
ابوذر غواصي آرماتوربند ماهري بود. شغل آزاد داشت و دستش به دهانش ميرسيد. هيچ كس هم اجبارش نكرده بود براي دفاع از حريم اهل بيت، رزمنده جبهه مقاومت اسلامي شود. اما يك حسي در وجود ابوذر، مثل خيلي از شهداي مدافع حرم، او را به سرزميني دوردست كشاند كه نامش در تاريخ تشيع معنا و مفهوم خاصي دارد. «شام» كربلاي ابوذر بود كه خاكش بيصبرانه قدوم امثال او را طلب ميكرد. ابوذر غواصي به سوريه رفت تا تاريخ غمبار شام بار ديگر تكرار نشود... داستان زندگي شهيد غواصي را از برادرش سلمان جويا شديم. گويا قرار بود اين دو با هم اعزام شوند كه ابوذر زرنگي ميكند و زودتر دست به كار ميشود. او در حالي به مشهد خانطومان ميرود كه سه فرزند خردسال از خودش به يادگار گذاشته بود. گفتوگوي ما با سلمان غواصي برادر شهيد را پيش رو داريد.
ريشه حركت شهيد ابوذر غواصي به سوي جنگي كه كيلومترها از خاك كشورمان فاصله دارد، از كجا نشأت ميگيرد؟پدر ما مرحوم كاووس غواصي در دوران جنگ چند بار به صورت بسيجي در جبهه حضور يافته بود. 25 درصد جانبازي داشت و زماني هم كه به جبهه ميرفت، سه فرزند پسر قد و نيم قد داشت. درست مثل ابوذر كه وقتي مدافع حرم شد، سه پسر خردسال داشت. زندگي اين پدر و پسر شباهتهاي زيادي با هم دارد. به نظر من ريشه تصميمي كه ابوذر را به جبهه مقاومت اسلامي كشاند، به همان پايههاي اعتقادي متصل است كه پدرمان را رزمنده دفاع مقدس كرد.
فوت پدرتان به دليل عوارض مجروحيت بود؟ اگر ميشود خانوادهتان را بيشتر معرفي كنيد.پدرمان سال 68 فوت كردند. سه روز بعد از ارتحال حضرت امام. اما به دليل عوارض جانبازي نبود. ايشان مقني بودند و درون چاه دچار برقگرفتگي شدند. ما اصالتاً اهل روستاي صحرارود شهرستان فسا هستيم. الان هم در همين روستا زندگي ميكنيم. در خانواده ما ابوذر بزرگترين فرزند بود. متولد 11 آذرماه 1360. بعدي من هستم كه متولد سال 61 هستم و بعدي احسان كه سال 63 به دنيا آمده است. در زمان جنگ پدرمان با وجود سه فرزندش به جبهه ميرفت. بعد از جنگ و در سال 67 تنها خواهرمان به دنيا آمد. ما خانوادهاي مذهبي داريم. مادرمان زن زحمتكشي است كه بعد از فوت پدر، تنهايي ما را بزرگ كرد. البته عمويم و برخي از اقوام هم كمك حال خانواده ما بودند. موقعي كه پدر به رحمت خدا رفت، ما همگي كوچك بوديم. اما از همان زمان كمكم سعي كرديم كار كنيم و به اندازه خودمان كسب درآمد كنيم. گاهي من و ابوذر در سنين هشت، نه سالگي چغندر قندهايي كه مردم روي زمينهايشان كشت ميكردند را تميز ميكرديم تا به كارخانه فرستاده شوند. از قبالش مبلغ كمي دريافت ميكرديم. يا كارهاي ديگري انجام ميداديم. رفته رفته هم كه به مشاغل تخصصي ورود كرديم. مثل ابوذر كه از اول دبيرستان ترك تحصيل كرد و به بازار كار ورود يافت. او استاد آرماتوربندي بود و از همين راه امرار معاش ميكرد.
پس شغل برادرتان نظامي نبود و با اين وجود براي دفاع از حرم اهل بيت راهي سوريه شد.بله، ابوذر شغل آزاد داشت. كاملاً داوطلبانه و به صورت بسيجي هم عازم شد. من و ايشان از چندين سال پيش در روستايمان عضو بسيج بوديم. تا اينكه حدود سه سال قبل ابوذربسيجي گردان فجر فسا شد. از طريق همين گردان هم اقدام به اعزام كرد. البته اعزامش به سختي صورت گرفت. بسيجي بود و با وجود سه فرزند كوچك سخت ميتوانست مجوز اعزام بگيرد. با اين وجود نااميد نشد و خيلي پيگيري كرد. حتي يك بار كه براي كارهاي جهادي به عراق اعزام شديم و ميانه راه كربلا به نجف در موكب علي بن موسي الرضا(ع) فعاليت جهادي ميكرديم، او به اين اميد آمده بود كه بتواند خودش را به مدافعان حرم برساند. در همان كربلا هم خواب ديده بود پيامبراعظم(ص) باغي بهشتي را به او نشان ميدهد و شرابي بهشتي به ايشان ميخوراند. رسول گرامي اسلام در عالم رؤيا به ابوذر بشارت داده بود كه اين باغ متعلق به تو است. بعد از بازگشت از عراق، ابوذر خودش را در ميان اعزاميها جا داد. ميتوانم بگويم به او الهام شده بود بالاخره عازم ميشود و عاقبت هم 24 بهمن ماه 1394 به سوريه رفت و 13 فروردين ماه 95 در خان طومان به شهادت رسيد.
در صحبتهايتان گفتيد شهيد غواصي سه فرزند خردسال داشت. اين بچهها چند ساله هستند؟هر سه فرزندش پسر هستند. اولي علي كه شش ساله دارد. دومي طاها كه پنج ساله است و سومي محمدباقر كه دو سال دارد. آخرين فرزندش موقع رفتن پدرش كمتر از يك سال و نيم داشت.
خود شما هم فرزند داريد؟ حتي گفتن اينكه آدم سه بچه را بگذارد و برود، كار راحتي نيست. به نظر شما ابوذر چطور توانست از همه تعلقات دل بكند؟بله، من هم سه دختر دارم. خوب درك ميكنم وقتي ابوذر ميرفت، با وجود سه فرزند قد و نيم قدش چه كشيد. واقعاً هم كار راحتي نيست كه بهترين داشتههاي دنيا، يعني فرزندانت را بگذاري و بروي. اما امثال ابوذر خوب ميدانند اين تعلقات و داشتههاي دنيايي را با چه چيزي عوض ميكنند و به خاطر چه هدفي ميگذارند و ميروند. ابوذر 10 سال تمام زير نظر استاد اخلاقش آيتالله حيدري فسائي كه در حوزه علميه قم تدريس ميكنند، به خودسازي پرداخته بود. آيتالله حيدري بعد از شهادت ابوذر به ما گفتند هر وقت شهيد تماس ميگرفت تا برنامههاي خودسازياش را دريافت كند يا گزارشي از عملكردش ارائه دهد، ميديدم او 500 قدم از توصيههايي كه داشتم جلوتر رفته است. نتيجه اين خودسازيها، بال و پري شدند كه ابوذر را لايق مدافع حرمي اهل بيت كردند وگرنه من و ايشان قصد داشتيم با هم اعزام بشويم. اما ابوذر لايقتر بود و توانست زودتر برود.
به عنوان برادرش در خصوص تصميمي كه براي اعزام گرفته بود، با هم گفتوگو يا مشورتي كرديد؟ ما فكر و عقيدهمان يكي بود. عرض كردم كه قصد داشتيم با هم اعزام شويم اما ابوذر زيرآبي رفت و به خودم كه آمدم ديدم براي آموزشي به شيراز اعزام شده است. زنگ زدم و گلايه كردم كه بيمعرفت قرار بود با هم اقدام كنيم. او هم استدلالهايي آورد كه نشد و چنين و چنان. خلاصه وقتي به خانه برگشت، مفصل با هم حرف زديم. لابهلاي گفتوگويمان گفتم مدافع حرم اهل بيت شدن لياقت ميخواهد. برگشت به من گفت: كاكاو! مدافع حرم اصطلاحي است كه ما خودمان باب كردهايم وگرنه حريم و حرم اهل بيت چه نيازي به من و امثال من دارد. خدا خودش از حريم آلالله دفاع ميكند. اما اين وسط اهل بيت به گردن ما منت گذاشتهاند كه به واسطه و بهانه دفاع از حرم، خودمان را بسنجيم و بسازيم. همان زمان كه ابوذر اين حرفها را ميزد يك جورهايي احساس كردم كه او فكرهايش را كرده و كاملاً تصميمش را در اين خصوص گرفته است. حتم كردم كه با نيت خالصانهاي قدم در اين راه ميگذارد.
اشاره كرديد كه شهيد غواصي تحت نظر يك استاد اخلاق خودسازي ميكرد، اين تلاشها نتيجهاي هم در روحيات و اخلاقش داشت؟صد در صد داشت. ابوذر در مجلسي كه احساس ميكرد احتمال گناه وجود دارد شركت نميكرد. مثلاً به خانهاي كه در آن ماهواره بود نميرفت. يا غالباً به عروسيها نميرفت و فاميل هم فهميده بودند كه نبايد به او كارت دعوت به عروسي بدهند! يا در مجلسي كه غيبت ميشد، به فراخور شرايط طرف صحبتكننده، سعي ميكرد موضوع بحث را عوض كند يا رك و راست درخواست ميكرد غيبت را كنار بگذارند. خانه برادرم كنار مسجد جامع صحرارود است. خادم مسجد ميگفت «ابوذر خيلي وقتها نيمه شبها براي راز و نياز و نمازش به مسجد ميرفت و براي اينكه من از اين رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست كرده بود كليدي يدكي به او بدهم. به شرطي پذيرفتم كه هديهاي به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» اين خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان يادگاري از يك شهيد در دست دارد.
يك صفت مشترك شهدا بخشندگي است. شهيد غواصي هم در كار خير دست داشت؟من و ابوذر غالباً نمازهاي ظهر و عصر و مغرب و عشا را در مسجد جامع صحرارود ميخوانديم. يكي دو بار بعد از نماز مغرب همراه او رفتم و ديدم به خانوادههاي مستمند كمك مالي ميكند. البته خيلي از كارهاي خيرش را به ما نميگفت. همين مواردي كه خودم ديدم را برايتان تعريف كردم.
غالباً شهدا شيفته شهداي قبل از خود هستند، برادرتان هم چنين اخلاقي داشت؟دوستان برادرم تعريف ميكنند كه گاهي همراه ابوذر به گلزار شهداي گمنام روستايمان ميرفتند و در آنجا برادرم براي آنها خطبه همام مولا علي(ع) را تفسير ميكرد. البته من از اين موضوع خبر نداشتم و بعد از شهادتش برايم تعريف كردند. اين را هم بگويم كه به نوعي برادرم دنبالروي شهيد عبدالله قرباني اولين شهيد صحرارود بود. تنها يك ماه قبل از اعزامش پيكر شهيد باقري را به صحرارود آوردند و دفن كردند. دوستانش تعريف ميكنند وقتي همه از قطعه شهدا ميروند، ابوذر ميماند و با اشاره به قبر خالي پايين دست شهيد، با وسيلهاي روي خاكها مينويسد كه هر وقت من شهيد شدم، پيكرم را همين جا دفن كنيد. اتفاقاً وقتي كه شهيد شد، پيكرش را درست همان جا دفن كرديم.
از نحوه شهادتش اطلاع داريد؟فرماندهاش تعريف ميكرد عصر روز 13 فروردين 1395، دشمن حمله ميكند. مدافعين حرم هم براي اينكه حمله دشمن را پس بزنند، تصميم ميگيرند از جناحين به آنها تك بزنند. فرمانده از ابوذر ميخواهد در سنگر بماند و خودشان ميروند. اما بعد ابوذر خودش را به ايشان ميرساند. فرماندهاش ميگفت من اسلحه كلاش ابوذر را گرفتم و با آن يكي از تروريستها كه به شدت بهسمتمان تيراندازي ميكرد را زدم. تيربار خودم را هم به ابوذر داده بودم كه او هم بلند شد و دو نفر از تكفيريها را زد. اما در همين حين ديدم دستش مجروح شده و آرنجش به شدت خونريزي دارد. از او خواستم به مقر برگردد. رفت و در حين راه گويا خمپارهاي كنارش منفجر شده بود كه پيكرش را پيدا كرديم. بعدها وقتي پيكر برادرم به شهرمان آمد و او را ديدم، تركشهاي زيادي در كتف و پاهايش به چشم ميخورد.
برخي ميگويند مدافعين حرم به خاطر ماديات ميروند، پاسخ شما به اين حرفها چيست؟پاسخ آنها را بايد از زبان خود شهيد غواصي بدهم. يكي از دوستانش ميگفت قبل از اعزام ابوذر، با هم بوديم و شهيد فرزند كوچكش محمدباقر را در آغوش داشت. مشغول صحبت بوديم كه با حسرت عجيبي گفت: «يكي از آشناها به من گفت چقدر پول ميگيري كه ميخواهي به سوريه بروي؟ من هم در جوابش گفتم اگر همه دنيا را بدهند، حاضر نيستم با يك تار موي محمد باقر عوض كنم.» امثال ابوذر مثل هر پدري عاشق فرزندانشان بودند اما هنرشان اين بود كه هرگز نگذاشتند چنين تعلقاتي آنها را از حركت در مسير والايشان دور كند.