مدت سه ماه اقامت شما در زندان الرشيد، هيچ مقام يا سازماني از شما بازديد به عمل نياورد؟
يك بار فرمانده عراقي كه مسئوليت اسراي ايراني در عراق را بر عهده داشته و سرتيپ نذار نام داشت به زندان الرشيد آمد و از ما بازديد كرد. در روز ورود وي به زندان، وضعيت هم تغيير كرده بود بدين ترتيب كه آب فراوان شده بود و تمام شيرهاي آب زندان را باز كرده بودند.
ولي بعد از رفتن وي، دوباره آب را به روي ما قطع كردند. من به عنوان ارشد زندان با سرتيپ نذار صحبت كردم كه صحبت‌هاي من به ضرر خودم و به نفع اسرا شد.
من به سرتيپ نذار گفتم كه من به عنوان يك افسر ارشد ايراني از شما يك درخواست دارم و خواهش مي‌‌كنم درخواست مرا بپذيريد. گفت: بگو چه درخواستي داري؟ گفتم: من يك كلاشينكف و چند تير فشنگ از شما مي‌خواهم. گفت: براي چه؟ گفتم: من مي‌دانم كه نگهداري ما براي شما مشكل است و شما هم علاقه‌اي به نگهداري و زنده بودن ما نداريد، تفنگ را طوري به من برسانيد كه مشكلي هم براي شما ايجاد نشود، بعد من اول هم اين اسرا را مي‌كشم و بعد هم خودم را. بعد شما در روزنامه‌ها اعلام كنيد: يك افسر ايراني كه ديوانه شده بود، همه اسراي ايراني را كشت.
گفت: حالا براي چه مي‌خواهي اين كار را بكني؟ گفتم: ما در اين گونه زندگي و در اين شرايطي كه شما براي ما ايجاد كرده‌ايد، روزي هزار مرتبه مي‌ميريم. شما يك قطره آب به ما نمي‌دهيد، يك دست لباس به ما نمي‌دهيد، يك پتو به ما نمي‌دهيد، ۷۰ درصد اسرا به امراضي همچون گال، كچلي و ... مبتلا شده‌اند، شما با ما رفتار انساني نداريد. بعد او گفت: من قول مي‌دهم تا دو هفته ديگر شما را از اينجا ببريم كه همين اتفاق هم افتاد و دو هفته بعد از بازديد سرتيپ نذار، ما به اردوگاه تكريت ۱۹ منتقل شديم.
برخورد بعثي‌ها بعد از صحبت‌هاي شما با سرتيپ نذار چگونه بود؟
آنها بعد از اين جريان، شروع به بدرفتاري با من كردند و اولين كاري كه كردند، مرا از ارشديت اسرا بركنار كرده و من ديگر به عنوان يك اسير عادي بودم و هر روز هم مشكلي جديد براي من ايجاد مي‌كردند.
از نحوه ورودتان به اردوگاه بگوييد.
يك روز ساعت ۱۰ صبح بود كه به ما اعلام كردند؛ آماده شويد، مي‌خواهيم شما را به اردوگاه ببريم. ما هم كه وسايلي براي جمع كردن نداشتيم،‌مختصر لباسي كه داشتيم،‌پوشيديم و آماده شديم.
بعد، ما را سوار اتوبوس كردند و به اردوگاه تكريت ۱۹ بردند. دور تا دور اين اردوگاه سيم خاردار و داراي هشت آسايشگاه بود كه هر ۵۰ اسير در يك آسايشگاه جاي گرفتند كه هيچ امكاناتي نداشت. بعد به هر يك از ما سه پتو و دو ملحفه دادند. ما هر روز از ساعت ۴ بعدازظهر تا ۸ صبح روز بعد داخل آسايشگاه بوديم و در‌ها هم قفل مي‌شد.
هر روز صبح از ما آمار مي‌گرفتند و ما را از آسايشگاه‌ها بيرون مي‌آوردند.
آنچه در اسارت بيش از هر چيزي، شما را مورد آزار روحي قرار مي‌داد، چه بود؟
من قبل از اسارت، افسر اطلاعات ارتش ايران بودم و در زمان اسارت، عده انگشت شماري بودند كه نقطه كوري در پرونده من پيدا كرده بودند. آنها متوجه شده بودند كه من در نيروي زميني تنها دو سال فعاليت كرده‌ام. چون من از ۲۲ سال خدمت خود، ۲۰ سال را در اداره دوم خدمت كردم و بعضي‌ها در اين نقطه كور من فوكوس مي‌كردند و مي‌‌خواستند از اين مورد،‌نقطه ضعفي براي من به وجود بياورند. اين بود كه اين امر خيلي آزارم مي‌داد حتي بيش از اسارت، حفظ اسراري كه در اين مدت ۲۰ سال در وجود من بود برايم خيلي اهميت داشت و مي‌ترسيدم.
چون من اطلاعات زيادي داشتم كه خيلي براي دولت بعث عراق مهم بود ولي خوشبختانه تلاش بسياري كردم و سرافرازانه اين اسرار را حفظ كردم و به ايران بازگشتم. حتي بعد از بازگشت به ايران نيز اداره دوم با من مصاحبه‌اي انجام دادند كه خيالشان را از هر بابت راحت كرده و اعلام كردم كه درصدي از اسرار شما فاش نگرديد و هيچ كس متوجه نشد كه من افسر اطلاعات بوده‌ام. همچنين من يك بار به عنوان افسر ارتش ايران به مدت چهار ماه در عراق مأموريت داشتم و افرادي نيز مرا مي‌شناختند،‌بنابراين در زمان اسارت بيم داشتم كه مبادا شناسايي شوم و رازم فاش شده و مشكلاتي ايجاد شود. مسئله ديگر،‌عقايد و باورهايي بود كه داشتم. چون من وظيفه و تكليف خود مي‌دانستم كه در زمان اسارت نيز از آرمان‌هاي نظام و كشورم دفاع كنم و بدين علت هم مورد هجوم دشمن بودم و هم مورد هجوم خودي‌هاي مخالف و در واقع، هم ميهنان خودم كه حتي گاهي نيز توسط همين افراد خودي (البته در ظاهر و نام) مورد شكنجه و اذيت و آزار نيز قرار مي‌گرفتم.
اين اعمال شكنجه‌ها تنها شامل حال شما مي‌شد يا اسراي ديگر نيز اين چنين شكنجه مي‌شدند؟
در واقع، در اسارت، هر كسي كه از دو چيز دفاع مي‌كرد،‌شكنجه مي‌شد؛ يعني بعثي‌ها در اسارت روي دو چيز حساس بودند؛ يكي نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران بود و يكي ايران و ايراني بودن كه هر اسيري از ايران و ايراني بودن يا نظام جمهوري اسلامي دفاع مي‌كرد مورد هجوم قرار مي‌‌گرفت و هر اسيري كه دفاع نمي‌كرد، هيچ كاري با او نداشتند. به عنوان نمونه، يكي از اسرا كه فرمانده عقيدتي – سياسي يكي از لشكرها بود و همه مي‌دانيم كه ما مسئولي بالاتر از مسئول عقيدتي - سياسي لشكر در جمهوري اسلامي نداريم؛ يعني مسئول عقيدتي – سياسي يك لشكر از من كه معاون يك تيپ بودم يا از يك فرمانده تيپ قدرتش بالاتر است چون خيلي راحت مي‌تواند فرمانده تيپ را جابه‌‌جا كند، ولي اين فرد هيچ مشكلي نداشت و بعثي‌ها هم با او كاري نداشتند چون از صبح تا غروب گوشه‌اي مي‌نشست، قرآن دست مي‌گرفت و شروع به خواندن قرآن مي‌كرد و نه از جمهوري اسلامي دفاع مي‌كرد نه از ايراني بودن.
پس از آن براي يك مدت، شورشي‌ها و حزب‌الهي‌ها را جدا كرده و به آسايشگاه ديگري منتقل كردند.
از وقايع آن آسايشگاه بگوييد.
در همان بدو ورود به اين آسايشگاه، من به عنوان ارشد آسايشگاه انتخاب شدم. شب اول همه دور هم جمع شديم و با هم به شور نشستيم كه چه كار كنيم؟ همه گفتند: مي‌خواهيم خاري شويم در چشم ديگران و مي‌خواهيم در اينجا بدرخشيم و مي‌خواهيم در اينجا برادروار زندگي اسلامي را به اينها نشان بدهيم. همه بچه‌ها به من گفتند: درست است كه عراقي‌ها تو را به عنوان ارشد ما انتخاب كرده‌اند ولي ما خودمان با جان و دل تو را به عنوان ارشد قبول داريم و هر چه بگويي اجرا مي‌كنيم. حتي افرادي كه در اين آسايشگاه بودند نيز چند دسته بودند و عقايدشان با هم متفاوت بود. تعدادي خيلي مذهبي بودند، تعدادي ملي‌گرا بودند و كمتر به مذهب توجه داشتند.
در مدتي كه ما در اين آسايشگاه بوديم، اجازه نداشتيم با اسراي ديگر به هواخوري برويم و ساعت هواخوري ما با آنها متفاوت بود. از صبح تا ساعت ۱۲ ظهر در اتاق به روي ما بسته مي‌شد. آنها پنكه اتاق را هم خاموش مي‌كردند و آب را هم به روي ما قطع مي‌كردند.
عراقي‌ها حتي به ما ناهار هم نمي‌دادند و ناهار ما را بين اسراي ديگر تقسيم كرده بودند.
چه مدت در اين آسايشگاه بوديد و چگونه از آن خارج شديد؟
ما حدود دو هفته در اين آسايشگاه بوديم و خيلي به ما سخت گذشت تا اينكه عده‌اي از اسرا كه دلشان با ما بود و با ما موافق بودند به بقيه اسرا فشار آوردند و همه از ما حمايت كردند و فرمانده عراقي را مجبور كردند كه ما را به آسايشگاه‌هاي خودمان بازگرداند و بدين ترتيب ما از آن آسايشگاه خارج شديم و نزد ساير دوستان بازگشتيم.
آيا در زمان اسارت از اخبار ايران هم مطلع مي‌شديد؟ از بدترين خبري كه در اسارت آگاه شديد، بگوييد.
ما در زمان اسارت از طريق تلويزيون عراق و همچنين روزنامه‌هاي عراقي از خبرها مطلع مي‌شديم.
بدترين خبري كه در اسارت به ما رسيد، خبر رحلت امام خميني(ره) بود كه از طريق تلويزيون عراق از اين خبر آگاه شديم و اين تلخ‌ترين خبري بود كه مي‌شنيديم. براي آدمي كه پدرش را از دست مي‌دهد مخصوصاً وقتي اسير باشد و دل به پدر نيز بسته باشد، خيلي سخت و دردآور است. ما اسرا در اسارت مي‌دانستيم كه كسي كه بيش از همه به ياد ماست، پدر روحاني ما حضرت امام خميني(ره) است و هميشه هم اين موضوع مطرح بود. حتي يك بار يكي از اسرا از من سؤال كرد و گفت: اگر من روزي به ايران بازگشتم و ديدم همسرم ازدواج كرده، چه كار كنم؟ گفتم: نگران نباش، حضرت امام فتوا داده‌اند كه همسران مفقودالاثر در جنگ تا پنج سال حق ازدواج ندارند كه اين خود قوت قلبي براي او شد و براي همه ما كه هيچ پشتيباني نداشتيم، امام قوت قلب بود و وقتي خبر رحلتش را شنيديم، احساس كرديم آوار بر سرمان ريخته است و حامي و پشتيبانمان را از دست داده‌ايم، حتي ديگر اميدي به آزادي‌مان نيز نداشتيم.
از بهترين خاطرات اسارتتان بگوييد.
اگر بخواهم از ميان خاطرات شخصي خودم در اسارت بگويم، آن در هم شكستن توطئه‌اي بود كه بعثي‌ها چيده بودند به اين صورت كه افسرها براي صدام توبه‌نامه بنويسند و ما اين توطئه دشمن را نقش بر آب كرديم و اين بهترين خاطره دوران اسارت من بود.
قضيه توبه‌نامه چه بود؟ لطفاً بيشتر توضيح بدهيد.
بايد بگويم همانطور كه در جامعه ما هم افراد مثل هم فكر نمي‌كنند و طرز تفكرات آنها با هم متفاوت است و همانطور كه پنج انگشت به يك اندازه نيستند، در جامعه اردوگاهي ما نيز اسرا، تفكرات مختلفي داشتند. حتي در ميان ما تعداد محدودي منافق نيز حضور داشت كه آنها هم بعد از آخرين گروه اسرا مبادله شدند. البته ما هم جزو آخرين گروه از اسرا بوديم كه مرحوم حجت‌الاسلام سيدعلي‌اكبر ابوترابي‌فرد نيز در بين ما بودند. ما قرار بود در بعقوبه تبادل شويم. بعثي‌ها مي‌خواستند گروه منافقين را نيز همراه ما بفرستند كه ما از آمدن با آنها امتناع كرديم و مخالفت خود را نشان داديم، بنابراين آنها را جدا از ما فرستادند. جريان توبه‌نامه به اين صورت بود كه افسر اطلاعات اردوگاه به تعدادي از اسراي ايراني گفته بود كه اگر شما توبه‌نامه‌اي براي صدام حسين بنويسيد و از وي تقاضاي عفو كنيد، ما اجازه مي‌دهيم تا با خانواده‌تان از طريق نامه مكاتبه داشته باشيد حتي به بعضي از اسرا نيز گفته بود كه اگر اين كار را (نوشتن توبه‌نامه) را انجام دهيد، اجازه مي‌دهيم با خانواده خود ارتباط تلفني برقرار كنيد و از آنجايي كه هيچ يك از ما از خانواده خود اطلاعي نداشت و به علت مفقودالاثر بودن ما، خانواده‌هايمان نيز از ما خبري نداشتند، اين پيشنهاد جو اردوگاه را دستخوش تشنج كرد و هركس با توجه به عقيده و ايده خود، اسرا را تشويق به انجام اين كار مي‌كرد تا اينكه عده‌اي از افسران تصميم به انجام اين كار گرفتند. يكي از اسرايي كه درجه‌اش ستوان۲ بود و با عراقي‌ها همكاري مي‌كرد، طوماري را نوشت و شروع كرد به گرداندن آن در ميان ساير اسرا تا بدين ترتيب همه آن را امضا كنند. ما ديديم كه نمي‌شود دست روي دست گذاشت و بايد كاري كرد، بنابراين تصميم گرفتيم و ما ارشدهاي آسايشگاه‌ها جمع شديم و با هم صحبت كرديم. ارشد اردوگاه نيز سرهنگ نگارستاني بود كه ايشان گفت: بياييد رأي‌گيري كنيم، اگر اكثريت رأي دادند كه اين كار را انجام مي‌دهيم. بعد از رأي‌گيري تنها سه رأي مخالف داشتيم و همه رأي موافق داده بودند، در نتيجه قرار شد كه اين كار انجام شود. من گفتم: خير، در اينجا رأي‌گيري معنا ندارد، رأي‌گيري در يك نظام دموكراتيك انجام مي‌شود. اينجا كه اسارت است و رأي‌گيري معنا ندارد و هركس مسئول اعمال و رفتار خودش است، هركس دلش خواست اين كار را انجام دهد و هركس دلش نخواست انجام ندهد. ما ارشدهاي آسايشگاه‌ها هم موظفيم به داخل آسايشگاه‌ها برويم و به اسرا بگوييم كه ما به نتيجه‌اي نرسيديم، هركس دلش خواست برود و امضا كند و هركس هم نخواست، نكند. من به آسايشگاه خود برگشتم و موضوع را با بچه‌هاي آسايشگاه در ميان گذاشتم و گفتم: هركس از آقايان دوست دارد اين كار را انجام دهد، شخصاً برود و انجام بدهد و بچه‌ها گفتند: شما چه كار مي‌كني؟ گفتم: من هرگز اين ننگ ابدي را نمي‌پذيرم و اين كار را انجام نخواهم داد، اگر تا ابد هم اسير باشم، اين كار را انجام نخواهم داد. بعد از اينكه من اين حرف‌ها را گفتم، جو اردوگاه متغير شد و كساني كه مي‌خواستند اين كار را انجام دهند در اقليت قرار گرفتند و اين خوش‌ترين لحظه زندگي من در اسارت بود. البته يكي ديگر از شيريني‌هاي اسارت، شنيدن خبر تبادل اسرا بود.
عكس‌العمل شما و ساير اسرا بعد از شنيدن خبر تبادل چگونه بود؟
بعد از شنيدن خبر تبادل اسرا، بچه‌ها تا صبح شادي كردند، گفتند و خنديدند. آن شب عراقي‌ها هم در آسايشگاه را قفل نكردند و ما بعد از ۲۶ ماه براي اولين‌بار توانستيم ماه و ستاره‌ها را در آسمان ببينيم و از آن شب به بعد، خوش‌ترين ايام زندگي ما اسرا در اسارت شروع شد و عراقي‌ها هم ديگر كاري به ما نداشتند.
چه مدت طول كشيد تا شما هم آزاد شديد؟
ما حدود يك ماه بعد از تاريخ اولين تبادل آزاد شديم. در واقع ۲۶ مردادماه، خبر تبادل اعلام شد و من در ۲۶ شهريور آزاد شدم. من از گروه افرادي بودم كه عراقي‌ها اعلام كرده بودند، اگر تبادلي هم صورت بگيرد، ما شما را آزاد نمي‌كنيم. من هم به عناوين مختلف،‌ آدرس منزلم را به سايرين مي‌دادم تا وقتي به ايران بازگشتند، خانواده‌ام را از زنده بودن من آگاه كنند. ما حدود شش اسير بوديم كه در اردوگاه مانده بوديم و بقيه همه آزاد شده بودند.
يك شب ساعت ۹ بود كه ما در يكي از آسايشگاه‌ها جمع شده بوديم، فرمانده عراقي آمد و گفت: ارشد كيست؟ من كه ارشدترين افسر بودم، گفتم: من هستم. گفت: فرداشب ديگر كسي اينجا نيست. خلاصه اسامي را خواندند. ماشيني هم بيرون بود كه اسم هركسي را مي‌خواند، مي‌رفت و سوار ماشين مي‌شد. بعد به خانفقين منتقل شديم و به مدت سه روز هم در خانقين بوديم.
از لحظه ورودتان به ايران بگوييد.
من در حالت خاصي بودم؛ در حالتي بين خواب و بيداري به سر مي‌بردم. از مرز كه گذشتيم، وارد خاك خودمان شديم، از ماشين عراقي‌ها پياده شديم و سوار يك ماشين ايراني شديم. آقايي وارد ماشين شد و گفت: سرهنگ محمدعلي سلاجقه. گفتم: من هستم. گفت: لطفاً شما پياده شويد. من كه پياده شدم، گفت: من نماينده حفاظت اطلاعات هستم و وظيفه دارم شما را به تهران برسانم.
يعني تنها شما را تحت حفاظت قرار دادند؟ به چه علت؟
بله و علتش احترامي بود كه نسبت به من قائل بودند چون من افسر اطلاعات بودم. من را سوار كردند و به فرودگاه آوردند و از فرودگاه به همرا ساير اسرا به قرنطينه بردند و به مدت سه روز در نيروي هوايي افسري بوديم. يك‌بار هم همان آقا آمد و گفت: دوست داري با خانواده‌ات صحبت كني؟ گفتم: اين آرزوي من است. سپس مرا به آتش‌نشاني پادگان بردند، شماره منزل مرا گرفت و من با همسرم صحبت كردم.
استقبال مردم از شما چگونه بود؟
من واقعاً نمي‌توانم و نمي‌دانم چگونه از بزرگي و عظمت اين ملت براي شما بگويم. ملت ايران بسيار بزرگ و قدرشناس هستند.
از ديدار با خانواده‌تان بگوييد.
وقتي وارد ايران شدم، از ميان اعضاي خانواده‌ام تنها همسر و بچه‌هايم به استقبال من آمده بودند.، پرسيدم: پس پدر و مادرم كجا هستند؟...
من در اسارت خواب ديدم كه پدرم مرده است. ديدم بچه‌ها زدند زير گريه و فهميدم كه پدرم از دنيا رفته است.
وقتي به كرمان رسيدم، واقعاً از همه شرمنده شدم، از همشهري‌ها و دوستان، از اقوام و فاميل. حدود ۲۵۰- ۲۰۰، ماشين پشت سر من از كرمان به رابر آمدند. من در ابتدا بر سر مزار پدرم رفتم. تمام مسئولان شهرستان رابر و بافت هم حضور داشتند. مي‌توانم بگويم كه از يك اسطوره هم به اين شكل استقبال نمي‌كردند. من در آنجا براي حاضران چند كلام سخنراني كردم و گفتم: من امروز در سوگ دو پدر داغدار هستم؛ اول پدر روحاني‌ام، حضرت امام خميني(ره) و بعد پدر واقعي‌ام و همانجا سوگند ياد كردم كه اگر صدبار ديگر هم اسير شوم، باز هم دست از دفاع از وطن و نظام جمهوري اسلامي برنخواهم داشت. واقعاً آن روز ملت با استقبال خود بر سر من منت بزرگي گذاشتند و خستگي اسارت را از تن من درآوردند.
روي سنگ‌ مزار پدرم حك شده بود:
اي يوسف بازآمده از بند اسارت يعقوب تو در خلد برين جاي گرفتست
دير آمده‌اي، دير، پدر رفت ز دنيا با لطف علي خانه و كاشانه گرفتست
بس ديده به در دوخت مگر روي تو بيند بي‌ديدن رويت ره جانانه گرفتست.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار