گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید فراجا میلاد آزاد داور
هر سه مرتبه‌ای که در بیمارستان بالای سرش رفتم از چشم‌هایش اشک می‌آمد. در آن لحظات یاد چند روز پیش افتادم؛ یاد کفنی که میلاد به خانه آورد و گفت اگر اتفاقی برایم افتاد، مرا با این کفن و تربت کربلا به خاک بسپار. یاد این توصیه‌ها که می‌افتادم به خودم می‌گفتم او دیگر برنمی‌گردد. آن شب رفتم سر مزار همان شهدای گمنامی که میلاد خیلی به آن‌ها علاقه داشت. خیلی برایش دعا کردم. تا صبح نشستم و به شهدا گفتم اگر باید برود که برود، اگر ماندنی است، برایم نگهش دارید. میان همین دعا‌ها بودم که با من تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند
گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید محمد قائینی نیازآبادی از شهدای امنیت
دی ماه قرار بر اعزام کاروان به کربلا شد. وقتی مسئول کاروان تماس گرفت به او گفتم نام همسرم را حذف کنید، چون شهید شده است. خیلی دل‌مان می‌خواست به کربلا برویم ولی به دلیل مشکل مالی نمی‌توانستیم هزینه‌های سفر را تأمین کنیم. خیلی دلم گرفت و سر مزار محمد رفتم. به محمد گفتم من دلم خیلی هوای کربلا کرده، اما شما نیستید و از نظر مالی هم مشکل داریم، محمد خودت سفر کربلای ما را درست کن. چند وقت بعد مدیر کاروان با برادرم تماس گرفت و گفت اگر خانم و بچه‌های شهید می‌خواهند کربلا بیایند ما می‌توانیم آن‌ها را از نظر مالی حمایت کنیم
گفت‌وگوی «جوان» با برادرشهید سید مجید بابایی وسطی کلائی اولین شهید پلیس فتای کشور 
بعد از شهادتش مزار برادرم مأمن بسیاری شد. هرمرتبه سر مزارش می‌رویم می‌بینیم مردم به زیارتش آمده‌اند. سر مزارش گوسفند قربانی می‌کنند و خواسته‌هایشان را با مجید و شهدا در میان می‌گذارند. به عنوان برادر شهید تنها خواسته‌ای که از او داشته و دارم این است که به مادرم آرامش دهد
گفت‌وگوی «جوان» با همسر و فرزند شهید سرافراز سرهنگ علی میرزایی از شهدای مدافع امنیت فراجا
فرزند شهید: در ایام محرم قبل از شهادتش، یک شب همراه هم از هیئت به سمت خانه برمی‌گشتیم. خواهر کوچکم در مسیر خانه تصویر چند شهید را دید. بعد رو به پدرم کرد و گفت: بابا چرا عکس شما اینجا نیست؟! پدرم با لبخندی به خواهرم گفت: دخترم این‌ها شهید شده‌اند. خواهرم گفت: شما هم شهید شوید که عکس‌تان اینجا باشد. دقیقاً فردای آن روز پدرم شهید شد و تصاویر او در کوچه و خیابان‌های ملایر نصب شد
گفت‌و‌گوی «جوان» با خانواده شهید‌یاسر‌عبدلی از شهدای فراجا که درعملیات رهایی دو گروگان زن به دست اشرار به شهادت رسید
در گوشه گوشه خانه صدایش را می‌شنوم. صدای خنده‌هایش را صدای حرف هاوگفته‌های ناتمامش را، صدای دلنشینی که هر روز اسم مرا صدا می‌زد. جای خالیش را می‌بینم که باعکس‌هایش پر شده. خانه درنبودش بوی غربت می‌دهد. بوی بی‌کسی، بوی تنهایی، بوی غم و بوی روز‌های خوشی که او در کنارمان بود و اکنون دیگر نیست. چقدر غریب است. این خانه خانه‌ای است که دیگر او را ندارد. خانه‌ای که پر از یاد و خاطره اوست. به راستی روزگار چقدر نامرد است که تلخی‌اش را با گرفتن عزیزانمان نشان می‌دهد. داغ نبودن‌شان را تا نفس‌های آخر بر دلمان می‌گذارد و ما را با کوله باری از غم در بیابان‌های زندگی رها می‌سازد. اولین سالروز شهادتت مبارک همسر خوبم. 
گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید امنیت مجید قاسمی از شهدای نیروی انتظامی
شب تاسوعای بهمن ۱۳۸۴ همسرم در درگیری با سارقان مسلح به شهادت رسید. او با شهادتش تاسوعای ما را تبدیل به عاشورا کرد. سارقان که سابقه کلاهبرداری داشتند از خیابان‌های خلوت در شب تاسوعا استفاده می‌کنند و وارد طلافروشی می‌شوند. می‌خواستند با تراول جعلی خرید کنند که طلافروش متوجه می‌شود و به آقای قاسمی که در کانکس نیروی انتظامی مستقر بود زنگ می‌زند
گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر شهید‌محسن کیخوائی از شهدای مدافع امنیت استان سیستان و بلوچستان‌
موقعی که ازدواج کردیم محسن شغل آزاد داشت. بعد از این که پسرم به دنیا آمد وارد سپاه شد و مرحله جدیدی از زندگی‌اش در سپاه شروع شد. می‌گفت خدا را شکر پاسدار شدم. اگر وارد سپاه نمی‌شدم از خیلی چیز‌ها عقب می‌ماندم
گفت‌وگوی «جوان» با خانواده شهید محمد نظری از شهدای مرزبانی فراجا 
با هم قرار گذاشته بودیم برایش تولد بگیریم، اما جشن تولدش با شهادتش یکی شد. محمد اهل کمک به نیازمندان بود. احترام به والدین برترین ویژگی برادرم محمد بود. چند سال پیش وقتی یکی از دوستانش به نام شهید مسلم جهان‌آرا، مالک طاهر و کامران کرامت به شهادت رسیده بودند، با من تماس گرفت و گفت خبر شهادت همکارانم را اگر شنیدید، نگران نشوید، من جزو شهدا نیستم
گفت‌و‌گوی «جوان» با پدر شهید سعید ربیعی فر  از شهدای امنیت فراجا
وقتی من در مسجد و در گیر و دار ساخت مسجد بودم، سعید مانند یک پرستار از مادرش مراقبت می‌کرد و هوای او را داشت. خیلی دلم به یاد مهربانی‌اش می‌سوزد. قبل از شهادتش او را خواستم و گفتم سعید من با شما کاری دارم. کارت‌های بانکی‌ام را یکی‌یکی به او نشان دادم و گفتم: این کارت برای خیریه باب‌الحوائج و ایتام است، این برای حق‌الناس و این برای خرج خانه. این برای امورات مسجد و همه را تحویل دادم. بعد سعید رو به من کرد و گفت: بابا من می‌روم و شما می‌مانی...
گفت‌وگوی «جوان» با خانواده شهید امنیت شهید پویا اشکانی‌
زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویا را می‌شنیدم. خطبه عقد که می‌خواندند بار اول و دوم با خواهرم هماهنگ کردم و او برخلاف همه مراسم‌های عقد گفت: عروس دارد سوره نور می‌خواند. بار دوم گفت: عروس دعا می‌خواند و بار سوم با استعانت از آقا امام‌زمان (عج) و شهدا و بزرگ‌تر‌ها بله را گفتم
۲